🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خورشید 🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 نمیدونستم اون لحظه چی بگم یا چجوری بگم عروستم. فقط اشکم ریخت و ارباب رفت. ا
🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🌹 اینجا بود. با تعجب نشست سرجاش گفت پدرم اینجا برای چی اومده؟ اومدن به اتاقک خدمتکار عمارت چه معنی میده؟ نمیدونستم باید میگفتم یا نه؟ گفتنش درست بود یا نه؟ شر به پا میشد اما گفتم... على مثل اسفند روی اتیش جلز ولز کرد. شاخ و شونه میکشید بره یقه به یقه با پدرش بشه، افتادم به پاش و گفتم علیخان هر کاری کنی دودش به چشم من بدبخت میره حتی ممکنه سر به نیستم کنن کار بی فکر کردنت چیزی نداره جز بی ابرویی واسه من تو دلم گفتم حالا که پدرت دلداده خدابیامرز مادرم از اب در اومده و به هوای عشق مادرم میخواد منو داشته باشه مطمئن باش بخاطر خواسته خودش از دل تو و جسد منم رد میشه. ولی حقیقتا جرات نکردم این حرفارو به زبون بیارم و به علی بگم فقط ازش خواستم دست نگه داره تا بقول خودش ریشه اش محکم بشه. اونم گفت . صبر میکنم تا ابستن که شدی بکوبم به دهن جماعتی و ببرمت هم اتاقم کنم. از ترس هدف پدرش نسبت بهم دیگه گم و گور نشد. بعد از زفافم دیگه با عروسش خلوت نکرد و واسه لحظه ای پاشو از حیاط عمارت بیرون نمیذاشت حتی دقیقه به دقیقه جویای حالم میشد و دورا دور دید میزد کجام تا مبادا پدرش بیخبر از اینکه عروسشم بهم دست درازی کنه. بهرحال ارباب بود و اهمیتی نداشت کی به دلش نشسته. شاید ممکن بود طرف شوهر داشته باشه اما وقتی باب دل ارباب بود باید هم پیاله اش میشد. خلاصه که زمونه بدی بود حق اعتراضم نداشتی جز خفه خون گرفتن و بله و چشم گفتن. گاهی علی تا نیمههای شب بیدار بود و نگهبانی در اتاقمو میداد گاهیم تو حیاط قدم میزد تا صبح پاسبونی میداد تا خیالش راحت باشه هر وقتم فرصت میکرد میومد نوکی بهم میزد و میرفت تاکید میکرد سروقت داروهامو بخورم که کار این طبیب رد خور نداره. زمزمه ها بالا گرفته بود که یک ماه گذشته اما زن علی ابستن 🎀@delbrak1🎀