🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#هم_قدم_عشق
#قسمت_86
خیالم که از مامان راحت شد خواستم به باباکاظم بگم اشتباه میکنه ولی نگاهش نذاشت. من تو محضر خدایی که از رگ گردن بهم نزدیکتره دروغ بگم؟ به مردی که منو عاشق خدا کرده؟
تو دلم آه کشیدم ولی خودم رو نباختم و لبخند زدم
- چرا همچین فکری میکنید؟
با همون لبخند عمیق نگاهم کرد. دستش رو روی شونه ام تکونی داد و گفت
- تو کربلا یکی از آشناها رو دیدم. کمی حرف زدیم و یاد قدیم کردیم ولی مادرت و همسر طاهرزاده... همین آشنا ... بریدن و دوختن و تو رو برای پسرشون درنظر گرفتن. میخواستم قبل از جدی شدن بدونم احساست چیه.
سرم رو پایین انداختم. یعنی احساسی که به حامد دارم عشقه. اگه بگم نه دروغ گفتم؟ اگه نه، پس چرا زبونم نمیچرخه به گفتنش؟ کی این جوونه عمق گرفت تو وجودم و ریشه انداخت تو قلبم که خودم نفهمیدم. شایدم مثل لوبیای سحرآمیز قدرت داره به آنی تو رو ببر به آسمون عشق و اسیرت کنه تو نگاه معشوق.
حالا این خواستگار رو چکار کنم؟ اگه حامد بفهمه ناراحت میشه.
مامان حوله کوچیکی دستش بود و در حالی که دستش رو خشک میکرد اومد روبرومون نشست
- بازم دخترت رو پیدا کردی چسبیدی بهش. اینقدر دلتنگشی که شاعر هم شدی؟ ... دختر عزیزم بیا که دلم از دوریت بیتاب شده ...
از این شاعرانه هات خرج ما هم بکن.
- بذار تا توی این خونه است نازش رو بکشیم که بعدا حسرت میخوریم.
- راستی حالا که حرفش پیش اومد یه زنگ به باباش بزن خبر بده فردا مدعی نشه.
دلم میخواست بگم این ماجرا رو ادامه ندید ولی جواب چرا هاشون رو نمیتونستم بدم. نگران لب گزیدم و دعا دعا کردم این خواستگاری منتفی بشه.
*حامد*
نمیدونم چرا صدای زنگ گوشی بهرام خان رو که شنیدم دلم خالی شد. بهرام خان نگاهی به گوشی کرد و روی بلند گو تماس رو وصل کرد. سلام و احوال پرسی کوتاهی با آقاکاظم کرد و در حالی که بی میل زیارت قبول میگفت برگه زیر گوشی رو برداشت و به طرفم دراز کرد. بلند شدم تا برگه رو بگیرم
- راستش بهرام خان علت تماسم اینه که اطلاع بدم برای نرگس خواستگار قراره بیاد. میخواستم نظر شما رو بدونم.
بهرام خان سرش رو بلند کرد و نگاه معنی داری به من کرد. دستم از گرفتن برگه توی دستش شل شد و روی مبل ولو شدم. عصبی دست کشیدم لای موهام
- بهرام خان چیزی نمیگید؟
بهرام خان نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت
- شما هر چی درباره اش میدونید بگید من گوش میدم.
اقاکاظم حرف میزد و من عصبی تر میشدم. بهرام خان نتونست بهونه ای برای رد کردن خواستگار پیدا کنه. از لحاظ مالی یا موقعیت اجتماعی و تحصیلی خیلی سر بود و از نظر اعتقادی هم مورد تایید آقاکاظم بود.
گوشی رو برداشتم و به نرگس پیام بدم.
- چکار میکنی؟
- به نرگس پیام بدم مخالفت کنه.
- به چه بهانه ای؟ بذار بیاد نرگس بتونه بگه ازش خوشش نیومده. ندیده چطور جواب رد بده.
دست هام رو مشت کردم و نگاهم رو دوختم به زمین. بهرام خان پدرِ و نمیتونه بی طرف قضاوت کنه وگرنه همچین حرفی نمیزد.
- حامد خواهش میکنم به نرگس فشار نیار.
از جام بلند شدم و بی حرف از شرکت زدم بیرون. کلافه تو خیابون میچرخیدم. بی مقصد. با صدای اذان نگاهم افتاد به مسجد. ماشین رو کنار زدم و داخل مسجد شدم.
خدایا نرگس محرم منه. دلم نمیخواد یه مرد به نیت ازدواج روبروش بشینه و باهاش حرف بزنه. خودت کمکم کن.
بعد از نماز کمی آروم شدم. از مسجد که بیرون اومدم نگاهی به گنبد کردم. ادم وقتی به تو اعتقاد داره چقدر متفاوت فکر میکنه و زندگی میکنه. الان که بهت نزدیک شدم، الان که حسینِ تو، وارد قلبم شده دیگه حامد قبل رو درک نمیکنم.
تو ماشین نشستم و حرکت کردم تا برگردم شرکت. به گوشیم پیامکی از نرگس اومد. دوباره ماشین رو خاموش کردم.
- حامد من چکار کنم؟
دلم برای نرگس سوخت. اون اجباری نداره با من باشه ولی دلِ شکستن دلم رو نداره. از مهربونی زیادشه که همیشه مراعاتم رو کرده. حتی وقتی عاشقانه نازنین رو دوست داشتم. نمیتونم ازش بگذرم. دلم میخواست بهش بگم یه نه محکم بگو ولی من پیشش نیستم تا پشتش بایستم. نامردیه بگم تک و تنها حلش کنه. برای اینکه از نگرانیش کم کنم پیام دادم، نگران نباش یه کاریش میکنیم. من که عشقم رو تنها نمیذارم.
پیام رو فرستادم و دوباره حرکت کردم سمت شرکت. چطور نرگس رو کمک کنم؟
شاید بتونم قبل خواستگاری با خود پسره حرف بزنم..!
وارد شرکت که شدم بهرام خان تو سالن جلوی خانم اذری ایستاده بود. با ورودم سرش رو برگردوند و از دیدنم لبخندی به لبش نشست.
- اومدی؟ اگه کاری نداری همراهم بیا.
با سر جواب مثبت دادم. بهرام خان هم شرکت رو به خانم آذری سپرد و اشاره کرد که بریم. داخل آسانسور شدیم.
- یادم بنداز به حقوق خانم آذری اضافه کنم.
توجهی به تعجبم نکرد و از آسانسور بیرون رفت.
#نویسنده_غفاری
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃