eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اربعین_وستین . بی آنکه نگاهی کند گفت : چند ص
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . نامه را به گوشه ی اتاق پرت کردم و با اعصبانیت به آیینه خیره شدم‌. زهرا چند بار صدایم کرد اما پاسخی ندادم. برای بار اخر گفت: کمی دیگر غروب میشود. ان وقت نه من و نه تو هیچ کداممان لب به غذا نزده ایم. در اتاق را باز کردم. زهرا با قاشقی مسی و دست به کمر رو به روی در ایستاده بود. قیافه بهت زده و اعصبانی مرا که دید گفت : خیر باشد چه شده؟! داخل اتاق سرکی کشید و گفت : امانه چه شده است؟! جان به لبم کردی!!! همان جا جلوی درب اتاق نشستم. زانوانم را بغل گرفتم و گفتم : باید به بغداد بروم. همین حالا.... زهرا متعجب نگاهم کرد و بعد خنده ای سر داد و گفت : حتما می‌روی این حرف های مضحک دیگر چیست؟! بغداد بغداد یادت رفته است که ابراهیم از تو خواستگاری کرده است. با آمدن نام ابراهیم غصه عجیبی بر دلم نشست. در همان حین ياد بحری و مرجل در ذهنم نقش بست. به حتم اگر ان هارا می یافتم. می‌توانستم بدون هیچ زحمتی تا بغداد طی الارض کنم و این سفر را بی خطر بگذرانم. اما چگونه انهارابیابم. نگاهی به زهرا کردم و گفتم : در این محله کسی را میشناسی که علم ماوارء بداند؟؟ گفت: من اینجا غریبم. در ضمن رجوع به علم ماوراء برای چه امری؟! گفتم: احضار جن دستش را روی قلبش گذاشت و گفت : بسم الله الرحمن الرحیم این دیگر چه کاریست امانه اگر بسیار بیکاری. تو را به دست طیبه بسپارم تا همراهش روز ها در زمین کشاورزی کار کنی و شب ها به خادمی ابا عبدالله الحسین علیه السلام به حرم بروی. گفتم : زهرا می‌شود کمی دندان بر جگر بگذاری تا بفهمم چه باید بکنم؟؟ . ساعت ها گذشت. بی آنکه لب به غذا بزنم در فکر فرو رفته بودم. نگران احوالات بکیر بودم. اما از طرفی هراس داشتم نکند. همه اش حیله ای بیش نباشد و بخواهد مرا دوباره در دام بیاندازد تا عقده ی زندگی اش را با ضربه های مشت مردانه اش روی من خالی کند. اما با خود گفتم : بکیر هیچ گاه اهل التماس و خواهش نبود. به حتم برایش اتفاقی ناگوار افتاده است. و این مشکل فقط با دستان من حل می‌شود که می‌خواهد من را به زودی ببینید. با خود گفتم: اصلا من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. اخر چگونه در عرض چند روز خودم را به بغداد برسانم. با کدام کاروان ان هم در ربیع ماهی گرم که سفر در ان مخصوصا در بیابان بدوی ها مهلک است. در ضمن چه کسی مرا همراهی کند؟! ابراهیم که هرگز. زهرا هم بی اذن ابراهیم کاری نمی‌کند. خدایا من همه امور و زمام را به دستان پر مهر خودت می‌سپارم. بالاخره پس از ساعت ها تصمیم بر این شد جایی نروم. میدانم با این کار به بکیر ثابت خواهم کرد که هیچ گاه دوستش نداشته ام. اما دیگر برایم فرقی نمی‌کند. این چه عشقی است که هیچ گاه در ان وصال نیست... نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . به سالن رفتم. زهرا گوشه ای نشسته بود و با قلم و کاغذ مشغول نوشتن پندهایی بود که از قرآن یاد گرفته بود. کنارش نشستم. دامن سرخم را روی پاهایم کشیدم. صدای النگو هایش موقع نوشتن که تکان می‌خورند. ذوقی دخترانه در من پدیدار می‌کرد. گفتم: نظرت چیست؟؟ ابراهیم برای من بکیر می‌شود؟ قرآن را بست و بوسید و روی میز گذاشت و گفت: معلوم است.هیچکس نمی‌تواند شبیه دیگری باشد چه با عمد و چه با سهو تو نیز از هیچکس نخواه که خودش نباشد. ان گاه ماجرا برای خودت تلخ خواهد شد. گفتم : اخر ابراهیم بسیار شریف است مهربان است. رفتارش غیور است. همه ی ملاک ها و ویژگی های یک مرد مطلوب را در خود دارد اما تنها یک مشکل وجود دارد. من اورا آنگونه که باید دوست داشته باشم. ندارم... زهرا لبخند زد وگفت : خداوند بعد از جاری شدن صیغه محرمیت در بین شما مودت و رحمت را می آفریند. گفتم : اما اشتباه بزرگی است که به امید مودت و رحمت با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای به اوندارم. زهرا گفت : اری اشتباه است. پس دلش را بشکان ان وقت غیر تو که شکست عشقی خورده ای ابراهیم نیز به جمع ناکامان خواهد پیوست. و بعد ایستاد که برود. گفتم: راست می‌گویی دلیل نمیشود که من به آرزویم نرسیده ام. ابراهیم نیز نرسد. زهرا از شدت شوق دست هایش را بهم کوبید و کف میزد و بشکن زنان دور اتاق میچرخید و می‌رقصید. صدای خنده ها و شادی های ما سراسر خانه را پر کرده بود. . اَمانه، اَمانه برخیز... صبح شده بود. زهرا مرا برای صلاة صبح بیدار کردی؟؟ گفت : هنوز تا اذان ساعتی مانده است. برخیز مرجل آمده. با شنیدن نام مرجل یک راست بلند شدم و به سمت سالن حرکت کردم. مرجل را در اغوش کشیدم. چشم های سیاهش که مانند گودال عمیق بوداز زیر پوشیه نیز حفره اش مشخص میشد. پوشیه برنداشت تا از قیافه دورگه اش زهرا نترسد. به زهرا گفتم: خواهر می‌شود مارا تنها بگذاری؟؟ خندید و گفت : بروید به اتاقت من در سالن کار دارم و بعد سینی پر از توت خشک شده را مقابلش گذاشت و گفت:یلا من و مرجل هردو به اتاق رفتیم. مرجل پوشیه اش را برداشت با کمال ناباوری دیدم که موهای سپیدش به رنگ قرمز شده است. خندیدم و گفتم: موهایت را حنا زده ای. گفت : زندگی در میان انسان ها برایم سخت است. باید خودم را شبیهشان کنم. بازهم خندیدم و گفتم : ما انسانی نداریم که موهای قرمزی این چنین مادر زاد داشته باشد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
💠﷽💠
...♡ الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
وَكَم‌مِن‌ضالٍّ؛ رأى‌قُبَّةَ‌الحُســـينِ فاهتَدى...!! وچه‌بسیارگمراهانی؛ که‌بادیدن‌گنبدِ هدایت‌شــدند....🕊🤍 @amaneh_roman
••💭! 💕| . . . روزِقیٰامت ... نیکی‌هایمان‌رابه‌مَحبوبترین‌ فرد‌زندگیمٰان‌نخواهیم‌داد! امّامجبور‌می‌شویم‌بِه‌کسی‌‌ نیکی‌‌هایمٰان‌را‌بدهیم‌که‌از‌او‌ مُتنفربودیم‌وَغیبتش‌را‌کَردیم ...! 🌱 @amaneh_roman
مـردِمیـدآن؛ پـس‌ازاذن‌گـرفتـن‌ازامـآم‌ࢪضآ"علیـہ‌السـلآم" وشھیـدسپھبـدحـآج‌قـآسم‌سلیمـآنۍبـه‌میـدانِ‌انتخـآبـآت‌آمـد!✊🏻💚 ° ۱۴۰۰ @amaneh_roman
جوانی‌کھ‌وقتی‌بھ‌محرمات‌الهی می‌رسدچشم‌میپوشد ؛ امام‌زمان‌بھ‌اوافتخارمیکند… 🌿! @amaneh_roman
••♥️! 🕊| . . . اینکھ‌درجامعھ‌مدام‌بگوییم اوبی‌حجاب‌واین‌باحجاب است ؛ یااصلاح‌طلب‌واصولگراست ؛ پس‌چھ‌‌کسی‌می‌ماند ..؟ این‌هاهمھ‌مردم‌ماهستند :)✨! @amaneh_roman
‏مِنّا سَّلامٌ إل‏ىٰ الشُّهداء .. سَّلامٌ مِنَ الأمواتِ ‏إلىٰ الأحياء إلىٰ الأرواح الَتي جاورت الحُسَين(عليه السلام) في الجِنان... @amaneh_roman
فلسطینیا یه جمله قشنگ میگفتن: یا وطن، یا حبیب،حتی نارک جنة میگه: ای وطن، ای حبیب!حتی آتشت هم بهشته.. @amaneh_roman
انتخابات به معنای حمایت از عزت‌ملی و استقلال‌ملی و به معنای‌ ایستادگی_ملت_ایران است. هرکه به عزت ایران اسلامی علاقه مند است، در این انتخابات باید شرکت کند و می کند. ۹۴/۱۲/۰۵ ۱۴۰۰