خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #سته_وستین . به سالن رفتم. زهرا گوشه ای نشسته
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#سبعه_وستین
.
مرجل گوشه ای نشست و کتابی از تاقچه برداشت و گفت : چندی پیش گویا طلب این را داشتی که مرا ببینی.
یاد بکیر افتادم و سریع گفتم : فقط برای رفع دلتنگی بود. میخواستم ببینمت.
نگاهی چپ کرد و گفت : حتی بحری را؟!
گفتم : راستی چه خبر از احوالات بحری
خیلی دوست دارم اورا ببینم.
مرجل لبخند زد و گفت : در مراسم عروسیمان...
از خشحالم دویدم و مرجل را بغل کردم. و گفتم : بالاخره به او رسیدی؟؟
مرجل خندید و گفت : من نیز مانند شما شیعه شده ام.
برای همین اماممان با این وصلت موافقت کردند. بعد از توبه و درخواست عفو در محضر پروردگار یگانه. بحری به من پیشنهاد ازدواج داد و قرار بر این شد تا باهم زندگی جدیدی مبنی بر سنت زیبای شیعه شروع کنیم.
آنقدر خشحال شدم که نمیدانستم چه کنم. بی اختیار اشک ریختم و اورا در آغوش کشیدم.
مرجل من، زیبای من دختر مظلومی که حاصل تجاوز یک اجنه بی شرف به انسان هستی. زیبای من...
مرجل نیز اشک. میریخت.
تمام شب را من و مرجل و زهرا باهم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم.
منتهی مرجل تمام مدت با پوشیه در کنار ما بود و دلیل قانع کننده ای برای زهرا نداشتیم.
نزدیک به اذان صبح بود. مرجل و زهرا مشغول گفت و گو بودند. من نیز میوه های نوبرانه بهار را در سبد چوبی چیدم و در کنار ان ها نشستم و مشغول خوردن
شربت سکنجبین شدم.
مرجل سیب قرمزی در دست گرفت و گفت: نظرتان چیست همین حالا هر سه به زیارت ابا عبدالله الحسین علیه السلام برویم.
زهرا گفت : اما حکومت نظامی است و امکان دارد توسط ماموران دستگیر شویم.
مرجل گفت : اولا شجاع باشید ثانیا من میان بر هایی را بلدم که در دسترس ماموران نیست.
از خدا خواسته برخواستم و لباس هایم را زود تر از همیشه پوشیدم.
.
مرجل جلوتر از ما با صلابت راه میرفت و گویا از هیچ چیزی نمیترسید.
زهرا از ترس بازوی مرا گرفته بود و نفس نفس میزد.
من نیز به پیروی از مرجل قدم به قدم در کنارشان راه رفتم.
هیچ صدایی جز صدای نعلین ما نمی امد.
گه گداری صدای بغ بغ کردن کبوتر ها می امد. تمامی مشعل های کوچه های تنگ نینوا خاموش شده بودند.
هوا تاریک بود و ما بر حسب نور ماه حرکت میکردیم.
لحظه ای صدای پای غریبه ای امد. هر سه ایستادیم.
تیزی یک نیزه را پشت سرم احساس میکردم. قلبم به تپش افتاد.
مردی با صدای کلفت گفت : این موقع شب به کجا میروید. هر سه چرخیدیم.
پنج سرباز با قد و قامتی بلند مارا احاطه کردند.
یکی از ان ها که ریش بلندی داشت. نیزه اش را نشانه به قلبم گرفت و گفت : نامت چيست دختره خیره سر.
از ترس نطقم بسته شده بود. مرجل لب به سخن باز کرد وگفت : ما همه انسانیم
چه فرقی میکند از کدام قبیله باشیم؟!
مرد دستش را دور مچم حلقه کرد و گفت : برویم
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#ثمانیه_وستین
.
سر باز ها دست های مارا گرفتند و با خود کشیدند. زهرا از همان ابتدا به گریه افتاد و التماس میکرد.
من هیچ عکس العملی نداشتم و مرجل فقط تهدید میکرد.
خم کوچه را که گذراندیم. سه مرد با قامتی بلند و قد و قواره ای رشید و هیبتی عربی شمشیر به دست و با صورتی پوشیده مقابل ما و سربازان ایستادند.
یکی از ان ها ابراهیم بود. و. دیگری بحری و دیگری علی....
سرباز ها شمشیر هایشان را بالا کشیدند و بی آنکه حرفی بزنند به سمت ان ها حمله ور شدند.
جنگی میان ان ها رخ داد.
اما در میان جنگ ابراهیم دستار از صورت باز کرد و گفت :من ابراهیم بن نعمان بن مروانی ام.
سرباز ها دست از جنگ برداشتند و شمشیر هایشان را قلاف کردند.
ابراهیم بی انکه چیزی بگوید به ما اشاره
کرد و همگی باهم به سمت حرم حرکت کردیم.
از همان ابتدا نگاه های زیر چشمی میان بحری و مرجل را متوجه میشدم.
به یکدیگر محرم بودند اما یخ میانشان هنوز باز نشده بود.
ابراهیم و علی پشت سر ماراه میرفتند.
بحری و مجرل نیز با فاصله از هم راه میرفتند.
.
حرم یک حصار داشت که نمیگذاشت مارا به آرامگاه سید الشهداء نزدیک شویم.
همان طور که به مقبره خاکی نگاه میکردم.
شخصی را دیدم که با قدی بلند و اندامی ورزیده اما با صورتی پوشانده به سمت آرامگاه رفت. عجب آرامشی داشت. چه صلابتی در قدم هایش بود. عجب نوری از طینتش میبارید. چه بوی خوشی می امد. گویا با حضورش تمام کائنات تسلیم میشدند.
به محض اینکه نزدیک شد. زهرا و بحری و ابراهیم و علی به سمت او دویدند و دوره اش کردند.
من و مرجل خیره نگاه میکردیم.
او که بود؟؟
وقتی صدای سلام و صلوات ابراهیم را شنیدم. فهمیدم او امام و رهبر ما اباعبدالله امام الصادق علیه السلام است.
زانوانم شل شد و دیگر نمیتوانستم.
بایستم.
مرجل اشک میریخت. من نیز دستم را به حصار گرفتهبودم تا زمین نخورم.
امام دور شد و من سعادت این را نداشتم.
که اورا از نزدیک زیارت کنم.
ابراهیم با چشمانی قرمز از اشک نزدیک من امد. نگاهش را از من گرفت و به خاک کربلا خیره شد.
گفت: اَمانه... به خدای احد و واحد قسم به قرآن ناطق و قسم به کتاب روشن اباعبدالله الحسین علیه السلام
قول شرف میدهم که هیچ گاه نگذارم خم به هلال ابرو هایت بیاید.
آیا مرا به خادمی خود قبول خواهی کرد.
هیبتش.
نگاهش.
محاسن پر از اشکش...
و ته چهره ای که از بکیر به عنوان خویشاوندی داشت.
اشک در چشم هايش.
صدای حزین و مردانه اش...
بغضم را شکست.
اشک ریختم و گفتم : به همین خاک مقدس که پا رویش نهادم فقط به شرط قربت به خدا و شهادت در راه او و فدا شدن برای اسلام حقیقی حاضر به وصلت با تو نیک مرد خواهم شد.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
•||🍃🕊||•
امامصادق(؏):
ڪسۍ ڪه ده مࢪتبه {یا الله} بگوید، به او خطاب شود: لبیڪ بندهۍ من!
حاجتت ࢪا بخواه تا اجابت ڪنم....
'وسائلالشیعه،ج۷،ص۸۷'
چه آدمها کهدردنیایحقیقی
بهشتیبودندودرفضایمجازی تقدیرشانجهنمیشد!
براستیما چقدردرهنگامه
قدمزدندرحیاطخلوتاینبرزخ
بیکران،احتیاطمیکنیم؟!
#تلنگر
@amaneh_roman
...♡
الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا
خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
همھ باید تلاش کنند…
انتخابات پر شور و با حضور عمومیِ مردم
انجام بگیرد ؛ این موجب مےشود،کشور
مصونیت ؛ اقتداروامنیتپیداکند✌️🏼🌿
#انتخابات
#ایران_قوی
#انتخابات_1400
••♥️!
🎤| #منبرمجازی . . .
وقتیشیطانفشارزیادیآورد ؛
بفهمیدکھمتاعقیمتیدردستدارید … !
#استادمیرباقری🍃
@amaneh_roman
••
#انگیزشی🌱
بـارها در گوشم خواندی؛
«الیـس الله بکاف عبده»
و من نفهمیدم!
پیِ هر که رفتم پشیمان شدم :)٫
@amaneh_roman
خانه سبز🌿
انگاربا رفـتن شما غـم عالم رو تودلمون ریختن😢 @amaneh_roman
به پاس خونی ازشماریخت پای صندوق رای میریم✌️🏻