{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#ثمانیه_وستین
.
سر باز ها دست های مارا گرفتند و با خود کشیدند. زهرا از همان ابتدا به گریه افتاد و التماس میکرد.
من هیچ عکس العملی نداشتم و مرجل فقط تهدید میکرد.
خم کوچه را که گذراندیم. سه مرد با قامتی بلند و قد و قواره ای رشید و هیبتی عربی شمشیر به دست و با صورتی پوشیده مقابل ما و سربازان ایستادند.
یکی از ان ها ابراهیم بود. و. دیگری بحری و دیگری علی....
سرباز ها شمشیر هایشان را بالا کشیدند و بی آنکه حرفی بزنند به سمت ان ها حمله ور شدند.
جنگی میان ان ها رخ داد.
اما در میان جنگ ابراهیم دستار از صورت باز کرد و گفت :من ابراهیم بن نعمان بن مروانی ام.
سرباز ها دست از جنگ برداشتند و شمشیر هایشان را قلاف کردند.
ابراهیم بی انکه چیزی بگوید به ما اشاره
کرد و همگی باهم به سمت حرم حرکت کردیم.
از همان ابتدا نگاه های زیر چشمی میان بحری و مرجل را متوجه میشدم.
به یکدیگر محرم بودند اما یخ میانشان هنوز باز نشده بود.
ابراهیم و علی پشت سر ماراه میرفتند.
بحری و مجرل نیز با فاصله از هم راه میرفتند.
.
حرم یک حصار داشت که نمیگذاشت مارا به آرامگاه سید الشهداء نزدیک شویم.
همان طور که به مقبره خاکی نگاه میکردم.
شخصی را دیدم که با قدی بلند و اندامی ورزیده اما با صورتی پوشانده به سمت آرامگاه رفت. عجب آرامشی داشت. چه صلابتی در قدم هایش بود. عجب نوری از طینتش میبارید. چه بوی خوشی می امد. گویا با حضورش تمام کائنات تسلیم میشدند.
به محض اینکه نزدیک شد. زهرا و بحری و ابراهیم و علی به سمت او دویدند و دوره اش کردند.
من و مرجل خیره نگاه میکردیم.
او که بود؟؟
وقتی صدای سلام و صلوات ابراهیم را شنیدم. فهمیدم او امام و رهبر ما اباعبدالله امام الصادق علیه السلام است.
زانوانم شل شد و دیگر نمیتوانستم.
بایستم.
مرجل اشک میریخت. من نیز دستم را به حصار گرفتهبودم تا زمین نخورم.
امام دور شد و من سعادت این را نداشتم.
که اورا از نزدیک زیارت کنم.
ابراهیم با چشمانی قرمز از اشک نزدیک من امد. نگاهش را از من گرفت و به خاک کربلا خیره شد.
گفت: اَمانه... به خدای احد و واحد قسم به قرآن ناطق و قسم به کتاب روشن اباعبدالله الحسین علیه السلام
قول شرف میدهم که هیچ گاه نگذارم خم به هلال ابرو هایت بیاید.
آیا مرا به خادمی خود قبول خواهی کرد.
هیبتش.
نگاهش.
محاسن پر از اشکش...
و ته چهره ای که از بکیر به عنوان خویشاوندی داشت.
اشک در چشم هايش.
صدای حزین و مردانه اش...
بغضم را شکست.
اشک ریختم و گفتم : به همین خاک مقدس که پا رویش نهادم فقط به شرط قربت به خدا و شهادت در راه او و فدا شدن برای اسلام حقیقی حاضر به وصلت با تو نیک مرد خواهم شد.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده