#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖
آقای خورشید مهربان
#قسمت_هفتم
بابا🧔 از ته دل میخندید😃و فریاد می زد: «خدایا، شکرت! خدایا شکرت!» آنقدر بلند بلند خدا را شکر می کرد که اسمش را گذاشتم «بابا شکرالله»، چند تا از همسایه ها مثل بابا شکرالله کشاورز بودند. آن ها هم با صدای بلند می گفتند: «خدایا شکرت!»🙏همه آنها بابا شکرالله شده بودند. مردم توی کوچه می دویدند و با خنده به هم تبریک می گفتند👏 بعضی ها نان و خرما🍞 پخش می کردند. من هم یک خرما گرفتم و توی دهانم گذاشتم خیلی شیرین بود😋دلم آرام شد.
دویدم توی حیاط و حناخانم 🐓را محکم بغل کردم و بوسیدم. او را با خودم داخل خانه بردم تا زیر باران💦 خیس نشود. مامان🧕 کنار من و حناخانم و حلیمه ایستاده بود و از پنجره حیاط را تماشا می کرد. باران☔️تندتند می بارید و همه درها و دیوارها را خیس می کرد.
خواهر کوچولویم توی گهواره سروصدا کرد. بالای سرش رفتم و به چشـم هـای آبی اش نگاه کردم. چشم هایش👁 مثل باران قشنگ بود. آرام در گوشش گفتم: «بگذار بابا و مامان هر طوری دوسـت دارند صدایت بزنند. مـن اسمت را می گذارم باران»☺️
#ادامه_دارد
🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇
🆔
@koodakyaremahdavi