خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ثمانیه_واربعین . چند خرگوش در چمن زار ها در
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#تسعه_واربعین
.
ابراهیم در حال نواختن بود که زهرا به من اشاره کرد. دیدم که بکیر آن طرف با غضب ایستاده است و مارا نگاه میکند.
بکیر جلو آمد. ابراهیم از نواختن دست کشید. من و زهرا هردو به احترام بکیر ایستادیم. اما ابراهیم تکان نخورد.
بکیر بازوی مرا گرفت و با غضب مرا از آنجا دور کرد.
زهرا نیز پشت سر ما می آمد. نزدیک به اتاق من شدیم. بکیر با اخم فراوان گفت: بار آخرت باشد که با ابراهیم یکجا جمع میشوی. بار دیگر هشدار نمیدهم تورا از قصر پرت میکنم بیرون.
همان لحظه در دلم درد عجیبی پیچید و از شدت درد خم شدم و دستم را به سینه بکیر تکیه دادم. بکیر خندید و گفت : نمیدانم چرا زن جماعت وقتی میخواهند همه ورق را به سمت خود برگردانند. خود رابه کسالت و مرض میزنند. تا ادعا کنند حال خوشی ندارند.
و بعد راهش را کج کرد و رفت.
روی پله نخست نشستم و دستام را دور شکمم حلقه مردم و شروع کردم به آه و ناله کردن.
زهرا نگاهم کرد و گفت :بانو جان رنگ از رخسارتان رفته است. چرا اینگونه شده اید. بایستید تا شمارا به اتاقتان ببرم.
طبیب را خبر میکنم.تا بیاید و شمارا معاینه کند.
ایستادم ضعف عجیبی داشتم و اصلا نمیتوانستم درست و متعادل راه بروم.به هر سختی که بود خودم را به اتاق رساندم و روی تخت رها شدم.
از شدت درد بالشت را به دندان گرفته بودم و فریاد میزدم اما صدایم در بالشت میشکست و بیرون نمیرفت.
چندی بعد زهرا با طبیب و چند خادمه دیگر وارد اتاق شدند.
طبیب مردی میان سال بود که از چهره اش تجربه های گونا گونی میبارید.
مرا معاینه کرد اما چیزی دست گیرش نشد.
به حتم طبیب قصر بهترین طبیب بغداد است.
چند شربت برایم تهیه کردند که مسکنی بیش نبودند. آن هارا نوشیدم و لباس هایم را عوض کردم و سعی بر این داشتم تا بخوابم. اما خواب به چشمانم نمی آمد.
زهرا با فانوس در کنار تخت من روی صندلی نشسته بود و زیر لب ذکر میگفت.
عرق از پیشانی ام سرازیر میشد. چشم هایم در حال سنگین شدن بود که درب اتاق کوبیده شد.
یکی از خدامه ها اذن گرفت برای ورود شخصی که قصد ملاقات با مرا داشت. قبول کردم و به ثانیه نکشید که زنی با پوشیه مشکی وارد اتاق شد.
سلام کرد. چقدر صدایش آشنا بود. پوشیه اش را برداشت. باورم نمیشد مرجل آمده بود.
نیم خیز شدم و بر لبانم خنده نقش بست.
مرجل در کنار بسترم نشست و گفت : اَمانه بهتر شده ای؟؟ گفتم :از کجا میدانی که احوال خوشی ندارم؟؟
گفت: بحری چند روزی میشود که در قصر به صورت پنهانی زندگی میکند تا از احوالت باخبر شود.
گفتم : پنهانی؟! و بعد با ابرو اشاره کردم که حرفی نزند آخر زهرا در جوار من نشسته بود. و هر آن ممکن بود از ارتباط من با اجنه باخبر شود و زهره اش بترکد.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده