#رمان_هوای_من
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
دست مادر را آن قدر نوازش می کنم تا چشم باز می کند، صورتش را می بوسم و کنار گوشش می گویم:
_این جا، جای شما نیست، زود بلند شید بریم، پنج روزه به پای شما وایستادم عشقم!
چشم می گرداند روی صورتم و لب می زند:
_مسعود!
_نگو مسعود، بگو هووی من ! اون که خوبه، امروزم رفته دانشگاه که من در خدمت شما هستم، جان من این طور نباش!
_آب داریم!
_ آب، آب میوه، کمپوت، گل، مهدی........:هر چی خوردنی بخوای هست، ولی خودمو توصیه میکنم بخوری.
لبخند می زند و می گوید:
_ زن گرفتی، بچه داری، هنوز لوسی، تقصیر خودمه!
_ بازم دلتون نمیاد بگید تقصیر مسعوده می گید خودم، حالا چی می خواهید بانوی من!
لب های سفید شده اش را بی رمق تکان می دهد و می گوید:
_آب!
صورتم را جلو می برم، پیشانی اش را می بوسم، چشمانش را می بوسم، صورتش را می بوسم.
_عوارضش بود!
_کی میریم ؟
_ دکتر ازم تضمین گرفته دیگه غصه نخوری تا مرخصتون کرده.
_ بسته ها رو چکار کردی ؟
امشب حداقل پنجاه خانواده منتظر بسته ها هستند و من نرسیدم انجامشان بدهم. فقط محبوبه بسته ها را آماده کرده آن هم ناقص.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost