{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#سته_واربعین
.
عرق شرم از پیشانی ام ریخت.
حورا پوز خندی زد و گفت : آری دیگر از گدا خانه برای خود عروس اورده اید یا سیدی این چنین بو و رنگ و لعابی نوبر است.
آب دهانم را قورت دادم و از شدت اعصبانیت ناخن هایم را در دستم فشار دادم.
بکیر دستور داد تا چند خدمه مرا تا به حمام همراهی کنند.
.
خودم را برانداز کردم. لباس یشمی قرمز به تن داشتم. موهایم را باز کرده بودم و از دو طرف بر روی شانه هایم ریخته بودم.
چشم هایم سرمه کشیده بود و روی صورتم لعاب قرمز زیبا که طراوت از آن میجوشید.
زیبا شده بودم و یقین داشتم بکیر اگر مرا اینگونه ببیند حتما قید حورا را برای همیشه میزند. اما چشم های ابی حورا و آن خم و شکن در موهایش و مژگان مشکی بلندش و درشتی چشمانش زیبایی مرا له میکرد.
عرب جماعت از زنی با چشمان آهویی و پوست سفید و موهای بلند و پریشان خوششان می آید. و من بر خلاف تمامی این توصیفات بودم.
ذهنم از شدت سوال منجفر میشد. که چرا بعد از آن همه مصیبت بکیر مرا به همسری خود برگزیده و قصد آن دارد که مرا هم جوار حورا کند.
آه ای خدای من مرگ را برای من مقدر ساز که دیگر به چشم های خودم اعتنا و اعتمادی ندارم.
و میترسم هر از گاهیی اتفاقی شوم لحظات خوش مرا نا خوش کند.
درد عیجبی در کمرم پیچید
اعتنایی نکردم و با خود گفتم : امشب همه چیز حل میشود نگران نباش امانه...
.
خلیفه هشام سیزده یا چهارده فرزند از همسران و کنیزان خود داشت. ده یا یازده پسر و سه دختر، به نامهای مسلمه، یزید، محمد، معاویه، عبدالرحمان، ولید، سلیمان، قریش، سعید، عبدالملک، بکیر، عایشه، ام هشام، و ام سلمه....
همگی آن ها به علاوه همسران خلیفه در ضیافت شام حضور داشتند.
تمامی این خانواده از هوش و ذکاوت و بردباری و قناعت و شکوه و جمال وثروت نظیری نداشتند.
من نیز به جمع آنان پیوستم و قرار بر این شد تا بعد از شام در مورد من و بکیر صحبت مفصلی در جمع خانواده گفته شود.
بعد از اتمام غذا خدمت کاران تشت هایی را آورند و دستان تک تک مارا با آب در آن ها شستند و حوله به دست ما دادند تا سر و رویمان را بشوریم و بعد سفره را جمع کردند و رفتند.
در همان محفل پر از اضطراب خلیفه شروع به صحبت کرد وگفت :
به نام خداوند جبار قهار
امشب گرد هم آمده ایم تاسخنی کوتاه و مفصل درمورد فردی بگوییم که قرار است جزئی از مروانی ها شود و از خاندان ما اصالت به بهره ببرد.
تنم لرزید به دوش کشیدن نامی از طایفه عدنانی ها به گردنم احساس ناخوشایندی برایم داشت.
جوان برنا و بزرگ من فرزند ارشد و عزیز من بکیر چندی پیش با دختری فتانه و ام الشر به مشکلی برخورد.
اما خدای منان این مشکل را حل کرده و حالا این دختر آمده تا از ما و بکیر و حورا و اهالی حرم عذر بخواهد.
آنقدر متعجب خشمگین شده بودم که میخواستم فریاد بکشم.
اما خودداری میکردم تا بتوانم رفتار سنجیده ای در مقابل اهل حرم داشته باشم.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده