خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #خمسین . مرجل چادرش را درآورد اما شالی به سر
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#واحد_وخمسین
.
از شدت اعصبانیت فریاد بلندی کشیدم.
خودم از فریادم خجالت کشیدم اما لازم بود.دست حورا را گرفتم و با خود به محضر خلیفه بردم.
هنوز آنقدر ساده و احمق بودم که بخواهم از حورا در نزد خلیفه شکایت کنم. میدانستم که حق را به او میدهند اما چاره ای برایم نمانده بود.
اگر ضعف نشان میدادم و من من کنان
عاجزانه میگفتم که کار من نبوده است.
بیشتر خشحال میشد.
من و حورا وارد قصر خلیفه شدیم.
خلیفه و بکیر و چند نفر دیگر به همراه ابراهیم مشغول صحبت بودند.
سرفه ای زدم تا متوجه حضور ما شوند.
خلیفه نگاهی به ما کرد و جلسه را متوقف کرد.
همگی به ما نگاه میکردند.
حورا دستش را قدرتمند از دست من بیرون کشید و گفت : دستم را شکاندی
دنیا برعکس شده است. به جای اینکه من تورا به محضر عادل خلیفه بیاورم.
تو مرا آورده ای؟!
و بعد رویش را به سمت خلیفه چرخاند و گفت : گردنبند مرا این گدا زاده دزدیده است.
خلیفه لبش را گزید و گفت : بعد از اتمام جلسه در خدمتتان هستیم.
و بعد فرمان داد تا از آنجا خارج شویم.
بکیر اذن گرفت و به دنبال ما آمد.
دست حورا را گرفت و مچش را بوسید.
با اکراه نگاه بکیر کردم و گفتم :
تهمت زده است. من اهل دزدی و مال حرام نیستم.
بکیر سرش را به دو طرف تکان داد و گفت : الحق که اشتباه بزرگی مرتکب شده ام.
نمیدانم چرا؟!
و بعد حورا را کنار باغچه نشاند و دستور داد برایش شربت گلاب و خرفه بیاورند.
گفتم: به حتم میخواهید مرا در سیاه چال زندانی کنید؟؟
بکیر گفت: تو قرار است همسر من شوی. چرا باید تورا به سیاه چال بیاندازم.
مثل اینکه خودش نیز متوجه شده بود که همه این تهمت ها ادایی بیش نیست از طرف حورا که خودش را عزیز دردانه بکیر و خلیفه کند.
پوزخندی زدم و آن جارا ترک کردم.
به اتاقم رفتم. زهرا مشغول جمع و جور کردن تمام بهم ریختگی های آن جا بود.
کمکش کردم و بعد روی صندلی نشستم.
آخر کمرم به شدت درد میکرد.
زهرا نزدیک من آمد و گفت : بانو مدتی است میخواهم چیزی بگویم اما شرمم میشود و حیا مانع آن میشود تا باز بگویم.
سرم را تکان دادم و گفتم : راحت باش من و تو باهم دو خواهر هستیم.
و تو جایگاهت در نزد من اخوت است.
زهرا نگاهش را از من گرفت و به قالی دست باف روی زمین خیره شد و گفت : مدتی است شما روند طبیعی را طی نمیکنید.
فکرتان مشغول است برای همین متوجه نشده اید. شکمتان برآمده و امکانش هست که شما باردار باشید.
برق از سرم پرید. دستم را روی شکمم کشیدم.
ضربان قلبم به شدت افزوده شد. اما من که با بکیر حتی یک شب را سر بر یک بالین نگذاشته بودیم.
از جایم برخواستم و با عجله به سمت باغ رفتم.
بکیر هنوز در کنار حورا مشغول گفت و گو بودند.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده