{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#اربعه_وخمسین
.
ابراهیم نیز در چشمانش اشک جمع شده بود. حتی آن خادمه نیز دلش به حال من گرفته بود.
مرد ساحر آن ور تر ایستاده بود و دخان میکشید.
گفت : نطفه حرام است. باید اورا ساقط کنی اگر بخواهی قابله ای هست که این کار را برایت بکند.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم : قبل از غروب خورشید.
ابراهیم گفت : غروب گذشته است. تا صبح منتظر میمانیم تا ببینیم قابله چه میکند.
ابراهیم چفیه نم دار دار به میخ کوبیده شده در دیوار آویزان کرد و گفت : به حتم امشب ماموران خلیفه به دنبال تو می آیند. زیرا تا به حال شاید بکیر نگرانت شده باشد.
گفتم :ای وای نکند گمان کند من به نینوا رفته ام آن وقت چه؟!
ابراهیم گفت: مشکلی نیست فقط او یک سفر به زیارت مولای متقیان میرود و باز میگردد.
گفتم : مولای متقیان دیگر کیست؟!
گفت : ابا عبدالله الحسین علیه السلام
نام حسین بن علی علیه السلام بازهم
مرا در تلاطم انداخت.
گریه کردم و باز هم به او توسل کردم و در دلم گفتم : خوشا به حال شیعیان که امامی چون شما دارند.
.
قابله زنی مسن بود با موهای حنا شده که از دو طرف بافته بود و روی شانه هایش ریخته بود. گوشواره های زیبایی داشت که یکی از آن ها ماه بود و دیگری ستاره.
قابله آمد دستش را روی شکمم گذاشت و گفت : این که خیلی کوچک است.
من نمیتوانم سقطش کنم.
برعکس حرف میزد. تا طفل بی جان است باید مسقوط شود نه آن زمان که تنومند شود و نطفه پا بگیرد.
گفتم : خنجری بیاورید تا در شکمم فرو کنم.
ابراهیم به سمت من برگشت و گفت : دیگر چه؟! خنجر؟ عجب این چه حرفی است که میزنی امانه از تو بعید است.
و بعد با اعصبانیت از من دور شد در حیاط رفت و گفت : آماده شو تا به قصر برگردیم.
اما جدا جدا اگر مارا باهم ببینند شک میکنند.
وبعد رفت من ایستادم و به قابله گفتم :چقدر باید نگهش دارم؟
قابله گفت حداقل سه ماه دیگر.
ایستادم. سرگیجه داشتم اما اعتنای نکردم.
.
بکیر با خشم به چشمانم نگاه میکرد.
خلیفه و همسرانش آن طرف ایستاده بودند.
پسران و دخترانش طرفی دیگر. حورا هم با خنده به من نگاه میکرد.
چیزی نگفتم سرم را پایین انداختم. بکیر فریاد کشید به گونه ای که تنم یخ زد.
گفت : میگویم کجا رفته بودی؟!
از دهانم پرید و گفتم: با ابراهیم رفته بودیم تا....
هنوز حرفم کامل نشده بود که سیلی در دهانم کوبید و من نقش بر زمین شدم.
لب زیرینم پاره شد و خون از آن جاری شد.
ایستادم. میلرزیدم. ترسیده بودم. نا امید و افسرده...تعادل نداشتم.
بکیر نگاهم کرد و گفت : همین امشب تمام بساطت را جمع میکنی و گورت را از خانه من گم میکنی.
دیگر تورا نمیخواهم.
اولین بار بود که بکیر به زبانش این را می آورد که دوستم ندارد.
قلبم خورد شد و غرورم خورد تر... اشک ریختم و به چشمانش نگاه کردم.بی رحمانه بود...
نگاه سردش هویدای همه چیز بود. من باید زود تر میفهمیدم او مرا نمیخواهد.
همان شبی که سرم را به دیوار کوبید.
درنگ نکردم و به سمت اتاق دویدم.
همه نگاهم میکردند.
به بلندی رسیدم و پایم را آن طرف نرده پله ها گذاشتم.
میخواستم خودم را از طبقه سوم قصر به زمین بیاندازم.
فکرش را نمیکردم روزی برسد که من بخواهم قتل نفس انجام دهم.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده