#معرفی_شهدا_رمان🌷
#شهدای_هویزه🕊
#سفربه_سرزمین_نور✨
🇮🇷قسمت اول بخش دوم🇮🇷
موج انفجار🔥مثل ضربهی دستی سنگین اونرو پرت كرده بود😔 روی تَلی از خاك و هنوز
#عضلاتش لرزش بیاختیار داشت و پاها به فرمانش نبودن.
#گرد و
#خاك كه فرو نشست، با اون
#هیاهویی كه توی سرش بود، صدای جیغ تیز و برّندهایرو تشخیص داد. شعلهای بود كه میدوید!🔥💥
بلند شد و دوید.
پاهاش مثل دو تكه
#سرب سنگین بودن. رسید و خودشرو روی اون انداخت؛ میخواست با بدنش
#شعلههارو خاموش كنه، چارهی دیگهای نداشت. مرد سوختهرو توی بغلش گرفت، روی خاك غلطید؛
#آتیش خاموش شد. دستشرو روی شاهرگ مرد گذاشت، زنده بود؛
#فریاد زد: «بیایید كمك؛ این زندهست!»😵
هیچ صدایی نیومد.
چند قدم دورتر بالای
#خاكریز، نگاهش افتاد... «وای جواد...!»😢
حركت بیارادهی پاهاش، خاكرو میخراشید و دستهاش چیزیرو تو هوا
#چنگ میزد!☹️
از سینهی خاكریز بالا رفت. تعادلشرو از دست داد و زمین خورد، هنوز گیج
#انفجار💥 بود، دوباره بلند شد. به جواد كه رسید تنش پر بود از
#زخم و
#خون💔؛
#چفیهاشرو از گردن باز كرد، باید براش كاری میكرد و بهجایی میرسوندش.
رفت تا ماشینی كه باهاش اومده بودنرو پیدا كنه، ولی دید از ماشین یه
#مُشت آهن سوخته بیشتر نمونده. توی آهنپارههای ماشینِ 🚙سوخته، حجم سیاهی دیده میشد، گفت: «كاظم!»
كاظمرو چند ساعت قبل پشت فرمون ماشین دیده بود؛ فهمید خودشه، امّا خیلی دیر شده بود💔
#بایادشان_صلوات🙏
#ادامه_دارد✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷
@marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.