eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #سته_واربعین . عرق شرم از پیشانی ام ریخت. حور
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . چندی نگذشت که صحبت های دروغین و احمقانه خلیفه به پایان رسید. هیچ نگفتم و فقط در چشمان قراء بکیر خیره ماندم. اگر چاقو را در گوشتم فرو میبردند خون از آن نمیجوشید. بکیر بعد از تمام شدن شام و پراکنده شدم تمامی اعضای خانواده به سمت من آمد و گفت : هفته دیگر همین موقع قرار است مراسم عقدمان را برگزار کنیم. زیاد نمی‌خواهم خرج کنم زیرا از معرفت به دور است. لبم را گزیدم و در ذهنم یا خودم گفتم : برای خبر بارداری حورا که ولیمه ای چند صد دینار گرفتید حالا برای من بخت برگشته دیگر دور از معرفت و مرام است. بکیر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : مگر مرا دوست نداری؟! سرم را به علامت مثبت تکان دادم. گفت: خب پس به خاطر بودن در کنار من هرچه امشب پدرم در مورد تو به خانواده ام را گفته است. باور کن. تا چند روز آینده بتوانیم به آن ها بگویم که قرار است همسر من شوی. تا بتوانند این مسئله را به راحتی هضم کنند. چیزی نگفتم و دامنم را در دست گرفتم و از بکیر دور شدم. یک خدامه کم سن و سال تر از خودم به دنبالم دوید و گفت : سیدتی از امشب به بعد من خادمه خدمت شما هستم. برگشتم و نگاهش کردم. دختری که به نظر 14 سال سن داشت و چشمانی درخشان به همراه خود داشت. خیره و با لبخند به من نگاه می‌کرد. پرسیدم نامت چیست؟ : گفت : زهرا گفتم : عجب اسمی چه با معنی و زیبا نام دختر پیامبرمان هست. خوشا به حالت. آنقدر خشحال و مبسوط شد که دستم را بوسید. از حرکتش جا خوردم و گفتم : هرگز دیگر این کار را تکرار نکن تو وظیفه داری فقط دست پدر و مادرت را ببوسی مگر من کیستم که اینگونه ادای احترام میکنی. چیزی نگفت و باهم به سمت اتاقمان رفتیم. یک اتاق بزرگ را به من داده بودند با تمامی وسایل شانه ای که در اختیار من گذاشته بودند. تمامش به زندگی قبلی ام می ارزید قیمتش را می‌گویم. فانوس هارا روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم. اشک هایم از گوشه چشمانم سرازیر میشد. زهرا نگاهم می‌کردمبهوتانه... پرسید: سیدتی چه شده است؟! چرا عرصه بر دلتان تنگ شده؟ گفتم: نامم امانه است مرا امانه صدا کن چیزی نشده. کمی از دنیای فانی دلگیرم. زهرا چیزی گفت: در قصر فضاهای مفرحی هست که دلتان را شاد می‌کند. اگر دوست دارید بیاید و باهم به اطراف سرکی بکشیم. ایستادم و اشک هایم را پاک کردم و هردو به سمت پله های قصر حرکت کردیم. آخر اتاق من در طبقه چهارم قرص در انتهای بالا نشین ها بود. در حیاط پر بود از درخت های بلند سرو و کاج و معماری هایی که معمار های ایرانی آن هارا بنا کرده بودند. مرغابی ها و طاووس ها قناری ها و طوطی ها همگی نظر مرا جلب می‌کرد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده