🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت سیزدهم قضیه خواستگاری دوست پسرعمه احمد رو کلا نشنیده گرفتم. تمام فکرم پیش نوید بود که یه وقت با بی فکری کاری نکنه! ،،،،،،،،،،، یه روز که احمد اومده بود خونمون و همه نشسته بودیم،.. احمد بحث رو برد سمت علی دوستش و شروع کرد ازش تعریف کردن! اینکه چقدر زرنگ و کاریه! از اخلاق و رفتار خوبش! از خانواده اش و اینکه آدمهای مومنی هستند و… به اینجا که رسید بابام گفت: آره با عباس آقا یه رفاقت قدیمی داریم.میشناسمش،آدم خوبیه! احمد با خنده گفت:خب خداروشکر،از دایی که بله رو گرفتم! زن دایی جون نظر شما چیه ؟ مامان نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:والا فعلا که سارا خانم قصد ازدواج نداره،میخواد درسش رو بخونه! احمد سریع گفت:خب بخونه… بعد هم رو کرد به من و با شیطنت گفت:بخدا این دوستم خیلی پسر خوبیه، بهتر از این گیرت نمیادااا… مامان با کنایه گفت:والا بهتر از دوست شما هست! کیه که قدر بدونه و حرف گوش کنه! از اون به بعد تقریبا هر هفته احمد میومد خونه ما و هر دفعه از علی تعریف میکرد.فامیل های علی آقا هم دست بردار نبودن و هر چند وقت یکبار می اومدن پیش بابام و اجازه میخواستن که پدر و مادر علی بیان برای خواستگاری… ولی پدر و مادرم هر دو مجید رو از هر نظر بهتر از علی میدونستن و میگفتن اگه قرار باشه سارا ازدواج کنه،نظر ما به مجید ِ ! از اون طرف،از نگار خبرهای خوبی نمی شنیدم. نگار میگفت نوید تصمیمش رو گرفته و برای طلاق اقدام کرده؛در صورتی که پروین نمیخواد طلاق بگیره…نگار میگفت حالا که پروین سر عقل اومده و برگشته خونه،نوید از خر شیطون پیاده نمیشه! من هنوزم نوید رو دوست داشتم،ولی میدونستم حتی اگه از پروین هم جدا بشه، غیر ممکنه پدر و مادرم قبول کنن به مردی که قبلا ازدواج کرده و یه بچه هم داره،دختر بدن! هم دلم برا نوید میسوخت،هم برا پروین و دخترش! اصلا دوست نداشتم من مسبب بدبختی و خراب شدن زندگی یکی دیگه باشم… از روزی که آقا رضا،پسرخاله ی علی،برای اولین بار قضیه علی رو مطرح کرده بود،چند ماه گذشته بود و علی هم دست بردار نبود و همچنان احمد از طرفش برام پیغام می آورد. یکی از روزهای گرم تیر ماه بود و با خانواده داییم رفته بودیم جنگل؛عمو مجید هم اومده بود. بابام و داییم مشغول تهیه آتیش بودن مامان و زن دایی هم جوجه ها رو سیخ میگرفتن… بچه‌ها هم هر کدوم رفته بودن طرفی و خودشون رو سرگرم کرده بودن. منم کنار رودخونه رو یه تخته سنگ نشسته بودم و غرق رویاهای خودم بودم که حضور عمو مجید رو در کنارم حس کردم! اومد و روی یه تخته سنگ کنارم نشست! _ چه خبرا سارا خانم!؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی عمو، سلامتی… _ مثل اینکه تو کلا نمیخوای این کلمه عمو رو بیخیال بشی!؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. عمومجید آهی کشید و گفت:سارا، تو نمیخوای منو از این بلاتکلیفی در بیاری!؟ تورو خدا یکم منو درک کن. الان یک سال و نیمه که از حال دلم خبر داری! بی معرفت حتی نگاهت رو هم ازم دریغ میکنی! خب تو بگو من چیکار کنم!؟ با حرفهای عمو مجید تمام تنم شروع به لرزیدن کرد! به سختی و با زحمت قفل لبهامو باز کردم و همونطور لرزون گفتم:عمو! خب شما یخورده منو درک کن …! شما از بچگی برا من عمو مجید بودی و هستی! احساس من به شما، حس یه برادرزاده است که میتونه به عموش داشته باشه!چرا متوجه نیستین!؟ صحبت های ما ادامه داشت تا اینکه نمیدونم چرا یهویی عصبی شدم و وسط صحبتهام با عصبانیت گفتم اصلا میدونید چیه؟ من فکرامو کردم.میخوام با علی ازدواج کنم! خودمم نمیدونم اون لحظه چرا اون حرفو زدم. ولی با این حرف صدای شکستن و خرد شدنش رو به وضوح دیدم و شنیدم! عمو مجید سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت! به شدت از زدن اون حرف پشیمون شدم و با دیدن اون حجم از ناراحتی عمو مجید عذاب وجدان گرفتم.ولی دیگه کاریش نمیشد کرد! از عمو مجید عذرخواهی کردم ولی دیگه فایده ای نداشت فقط خوبیش این بود که با اون حرف من بالاخره عمو مجید از من قطع امید کرد و کاری کرد که من هیچوقت تصورشم نمیکردم! بعد از اون روز فهمیدم عمومجید رفته بود محل کار علی و کلی درموردش تحقیق کرده بود! بعد هم رفته بود با خودش صحبت کرده بود و بهش گفته بود: من سارا رو خیلی دوست داشتم، ولی حالا که اون منو مثل عموش میدونه،از این به بعد منم مثل برادرزاده ام دوسش دارم. سارا تو رو برا ازدواج انتخاب کرده و جوابش به تو مثبتِ! اومدم اینجا تا از نزدیک ببینمت و مطمئن بشم که میتونی خوشبختش کنی! اصلا فکرشم نمی کردم با اون دو تا جمله ای که به عمومجید گفتم،همچین گرفتاری ای برای خودم درست کنم! ادامه دارد... پایان قسمت سیزدهم 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b