@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . بعد از این که برای حاج بابا شربت خاکشیر و چند قاچ هندوانه بردم، به اتاقم رفتم تا دوتا دوتا چهارتا کنم چطور می‌توان از کار حاج بابا و عموباقر سر درآورد! مامان فهیم گفته بود به مناسبت نزدیکی به ماه شعبان به صرف عصرانه خانه‌ی عمو باقر دعوتیم. روسری‌ام را برداشتم و روی زمین چمباتمه زدم. در دلم آشوب بود. نگران حاج بابا بودم! بعد از اتفاقی که برای عمواسماعیل، دوست صمیمی حاج بابا و عمو باقر افتاد؛ ترس و دلهره مهمان قلبم شد. به خصوص که بعد از آن ماجرا حاج بابا گفت بهتر است امسال دانشگاه نروم و کنکور را به تعویق بیاندازم. گفت اگر خدا بخواهد سال بعد! شاید هم... از اینجا به بعد پی حرفش را نگرفت! چند تقه به در اتاق خورد. بلند گفتم: بله؟! صدای باز شدن در به گوشم رسید: آبجی، مامان میگه حالش خوب نیست، سردرد امونشو بریده. ما بریم کمک خاله ماه‌گل! نگاهم را سمت ریحانه روانه کردم. _ بهتر نشده؟! _ گفت بهتره اما فعلا حال نداره. زشته نریم کمک! بلند شدم و جواب دادم: ما که با خاله ماه‌گل از این حرفا نداریم! ریحانه آرام و مهربان گفت: اگه خسته‌ای بمون پیش مامان. من می‌رم! خواست در اتاق را ببندد که سریع گفتم: تا آماده بشی حاضر شدم! همین که ریحانه در را بست سمت کمد چوبی کوچک کنج اتاق رفتم. پیراهن بلند نخی آبی رنگی بیرون کشیدم. پیراهن ساده‌ بود. فقط بالاتنه‌اش نزدیک قسمت کمر تور آبی رنگی کار شده و بالا و پایین نوار مروارید دوزی شده بود. تازه مامان فهیمه برایم دوخته بود. قدش تا نزدیک مچ پایم می‌رسید و کمی گشاد بود. حاج بابا دوست داشت اگر دختر ارشدش چادر سر نمی‌کند، پوشیده باشد و به قول خودش کسی از گیسوی کمند و اندام تَرکه‌ای دخترش حرف نزند! جوراب‌های سیاه بلندم را پا کردم و سریع پیراهن را به تن. موهایم را داخل پیراهن انداختم و روسری حریر سیاهم را محکم دور صورتم گره زدم. از اتاق که بیرون آمدم خبری از مامان فهیم و حاج بابا نبود. ریحانه چادر رنگی به سر، کنار حوض منتظرم ایستاده بود. _ ریحانه، حاج بابا کو؟! _‌ رفت بیرون! زمزمه کردم: تازه اومده بود که! همراه ریحانه از حیاط عبور کردیم. حاج بابا و مامان فهیم دلبسته‌ی این خانه و حوض کوچک و باغچه‌ی همیشه سر سبزش بودند. نوزده سال با هم در این آشیانه آواز عشق خوانده بودند و دوست نداشتند حال و هوای خانه تغییر کند. خانه‌ای نسبتا بزرگ در یکی از کوچه‌های بن بست منیریه. اهالی محل اکثرا بازاری بودند و متدین. حاج بابا از افراد سرشناس و معتبر محل و بازار بود. از کودکی در منیریه بزرگ شده بود. خانه‌‌ی پدری عموباقر که نزدیکترین دوستش به حساب می‌آمد و رفیق گرمابه و گلستان هم بودند همین جا روبه‌روی خانه‌یمان بود. عموباقر زودتر از حاج بابا دل به چشم‌های قهوه‌ای خاله ماه‌گل داده و ازدواج کرده بود. آنطور که خاله ماه‌گل می‌گفت اوایل ازدواج طبقه‌ی دوم خانه ساکن بودند و بعد به خانه‌ی دیگری رفتند. بعد از فوت پدرشوهر و مادرشوهرش خانه به عمو باقر رسید و دوباره به اینجا برگشتند. تنها فرزندشان محراب، پنج سال از من بزرگتر بود. محراب حکم برادر بزرگتر را برای من و ریحانه داشت. ریحانه چنان "داداش" صدایش می‌زد که اگر کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد برادر تنی‌مان است! او هم با جملاتی از قبیل "جانم آبجی کوچیکه" و "جانِ داداش" جوابش را می‌داد. طوری هوای ریحانه را داشت که گاهی فکر می‌کردم شاید ریحانه واقعا خواهر محراب است و به ما قالبش کرده‌اند! با یادآوری محراب در ذهنم انگشت اشاره‌ام را سمت ریحانه گرفتم و گفتم: وای به حالت اگه بخوای امروز با اون پسره دل و قلوه بدی و حرص منو دربیاری! ریحانه با چشم‌هایی از حدقه بیرون زده پرسید: کدوم پسره؟! پوزخند زدم: داداش محرابت! محراب را کشیدم! ریحانه پقی زد زیر خنده. _ اگه یه روز بفهمم محراب بیچاره به تو چه هیزم تری فروخته شاهکار کردم. داداش به این ماهی... میان کلامش دوییدم و صورتم را جمع کردم: اه اه! از پنج شیش سالگیم که یادمه این موجود ماه نبود، فقط نچسب بود! ریحانه ابرو بالا انداخت: خوبه فقط دو سال ازت کوچیکترم. محراب از اول آقا بود! _ باشه تو راست میگی! مبارک عموباقر و خاله ماه‌گل باشه. تو چرا سنگشو به سینه می‌زنی؟! پشت چشمی برایم نازک کرد و با طنازی جواب داد: چون همیشه مثل یه برادر هوامو داره! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫