eitaa logo
خانه سبز🌿
464 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 آیت الله محمد تقی : 🌻هر کس هر روز سوره یس بخواند و ثواب آن را به حضرت زهرا سلام الله علیها هدیه کند . 🌸و همچنین دعای عهد و ثواب آن را به مادر امام زمان ارواحنا فداه هدیه کند،سورة واقعه هم خوانده و ثوابش را به أمیرالمؤمنین علیه السلام هدیه کند . ♥️چه بخواهد و چه نخواهد عاقبت بخیر می شود نخواهد هم به زور می شود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ هـر روز یک دقـیقه به صداے تیک تاک ساعت گوش بدید تا متوجه بشید که زمان داره به سرعـت میگذره... و اگه اعتیاد به گناه ترک نشه!! چه بسا ممکنه قبل ترڪ گناه مرگ فرا برسـه...
. . میگفت: خدانکنه‌حرف‌زدن‌و‌نگاه‌کردن‌به‌نامحرم، براتون‌عادی‌شھ! پناه‌میبرم‌به‌خدا . . از‌روزی که‌گناه‌فرهنگ‌و‌عادت‌مردم‌بشھ'🌿 - شهیدحمیدسیاهکالی‌مرادی
🌻 امام صادق علیه السلام: 🌸هرگاه بنده ای آب بنوشد و حسين را ياد كند و قاتل او را لعن نمايد، خداوند برايش 🌱 ۱۰۰,۰۰۰ نيكی بنويسد 🌱 ۱۰۰,۰۰۰ بدی او را پاك كند 🌱 ۱۰۰,۰۰۰ درجه او را بالا ببرد 🌱 چنان باشد كه گویی ۱۰۰,۰۰۰ برده را آزاد كرده 🌱 و خدا او را در روز حشر با روی سفيد و درخشان محشور میسازد. 📗 الكافی ج۶ ص۳۹۱ ح۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه لحظه آدم میتونه یه کاری بکنه، خدا خریدارش بشه..🌱
💭 عزیزی میگفت: ھروقت ‌احساس‌ڪردید از↫امام‌زمان دورشدید و‌دلتون‌واسہ آقا‌تنگ‌نیست این‌دعاۍڪوچیڪ رو‌بخونید بہ خصو‌ص‌توےقنوت‌هاتون "لَیِّن‌قَلبی‌لِوَلِیِّ‌اَمرِك"🌿💔:) 💔🚶🏾‍♂
🌸امام صادق علیه‌السلام: 🌻اگر مهدی را درک می‌کردم، تمامی روزهای عمرم را به خدمت او می‌پرداختم. 🌱؟
🌸🍃🌸 وقتے بهش می‌گفتیم چرا گمـنام کار می‌ڪنۍ..! میگفت : ای بابا، همیشه کاری ڪن ڪه اگه خدا تو رو دید خوشش‌ بیاد نه مـردم 🌸
🌻شهـید حسن طهرانےمقدم: فــقط انــسـان های ضــعیــف به اندازه امکاناتشان کار مےڪنند! 🌻 🌸
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اثنین_وستین . نشستم و تنم را به تنه سفت و
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . دو هفته بعد 17 ربیع الاول (بغداد) . مرغ هارا روی آتش گذاشتم. زهرا روی دیگ بزرگ درون آتش سبزی معطری ریخت و گفت : اَمانه می‌گویم. درونش فلفل نیز بریزم. سرم را تکان دادم و گفتم : آری فلفل، نمک دریا و کمی چوب دارچین، و خوب بهم بزن تا لعاب اندازد. زهرا نزدیک من شد و گفت : جن ترس دارد؟! خنده ای سر دادم و گفتم : خیر باشد. زهرا نگاهم کرد و گفت : دیشب در حیاط خانه یک جفت چشم دیدم به گمانم جن است. مضطر شدم و گفتم : فقط چشم؟؟ یعنی دست و پا نداشت. زهرا سرش را بی نفی تکان داد و گفت : نه فقط دو جفت چشم تیله ای. البت در آن سیاهی مطلق حق است که چیزی نبینی. ایستادم و گفتم : به دلت بد راه نده منزل ما در نزدیکی امارت امام صادق علیه السلام است. هیچ جن کافری نزدیک مامن گاه صلح و آرامش نخواهد شد. و بعد به داخل خانه رفتم. ابراهیم از جهت اینکه من و زهرا هردو نامحرمش بودیم. در نزدیکی خانه ای که برایمان خریداری کرده بود. در یک خانه کوچک به همراه چند تن از اعضای حزبشان زندگی می‌کرد. آفتاب بالا آمده بود. وضو گرفتم و به نماز ایستادم. این یازدهمین نمازم بود که بر روی تربت کربلا و با دستان باز خوانده می‌شد. اری چندین روز است که من از شیعیان شده ام. . مرغ هارا در ظرف گردی چیدم. کنارش پیاز و سبزی و چند تربچه آبدار گذاشتم. ظرفی دیگر از سوپ پر کردم و در ظرفی دیگر دوغ خنکی که پر از پونه های وحشی بود ریختم. نان و نمک و خرما و چند خوراکی ریز و درشت دیگر را در سینی گذاشتم. چادرم را سر کردم و سینی به دست به سمت خانه ابراهیم حرکت کردم. سینی را روی زمین گذاشتم و درب خانه را کوبیدم. علی یکی از دوستان ابراهیم در را باز کرد. مرا شناخت سینی را از دستم گرفت و بعد از تشکر و سپاس فراوان رفت. من نیز راهم را کج کردم که بروم اما درب خانه دوباره باز شد. علی صدایم کرد و گفت : ای امانه به منزل رحمان بن عوف برو با تو سخن دارد. رحمان یکی از اصحاب نزدیک مولایمان بود. خشحال شدم و سراسیمه به سمت خانه رحمان حرکت کردم. کوچه های نینوا عطر خوش حلوا های عربی. دویدن های کودکان و نوجوانان عرب و بازی کردن هایشان. بوی اسپند و نوای قرآن از خیر ترین مسائل محله مان بود. دره خانه رحمان مانند همیشه به روی همه باز بود. داخل خانه شدم. همسرش لمین در حال پهن کردن رخت ها روی بند بود. از من استقبال گرمی کرد و گفت که به داخل منزل بروم تا با رحمان ملاقات داشته باشم. داخل شدم. عجب خانه ی تمیزی بود. معلوم بود که یک زن و یک مادر نمونه در ان زندگی می‌کند و زمام خانه به دست او اداره می‌شود. زیرا همه چیز با سلیقه ای زنانه و زیبا چیشده شده بود. در مضیف نشستم و به مخده ای تکیه دادم. کمی بعد رحمان به اتاق آمد و مقابل من نشست. بعد از سلام و احوال پرسی گرم و استقبالی شیرین. مرا به صرف میوه های بهاری دعوت کرد و گفت : مطلبی می‌گویم که دوست دارم ابتدا گوش کنی و سپس بی آنکه حرفی بزنی بروی و فکر هایت را بکنی. و دو روز بعد لمین را به خانه تان میفرستم تا جوابش را به من بگویی. گفتم : اطاعت یا سیدی و بعد دستم هایم را در هم قفل کردم و آخرین دانه انگور را جویدم و قورت دادم. به چشمانش نگاه کردم. رحمان دستی به محاسنش کشید و دستار قرمز را از سرش باز کرد و روی پاین گذاشت. اناری در دست گرفت و در ظرف دیگری شروع کرد به دانه دانه کردن آن... نویسنده:میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . بی آنکه نگاهی کند گفت : چند صباحی است ابراهیم دلباخته تو شده است. حالا که از ما شده ای و یکی از شیعیان نجیب این دیار. بهترین فرصت این است تا به همسری ابراهیم انتخاب شوی. خودت میدانی که او چقدر برای تو بهترین است. سرم را پایین انداختم. نه از شرم بلکه از تعجب. اما دلم لرزید و شوری عجیب درونش هل هله می‌کرد. قلبم چون دف بالا و پایین می‌پرید. رحمان گفت : دو روز دیگر به من بگو که دوستش داری یا خیر؟! و بعد ظرف انار دانه شده را به دستم داد و گفت : رویش گلاب بریز و نمک و بعد نوش جان کن دخترم. ظرف انار دانه شده را گرفتم. و بعد از تشکر کردن با گونه های سرخ شده از شرم تمام مسیر خانه را دویدم. درب خانه را زدم. نگاهی به ظرف انار کردم. نصف ان به خاطر دویدن هایم ریخته شده بود. زهرا در را باز کرد. داخل خانه‌ شدم. و بعد دست و صورتم را با اب خنک درون چاه شستم و گفتم : فقط دو روز. زهرا با تعجب نگاهم کرد و گفت: دو روز؟ یعنی چی؟؟ روی تخت چوبی در حیاط نشستم. عبایم را در اوردم و موهایم را به دست باد سپردم. تمام حرف های رحمان را برایش گفتم. زهرا از شوق چشم هایش برق میزد. گفت: دو روز بعد باید به ان ها جواب مثبتت را بدهی. سرم را خم کردم و گفتم : اما در دل من هنوز عشق بکیر سبز است مانند يک جوانه نوپا. زهرا اخمی کرد و گفت: این دیگر عشق نيست حماقت است. و بعد گفت : عصر بیا به بازار برویم تا کمی لباس و غذا تهیه کنیم. به حتم در روز های آینده قرار است جشن داشته باشیم. نگاهش کردم و گفتم : فراموشش کن. من لیاقت همسری ابراهیم را ندارم. زهرا خشمگین شد ظرفی پر از اب را روی سرم خالی کرد و گفت : نگذار امشب تورا به قتل برسانم هااان خندیدم و من نیز با ظرفی دیگر اب از چاه برداشتم و رویش ریختم. بازی ما با اب تا انجایی ادامه پیدا کرد که زهرا گفت اصراف است و دیگر ادامه ندهیم. در همان حین درب خانه به صدا در آمد. عبایم را پوشیدم و در را باز کردم. مردی کهنسال با لباس های ژنده درب خانه ایستاده بود. چشمان خمارش را نسار چشمان من کرد و گفت : بگویید امانه بیاید. گفتم : خودم هستم بفرمایید پیر مرد از خورجین خرش یک نامه بیرون اورد و گفت: از بغداد است. از فرزند خلیفه و بعد گفت : محرمانه است. هيچکس را در جریان نگذار. چند درهم به او دادم و سپس داخل خانه شدم. زهرا در اشپز خانه بود. به اتاق رفتم و چفت در را انداختم. نامه را باز کردم. اینگونه بود و اما بعد... امانه تو را به‌خدای محمد صلی الله قسم میدهم هرچه سریع تر خودت را به بغداد برسانی. مسئله مرگ و زندگیست. اگر برایت جان من مهم است تا هفته دیگر به اينجا بیا... وسلام علیکم بکیر بن هشام بن عبدالملک مروانی بغداد. 17ربیع الاول نویسنده:میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده