•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥
#بےدل ♥
به قلم
#ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
فربد غرق در تماشای فیلم، تخمهها را تندتند میشکست و پوستههایش را جلوی پایش میریخت. پدرش بعد از جدایی، یک واحد آپارتمان خریده بود و با هم در آن زندگی میکردند. فربد مجبور بود تا وقتی کار ویزایش حل شود، با او زندگی کند، هرچند که برایش سخت بود. کارهای پدرش اینجا هم ادامه داشت. صدای زنگ موبایل، حرصش را درآورد.
- اه..تازه به جاوایی حساس رسیدهسا..
بدون اینکه روی صفحه را نگاه کند، تماس را وصل کرد.
- الووو..بنال..
هامون که جا خورده بود، با تعجب گفت:" بنال چیه! درست حرف بزن.."
فربد که فکر میکرد فرامرز دوباره تماس گرفته، پوستهها را از روی شلوارش تکاند.
- اِ..هامون توی! فک کردم فرامرزه..خُبی..چیتو هنو نخوابیدهی پرفوسور!.. خب ما را دَک کردیا..
- داشتم درس میخوندم.. تو باشی به هیچ کاریم نمیرسم..حالا گوش کن یه خبر خوب برات دارم..
فربد راست نشست. صدای تلویزیون را کم کرد. دوسهتا تخمه در دهانش انداخت.
- بوگو..نکونه گنج پیدا کردهی! آهان..
آب دهانش را همراه شوری تخمهها پایین داد. چند تخمهی دیگر در دهان انداخت.
- ننهیه رضایِت داد..
- نه..اینا نیست..
- پَ چی!
- فریناز داره میاد اصفهان!
تخمهها درسته پایین رفتند و توی گلویش گیر کردند." خاک به سرم شد! "
به سرفه افتاد.
با یک جست از جا برخاست. یک لیوان آب ریخت و تا ته سر کشید.
- کی؟! آ حالا چه وختی اومدنه؟!
هامون با خنده گفت:" چی شدی؟! از حالا هول بَرِت داشته! عموی باباش مُرده.. دارن خونوادگی میان واسه مراسم.."
فربد نشست.
- هاااان..پَ خوش به حالی تو شد..عزا گرفته بودی چهجوری بکشونیش اینجا! ..بیا..چه عامو خُبی..تا عامو شووِر خالِدَم هوادا دارِد..اونوخ من..مردهشوری منا بِبِرِد با این اَقبالم..
- حالا غرغراتو بذار واسه بعد..باید به فکر اساسی بکنیم..
بعد از کمی مکث ادامه داد:" فربد..من همهی امیدم تویی.."
- امیدِد به اون بالاسَری باشِد دادا..بیبینم چیکا میکونم..
- فردا بعد از امتحان بیا خونهی من..باید کل اخلاقای فرینازو برات بگم. در جریان باشی بهتره..
- باشِد..تا فردا..
چه کار باید میکرد؟ نگاهش به تلویزیون بود و فکرش مشغول. سعی کرد خودش را به بیخیالی بزند. هرچه پیش آید خوش آید. صدا را زیاد کرد. دوباره غرق تماشای فیلم شد. فکر کردن به این موضوع را به بعد مؤکول کرد. به فردا. قرار نبود فریناز تبدیل به مسئلهای جدی در زندگیش شود. فعلاً تنها مسئلهی مهم، رفتنش از ایران بود. فقط همین.
***
- اینجوری که تو میگی، کاری من دراومده که! با این تعریفای که تو کردی من بیچارم! ..به خدااااا..
هامون متفکر گفت:" تو سعی کن باب میلش رفتار کنی همین."
چانهاش را که تهریشی پوشانده بود، خاراند." ببین! من فقط بهش ضدحال میزنم..طوری رفتار میکنم که از اینجا اومدنش پشیمون بشه..تو باید برعکسش عمل کنی..یعنی هم رفتار منو بدتر جلوه بدی هم خودت یه جورایی..
- اِگه خر نشد چی؟!
- تو سعی خودتو بکن..امیدوارم نتیجه بده.. درضمن..شاید لازم باشه تو رو به خالم اینا هم معرفی کنم..
- اوه..اوه..اینا دیگه کوجا دلم بذارم!..بابا من که نیمیخوام بِسونمِش..راسراسی جو گرفتِسِدا..
هامون خیرهخیره نگاهش کرد. " بِسونیشم بد نیسااا.."
فربد پقی زد زیر خنده." نه بابا..را افتادهیا..اِزین خَبِرا نی دادا..صابون به دِلِد نَزِن.. من زن بیگیر نیسَم..اونم کی!..راسی چِشی من پِرید تو بَغَلی تو!..حالا بیام بسونمش!... حرفا میزِنیا.."
- خب حالا.. چقدرم خودتو تحویل میگیری!..گربه دستش به گوشت نمیرسه! میگه پیفپیف بو میده!..اصلا ببین اون پا میده بهت..
- گربه هاان..دادا اِزین گوشتا زیاد تو دسو بالِمون هس..اونم پا میدِد..خُبَم میدِد..من مارا اِز تو سولاخ با همین زِبونم میکشم بیرون..این که دیگه یه جوجه تِیرونیهس..
- خواهیم دید.. ولی حواستو جمع کن سوتی ندی.. تو فقط یه کاری کن این از من بِکَنه..
- فقط بگم..اِگه نشد دیگه بعد طِلِبکاری من نشیا..
- اگه نتیجه نداد، دیگه میگم میخوام با یه نفر دیگه ازدواج کنم.. من میخوام این خودش به مامانم بگه هامونو نمیخوام.. نمیخوام رودرروی مامانم بایستم.. نهایتاً نشد مجبورم بگم دیگه..
- خب هر چی خدا بخواد
هامون بلند شد. کنار پنجره رفت. نفس عمیقی کشید. آسمان زلال بود. لحظهای در اندیشهی تکتم فرو رفت و حال خوشی به او دست داد. همهی این کارها فقط به خاطر او بود. اویی که حالا همهی لحظات زندگیش را پر کرده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال
#کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4