خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #سته_وخسمین . سینه ام به شدت درد گرفت. دستم ر
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#سبعه_وخمسین
.
دویدم با سرعتی که نظیرش را در زندگی ام ندیده بودم.
لحظه ای ایستادم. تا آنچه میبینم را با چشمانم مرور کنم.
بکیر در کنار درختی نشسته بود.حورا نیز سرش را روی شانه بکیر گذاشته بود.
هردو لباس هایی قرمزی به تن داشتند.
بکیر کتاب میخواند و حورا در دهانش انگور یاقوتی میگذاشت.
حسرت خوردم. با شجاعت میگویم حسادت کردم. به تک تک لحظه های در کنار بکیر بودن. از کنارشان رد شدم.
بکیر صدایم کرد.
پاسخ دادم از شوق به سمتش دویدم و اورا در آغوش کشیدم. میدانستم که هرچه به او محبت کنم او از من دور تر و دور تر خواهد شد.
اما چه کنم که عقل همیشه تسلیم قلب است. بکیر گفت : قرار است فردا یک مراسم خیلی کوچک بگیریم.
تا شرعا ما به عقد هم در آییم.
از خشحالی پاهایم شروع به لرزیدن کرد.
با ذوق فراوان گفتم : قبول است.
حورا نگاهی به بکیر کرد و گفت : مراسم دیگر چه صیغه ای است؟
اینکه موقتا همسرت باشد نیاز به ساز و دهل و فخر و لباس نیست.
تعجب کردم و گفتم: موقتا؟؟
بکیر گفت : آری من از فردای خودم خبر ندارم. هرازگاهی ممکن است بمیرم و به لقاءالله بپیوندم.
گفتم : بلا به دور اما این کاملا غیر منطقی است.
حورا با بغض به بکیر گفت : آخر چگونه دلت می آید چنین سخن بگویی؟؟
این دخترک شوم پاقدمی خوشی برای هیچ کدام از اهل حرم نداشت.
از وقتی که وارد قصر شد. حتی عایشه نیز مریض احوال تر شده.
و بعد رو به من گفت : آری موقت
زیرا تنها همسر بکیر من هستم.
و کسی جز من لیاقت همسری اورا ندارد.
چیزی نگفتم.
در ظاهر حق با حورا بود اما روزی به او ثابت خواهم کرد که بکیر اول و آخر برای خود من است.
و بعد مسیرم را کج کردم و به سمت اتاق رفتم.
با دیدن چهره زهرا یادم افتاد که فردا قرار شد به دیدار امام صادق علیه السلام برویم.
اما قرار بر این بود که برای من و بکیر مراسم ازدواج بگیرند.
نمیدانستم چه کنم. دست آخر تصمیم بر این شد که بمانم و بهانه دست احدی ندهم. شاید بعد تر ها بتوانم امام را زیارت کنم.
.
صبح با صدای زهرا از خواب برخواستم.
گفت : بانو میتوانی دستخطی از خودتان به من بدهید تا راحت آمد و رفت کنم.
دادم و راهی شد برای رفتن.
من نیز شروع کردم تا کارهایم را بکنم و تا شب به عقد بکیر در ایم.
ظهر بعد از خوردن وعده نهارکه مفتح بود. به حمام رفتم. حمام عروس معروف است به طول کشیدن های زیاد.
من نیز با خشحالی و با ذوق فراوان وارد حمام شدم.
خادمه ها همه به صف برای کمک کردن به من آماده بودند.
بعد از حمام تمام دستانم را حنا گذاشتند و موهایم را به طرز زیبایی بافتند و در لابه لای آن غنچه های رز قرمز گذاشتند.
در دلم نوا های عاشقانه را میخواندم.
صورتم را سرخ آب و سفید آب گذاشتند.
تنم را گلاب و مشک پاشیدند.
زیبا شده بودم. با آن پیراهن...
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده