eitaa logo
خانه سبز🌿
445 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اثنین_وستین . نشستم و تنم را به تنه سفت و
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . دو هفته بعد 17 ربیع الاول (بغداد) . مرغ هارا روی آتش گذاشتم. زهرا روی دیگ بزرگ درون آتش سبزی معطری ریخت و گفت : اَمانه می‌گویم. درونش فلفل نیز بریزم. سرم را تکان دادم و گفتم : آری فلفل، نمک دریا و کمی چوب دارچین، و خوب بهم بزن تا لعاب اندازد. زهرا نزدیک من شد و گفت : جن ترس دارد؟! خنده ای سر دادم و گفتم : خیر باشد. زهرا نگاهم کرد و گفت : دیشب در حیاط خانه یک جفت چشم دیدم به گمانم جن است. مضطر شدم و گفتم : فقط چشم؟؟ یعنی دست و پا نداشت. زهرا سرش را بی نفی تکان داد و گفت : نه فقط دو جفت چشم تیله ای. البت در آن سیاهی مطلق حق است که چیزی نبینی. ایستادم و گفتم : به دلت بد راه نده منزل ما در نزدیکی امارت امام صادق علیه السلام است. هیچ جن کافری نزدیک مامن گاه صلح و آرامش نخواهد شد. و بعد به داخل خانه رفتم. ابراهیم از جهت اینکه من و زهرا هردو نامحرمش بودیم. در نزدیکی خانه ای که برایمان خریداری کرده بود. در یک خانه کوچک به همراه چند تن از اعضای حزبشان زندگی می‌کرد. آفتاب بالا آمده بود. وضو گرفتم و به نماز ایستادم. این یازدهمین نمازم بود که بر روی تربت کربلا و با دستان باز خوانده می‌شد. اری چندین روز است که من از شیعیان شده ام. . مرغ هارا در ظرف گردی چیدم. کنارش پیاز و سبزی و چند تربچه آبدار گذاشتم. ظرفی دیگر از سوپ پر کردم و در ظرفی دیگر دوغ خنکی که پر از پونه های وحشی بود ریختم. نان و نمک و خرما و چند خوراکی ریز و درشت دیگر را در سینی گذاشتم. چادرم را سر کردم و سینی به دست به سمت خانه ابراهیم حرکت کردم. سینی را روی زمین گذاشتم و درب خانه را کوبیدم. علی یکی از دوستان ابراهیم در را باز کرد. مرا شناخت سینی را از دستم گرفت و بعد از تشکر و سپاس فراوان رفت. من نیز راهم را کج کردم که بروم اما درب خانه دوباره باز شد. علی صدایم کرد و گفت : ای امانه به منزل رحمان بن عوف برو با تو سخن دارد. رحمان یکی از اصحاب نزدیک مولایمان بود. خشحال شدم و سراسیمه به سمت خانه رحمان حرکت کردم. کوچه های نینوا عطر خوش حلوا های عربی. دویدن های کودکان و نوجوانان عرب و بازی کردن هایشان. بوی اسپند و نوای قرآن از خیر ترین مسائل محله مان بود. دره خانه رحمان مانند همیشه به روی همه باز بود. داخل خانه شدم. همسرش لمین در حال پهن کردن رخت ها روی بند بود. از من استقبال گرمی کرد و گفت که به داخل منزل بروم تا با رحمان ملاقات داشته باشم. داخل شدم. عجب خانه ی تمیزی بود. معلوم بود که یک زن و یک مادر نمونه در ان زندگی می‌کند و زمام خانه به دست او اداره می‌شود. زیرا همه چیز با سلیقه ای زنانه و زیبا چیشده شده بود. در مضیف نشستم و به مخده ای تکیه دادم. کمی بعد رحمان به اتاق آمد و مقابل من نشست. بعد از سلام و احوال پرسی گرم و استقبالی شیرین. مرا به صرف میوه های بهاری دعوت کرد و گفت : مطلبی می‌گویم که دوست دارم ابتدا گوش کنی و سپس بی آنکه حرفی بزنی بروی و فکر هایت را بکنی. و دو روز بعد لمین را به خانه تان میفرستم تا جوابش را به من بگویی. گفتم : اطاعت یا سیدی و بعد دستم هایم را در هم قفل کردم و آخرین دانه انگور را جویدم و قورت دادم. به چشمانش نگاه کردم. رحمان دستی به محاسنش کشید و دستار قرمز را از سرش باز کرد و روی پاین گذاشت. اناری در دست گرفت و در ظرف دیگری شروع کرد به دانه دانه کردن آن... نویسنده:میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده