.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️
🌷قسمت ششم،بخش دوم🌷
اومدم بنشینم دیدم یه چیزی از زیر خاك زده بیرون، خاكهارو زدم كنار🌟؛ نشستم، تو دستهام بود و فقط نگاهش میكردم👀
. راه رفتن روی اون خاكها برام سختتر شده بود.
از اون موقع بود كه حال عادی نداشتم🙇، ظاهرم این رو نشون نمیداد، چون هیچكس از ظاهرم پی به راز درونم نمیبره، همیشه همینطور هستم.🙂
طوری گرفته بودمش توی دستم كه حتّی یه ذرّه از خاكش نریزه. رفتم نشستم كنار اونهایی كه زیارت عاشورا میخوندن💗، همینطور كه خیره، خیره نگاهش میكردم و اون بسیجی روضه میخوند، رفتم تو حال و هوای با بوی یاس!🌷🍃
شاید اگه به كسی میگفتم جدّی نمیگرفت😢، مهّم نبود؛ مهّم این بود كه یقین داشتم این یه هدیه💌 است، یه عیدی🎁! شاید باورش برای خودمم خیلی سخت بود، امّا وقتی چیزی به دلم میافتاد و به یقین میرسیدم، به چیز دیگهای فكر نمیكردم.🙁
بعداً كه به استاد طاهرزاده گفتم؛ ازش پرسیدم آیا این هدیه، همون چیزیه كه فكرشرو میكنم یا اینكه نه؛ همش وهم و خیاله؟😬 فقط گفتند: به هر كسی نشونش نده و برای تبرّك نگهشدار.😊 گفتم: یعنی باور كنم كه...! گفتند من كه دارم بهت میگم... 😊گفتم: میشه وصیّت كنم وقتی توی قبرم گذاشتن، همراهم دفن كنن. گفتند: چرا نمیشه؛ این كاررو بكن.☺️
استاد طاهرزاده كم كسی نیستند؛ یه عالمِ عارفِ، كه هر حرفیرو بدون حكمت و یقین نمیزنند.✨ من فقط به دو، سه نفر نشونش داده بودم، اونهم قبل از اینكه به استاد بگم.🌟
وضوخانه خیلی شلوغ بود، آب یا كم بود یا قطع میشد، به نماز جماعت نرسیدم👐. وضو كه گرفتم خواستم برم نمازمرو بخونم كه گفتن زود بیا میخواهیم ناهار🍝 بخوریم و بریم.
رفتم كنار سیمخاردارها نماز بخونم دیدم سر راهِ، یه جای دیگهرو پیدا كردم. بعدِ نماز، اصلاً دلم نمیخواست از اونجا برم، ولی چارهای نداشتم، اگه نمیرفتم نگرانم میشدند.🎗 رفتم، گفتن: برین توی این پناهگاه🏚 تا ناهاررو بیارن. گفتم: تقریباً چقدر طول می كشه ناهار برسه؟ گفتن: حدود ربع🕒 ساعت دیگه، خیلی خوشحال شدم.😅
برگشتم، رفتم نشستم كنار سیمخاردارها، اشك توی....
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷
@marefat_ir
╰─────♡♡♡╯