{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#ثمانیه_وخمسین
.
موهایم به خاطر حنا گذاشتن رنگش قهوه ای روشن شده بود. و غنچه ها در میانشان بسیار زیبا شده بود.
پیراهنی سفید به تن داشتم که رویش با نگین ها و زری های شیری رنگ کار شده بود.
پر از الماس های درخشان بود و این مرا چندین برابر درخشان تر کرده بود.
توری بلند که اطرافش با مروارید های سفید خالص تزئین شده بود روی سرم بود و تاجی زیبا که بلندی اش دل را نمیزد روی سرم جا داشت.
گردنبد و گوشواره های طلای سفید و دستبند ظریف ماه و خورشید...
پابند نقره ای و عطر مشک مکه ای...
همگی دست به دست هم داده بودند تا مرا زیبا ترین قصر کنند.
با لباسم میچرخیدم و میرقصیدم.
پیراهنم آنقدر زیبا بود که هر چشمی را خیره میکرد.
چشمان سرمه کشیده ام حتی از چشمان آبی حورا نیز زیبا تر شده بود...
.
قصر. پر شده بود از بوی اسپند.
صدای نوا ها ساز و دهل
هلهله ها و شادی وپایکوبی همگی آن ها مرا به وجد اورده بود.
شوق عجیبی در دل داشتم. هر لحظه گریه ام میگرفت.
مرا بر روی ارابه ای نشاندند و تور بر صورتم کشیدند. هلهله کنان و شادی کنان با هزار و یک پاشش نقل و نبات و سکه و گل به داخل قصر وارد شدم. چشمانم به دنبال بکیر میگشت...
بکیر
آه
بکیر آنقدر زیبا شده بود که میخواستم جان بدهم. از این همه جمال عربی اش.
آن قد و بالای مردانه اش. آن چشمانش
ان محاسن شانه کشیده اش.
آن موهای مشکی لختش.
آن پوست سفید مرمرینش. آن عطر خوش حجازی اش. آن صدایش که چون نی داوود می مانست.
هر دو بر روی صندلی های قصر نشستیم.
که درست مجاور خلیفه بود. اولین بار بود که من گدا زاده در جوار بزرگ ترین و ثروتمند ترین شخص در تمامی خلق عرب مینشستم.
همه ی خانواده بکیر زیبا شده بودند.
اما خبری از ابراهیم نبود.
هرکسی از اهالی قصر نگاه عجیبی به من داشتند. نگاهی پر از نفرت و حسادت.
اما هیچ چیز برای من مهم تر از وصال نبود.
عاقد خود خلیفه بود.
کتاب را باز کرد تا با چند آیه از قرآن کریم شروع کند.
خطبه را جاری کرد. منتظر بود تامن کلمه قبلتُ را بگویم. در همان هنگام خادمه ای وارد قصر شد و گفت : خطبه را عقب بندازید.
شخصی آمده و در حیاط اربده کشی میکند.
کیست و چه میگوید نمیدانم. اما تا به حال 5 تن از سربازان را با شمشیرش کشته است.
بکیر وخلیفه هردو به سمت درب خروجی دویدند.
اما سربازان نگذاشتند که ما زن ها خارج شویم.
حورا با ادا و کنایه رو به جمع زنان گفت :گفته بودم که شوم است و پا قدمی نحس دارد.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده