@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_دوم
.
بعد از این که برای حاج بابا شربت خاکشیر و چند قاچ هندوانه بردم، به اتاقم رفتم تا دوتا دوتا چهارتا کنم چطور میتوان از کار حاج بابا و عموباقر سر درآورد!
مامان فهیم گفته بود به مناسبت نزدیکی به ماه شعبان به صرف عصرانه خانهی عمو باقر دعوتیم.
روسریام را برداشتم و روی زمین چمباتمه زدم.
در دلم آشوب بود. نگران حاج بابا بودم!
بعد از اتفاقی که برای عمواسماعیل، دوست صمیمی حاج بابا و عمو باقر افتاد؛ ترس و دلهره مهمان قلبم شد. به خصوص که بعد از آن ماجرا حاج بابا گفت بهتر است امسال دانشگاه نروم و کنکور را به تعویق بیاندازم. گفت اگر خدا بخواهد سال بعد! شاید هم...
از اینجا به بعد پی حرفش را نگرفت!
چند تقه به در اتاق خورد. بلند گفتم: بله؟!
صدای باز شدن در به گوشم رسید: آبجی، مامان میگه حالش خوب نیست، سردرد امونشو بریده. ما بریم کمک خاله ماهگل!
نگاهم را سمت ریحانه روانه کردم.
_ بهتر نشده؟!
_ گفت بهتره اما فعلا حال نداره. زشته نریم کمک!
بلند شدم و جواب دادم: ما که با خاله ماهگل از این حرفا نداریم!
ریحانه آرام و مهربان گفت: اگه خستهای بمون پیش مامان. من میرم!
خواست در اتاق را ببندد که سریع گفتم: تا آماده بشی حاضر شدم!
همین که ریحانه در را بست سمت کمد چوبی کوچک کنج اتاق رفتم. پیراهن بلند نخی آبی رنگی بیرون کشیدم.
پیراهن ساده بود. فقط بالاتنهاش نزدیک قسمت کمر تور آبی رنگی کار شده و بالا و پایین نوار مروارید دوزی شده بود.
تازه مامان فهیمه برایم دوخته بود. قدش تا نزدیک مچ پایم میرسید و کمی گشاد بود.
حاج بابا دوست داشت اگر دختر ارشدش چادر سر نمیکند، پوشیده باشد و به قول خودش کسی از گیسوی کمند و اندام تَرکهای دخترش حرف نزند!
جورابهای سیاه بلندم را پا کردم و سریع پیراهن را به تن.
موهایم را داخل پیراهن انداختم و روسری حریر سیاهم را محکم دور صورتم گره زدم.
از اتاق که بیرون آمدم خبری از مامان فهیم و حاج بابا نبود.
ریحانه چادر رنگی به سر، کنار حوض منتظرم ایستاده بود.
_ ریحانه، حاج بابا کو؟!
_ رفت بیرون!
زمزمه کردم: تازه اومده بود که!
همراه ریحانه از حیاط عبور کردیم. حاج بابا و مامان فهیم دلبستهی این خانه و حوض کوچک و باغچهی همیشه سر سبزش بودند.
نوزده سال با هم در این آشیانه آواز عشق خوانده بودند و دوست نداشتند حال و هوای خانه تغییر کند.
خانهای نسبتا بزرگ در یکی از کوچههای بن بست منیریه.
اهالی محل اکثرا بازاری بودند و متدین.
حاج بابا از افراد سرشناس و معتبر محل و بازار بود.
از کودکی در منیریه بزرگ شده بود. خانهی پدری عموباقر که نزدیکترین دوستش به حساب میآمد و رفیق گرمابه و گلستان هم بودند همین جا روبهروی خانهیمان بود.
عموباقر زودتر از حاج بابا دل به چشمهای قهوهای خاله ماهگل داده و ازدواج کرده بود. آنطور که خاله ماهگل میگفت اوایل ازدواج طبقهی دوم خانه ساکن بودند و بعد به خانهی دیگری رفتند. بعد از فوت پدرشوهر و مادرشوهرش خانه به عمو باقر رسید و دوباره به اینجا برگشتند.
تنها فرزندشان محراب، پنج سال از من بزرگتر بود.
محراب حکم برادر بزرگتر را برای من و ریحانه داشت.
ریحانه چنان "داداش" صدایش میزد که اگر کسی نمیدانست فکر میکرد برادر تنیمان است!
او هم با جملاتی از قبیل "جانم آبجی کوچیکه" و "جانِ داداش" جوابش را میداد.
طوری هوای ریحانه را داشت که گاهی فکر میکردم شاید ریحانه واقعا خواهر محراب است و به ما قالبش کردهاند!
با یادآوری محراب در ذهنم انگشت اشارهام را سمت ریحانه گرفتم و گفتم: وای به حالت اگه بخوای امروز با اون پسره دل و قلوه بدی و حرص منو دربیاری!
ریحانه با چشمهایی از حدقه بیرون زده پرسید: کدوم پسره؟!
پوزخند زدم: داداش محرابت!
محراب را کشیدم! ریحانه پقی زد زیر خنده.
_ اگه یه روز بفهمم محراب بیچاره به تو چه هیزم تری فروخته شاهکار کردم. داداش به این ماهی...
میان کلامش دوییدم و صورتم را جمع کردم: اه اه! از پنج شیش سالگیم که یادمه این موجود ماه نبود، فقط نچسب بود!
ریحانه ابرو بالا انداخت: خوبه فقط دو سال ازت کوچیکترم. محراب از اول آقا بود!
_ باشه تو راست میگی! مبارک عموباقر و خاله ماهگل باشه. تو چرا سنگشو به سینه میزنی؟!
پشت چشمی برایم نازک کرد و با طنازی جواب داد: چون همیشه مثل یه برادر هوامو داره!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_سوم
.
بیخیال ادامهی بحث شدم. از زمانی که دست راست و چپم را شناختم، آب من و محراب توی یک جوی نمیرفت. کاری به کار هم نداشتیم ولی اگر پرمان به پر هم میگرفت، از خجالت هم در میآمدیم!
مقابل خانهی عموباقر ایستادیم.
کوبهی فلزی در چوبی بزرگ را کوبیدم. هنوز زنگ نگذاشته بودند.
چند لحظه بعد صدای خاله ماهگل بلند شد: کیه؟!
ریحانه گفت: ماییم خاله جون!
چند ثانیه بعد در باز شد و صورت خاله ماهگل با لبخند آرامش بخش همیشگیاش نمایان.
_ سلام دخترای گلم! خوش اومدین.
همراه ریحانه وارد حیاط شدیم.
خاله چادر رنگیاش را برداشت و پرسید: پس خواهرم کو؟!
_ مامان سردرد داشت. ما اومدیم کمک.
مهربان پرسید: حالش خوبه؟!
_ خیالتون راحت خاله جون. یکم استراحت کنه میاد.
خاله قد متوسطی داشت و اندامی ظریف، صورت سفیدش مثل ماه میدرخشید.
چشمهای درشت قهوهای تیرهاش گیرا بود و در حصار مژههای پر پشت سیاهش.
ابروهای سیاهش را برعکس مد روز، نازک نکرده و پهن نگه داشته بود. بینی و لب هایی نازک و قرمزش متناسب صورتش بود.
چهرهاش در عین زیبایی، مهربان و دلنشین بود. به عموباقر حق میدادم شیفتهاش باشد!
نامش براندازهاش بود. ماهی که گل بود!
چشمهایم را دور تا دور حیاط چرخاندم. زیبایی و آرامش این خانه همیشه روحم را به وجد میآورد.
حیاط سنگ بود. هر دو سمت حیاط چند درخت آلبالو، گیلاس، هلو و زردآلو کاشته بودند.
وسط حیاط آبنمای سفید رنگی از جنس سنگ مرمر جا خوش کرده بود.
دو طرف آبنما با فاصلهی کمی دو باغچه باریک پر از گلهای محمدی سفید و صورتی، با نظم یکی در میان کاشته شده بودند.
نمای ساختمان سفید، دو طبقه و هلالی شکل بود. با ایوانی بزرگ و ستونهای قد بلند.
هر دو طرف ایوان برای ورود به ساختمان پلههای مارپیچ و کوتاه آجری میخورد.
با ذوق گفتم: خاله ماهگل، تو این خونه زندگی کردن چه عشق و صفایی داره!
توروخدا هیچوقت بهش دست نزنید! بذارین همین جور بکر و دلبر بمونه.
_ تا وقتی من و باقر زندهایم محاله اینجا دست بخوره. بعدش با محراب و خانم و بچههاشه!
از پشت سر در آغوشش کشیدم: الهی هزار سال سایهتون بالای سر ما و اینجا باشه.
_ اوه! چه خبره؟! صد سال بسه!
محکم گونهاش را بوسیدم: خب هزار و صد سال!
خاله را رها کردم و همانطورکه از پلهها بالا میرفتم گفتم: حالا خاله جونم بگو چی کار داری برات انجام بدم.
چادرش را روی ساعد دستش انداخت: برو بالا تا بهت بگم.
بعد رو به ریحانه گفت: چرا واسادی ریحان جانم؟! برو داخل.
ریحانه چشمی گفت و کنارم آمد. از راهروی عریض گذشتم و مستقیم وارد آشپزخانه شدم.
زنی قد کوتاه و نسبتا چاق پشت به من کنار کابینتهای آبی روشن ایستاده بود و قالب های پنیر را داخل پیش دستیها میگذاشت.
سریع گفتم: سلام!
زن بهسمتم برگشت. صورت گرد و پری داشت و گونههای سرخ رنگ.
چشمهای سیاهش شبیه چشمهای عمو باقر بود.
لبخند ریزی لبهایش را باز کرد. با لهجهی شیرین آذری گفت: سلام قیزیم! (دخترم) خوش اومدی!
خاله ماهگل کنارم ایستاد: رایحه جان! خدیجه خانم رو یادته؟! خواهر آقاباقر.
سریع گفتم: بله! یادمه وقتی بچه بودیم هر وقت از تبریز میاومدن، برامون کلی باقلوا و گردو و آلو خشک میاوردن.
با قدمهای بلند بهسمتش رفتم و گونههایش را بوسیدم.
_ خیلی خوش اومدین عمه خدیجه! یادمه بچه بودیم میگفتین عمه صداتون کنیم. خیلی وقته همو ندیدیم.
در آغوشم گرفت و با محبت گونههایم را بوسید: ماشالله چه خانمی شدی رایحه جان! ماشالله!
از آغوشش بیرون آمدم: خیلی وقته تهران نیومدین. دلتنگتون بودیم.
کنار ریحانه رفت و جواب داد: چند سالی میشه دختر!
بیای دیار خودمون خاکش انقدر پاگیرت میکنه که طاقت یه روز دوری ازشو نداری!
ریحانه را هم در آغوش کشید و صورتش را بوسید.
_ شما باید ریحانه جان باشی. چقدر بزرگ شدی.
ریحانه تشکر کرد و چادرش را برداشت.
عمه خدیجه پشت کابینت برگشت و پرسید: آقاخلیل و فهیمه خانم چطورن؟!
ریحانه پشت میز غذاخوری نشست و گفت: خوبن! یکم دیگه میان خدمتتون.
عمه خدیجه رو به خاله گفت: ماهگل جان، محراب بیدار نشد؟! بچهم نه ناشتا خورده نه ناهار!
ریحانه پرسید: داداش برگشته؟
خاله کنار یخچال رفت و جواب داد: آره عزیزم.
سر راه رفته تبریز عمه خدیجه رو آورده. بالا خوابه.
بعد رو به عمه خدیجه کرد: اگه تا نیم ساعت دیگه نیومد بیدارش میکنم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_چهارم
.
_ خاله، من و ریحانه چی کار کنیم؟!
خاله سبد بزرگ سبزی خوردن را از یخچال بیرون کشید و روی میز ناهار خوری گذاشت.
_ بشینین پر و پیمون لقمه بگیرین تا عصری محراب ببره پخش کنه.
ریحانه پرسید: نذریه؟!
خاله ماهگل سر تکان داد: به دلم افتاد یه خیرات کوچیک به نیت پدرشوهر و مادرشوهر خدابیامرزم بدم.
کنار ریحانه نشستم و گفتم: خدا رحمتشون کنه.
خاله "خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه" گفت و چند ظرف خرما و قالب پنیر هم روی میز گذاشت و روبهرویم نشست.
عمه خدیجه هم آمد. خاله تکه نانی برداشت و گفت: دانشگاهو چه کردی رایحه جانم؟!
_ امسال که کنکور نمیدم! یعنی حاج بابا اینطور صلاح دونست.
عمه خدیجه سریع پرسید: مگه چندسالته؟!
_ هیجده!
عمه با لبخندی گرم و خریدارانه جوابم را داد!
لبخند و نگاههایی که این روزها از زنهای در و همسایه و فامیل زیاد میدیدم. جنسشان دستم آمده بود!
صدای عمه خدیجه سکوت را شکست: راستی ماهگل، میخواین طبقه بالا رو چی کار کنین؟ بزرگهها.
میشه واسه پذیرایی از مهمون یه دستی به سر و روش کشید.
_ اگه خدا بخواد یه سر و سامونی بهش میدیم تا همین روزا برای محراب آستین بالا بزنیم.
محراب میگه دستم تنگه. آقاباقر گفت در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست!
طبقه بالا رو یه مدت برات ردیف میکنیم تا دست و بالت وا شه.
عمه خدیجه ذوق زده گفت: خوب میکنین! کسیو واسش در نظر داری؟
_ دور و ورمون دختر خوب کم نیس. حاج فتاح رو که میشناسی؟!
_ آره! همون که حجرهش کنار حجرهی داداشه.
_ یه دختر داره عین پنجهی آفتاب! خوبی و خانمیش زبون زده. میخوام با محراب حرف بزنم ببینم موافقه یا نه.
_خیر باشه به حق پنج تن! تو تبریزم کم نیستن خانوادههایی که بخوان با ما وصلت کنن.
خاله از صمیم قلب گفت: من که از خدامه این بچه زودتر سر و سامون بگیره.
ریحانه با خجالت و در عین حال خوشحالی گفت: پس عروسی افتادیم.
لبخند خاله پررنگ شد: اگه خدا و دوتا جوون بخوان بله!
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای مردانهای گفت: یالله!
صدای بم محراب بود. خاله ماهگل خندید: چه حلال زاده! بیا مامان جان!
محراب سر به زیر وارد آشپزخانه شد. موهای سیاهش را مرتب شانه زده بود. شلوار گرمکن سیاهی همراه تیشرت سفید و از رویش پیراهن سادهی خاکستری پوشیده بود.
ریحانه به احترامش بلند شد و من هم به اجبار همراهش.
_ سلام داداش! خسته نباشی. رسیدن به خیر!
آرام سلام دادم. چشمهایش لحظهای من را و بعد ریحانه را نشانه گرفت.
_ سلام ریحانه خانم! خوبی؟
سرجایم نشستم. ریحانه هنوز ایستاده بود.
_ خوبم! شما خوبی؟
محراب سمت یخچال رفت و گفت: به مرهمت شما! کم پیدایی!
دیگه خودت میتونی مسئلههای ریاضیتو حل کنی؟!
ریحانه خندید: این تهدید بود دیگه؟!
محراب سیبی که برداشته بود را گاز زد.
_ نه والا! سوال بود!
خاله ماهگل گفت: محراب جان، دمپختک رو گازه گرم کن بخور.
گاز دیگری از سیبش گرفت.
_ زیاد اشتها ندارم. با شما عصرونه میخورم.
عمه خدیجه شروع کرد به قربان صدقه رفتنش.
_ یه چیزی بخور بالام. (جیگرگوشهم)
از دیشب هیچی نخوردی قربونت بشم!
_ خدانکنه عمه!
این بار عمه خدیجه مرا مورد خطاب قرار داد: راستی رایحه جان، یادم رفت صورتتم مثل اسمت قشنگه قیزیم.
ترکی متوجه میشی؟!
لبخند محجوبی زدم.
_ شما لطف دارین! کم و بیش آره!
_ گفتی هیجده سالته؟!
متوجه نگاه شیطنت آمیز خاله ماهگل شدم. لبخندم را قورت دادم: بله!
_ گفتی چرا دانشگاه نرفتی؟!
_ حاج بابام گفتن امسال صلاحه نرم! انشاءالله سال بعد!
ریحانه سریع میان حرفمان دوید: رایحه درسش خیلی خوبه. خیلی وقته فقط درس میخونه. میخواد دکتر بشه.
عمه خدیجه دوباره از آن نگاههای خریدارانهاش نثارم کرد.
_ فهیمه خانم نمیاد؟!
جواب دادم: مامان سردرد داشتن. یکم دیگه میان.
محراب مهلت سوال و جواب بیشتر به عمه خدیجه نداد و نگاهش را به ریحانه دوخت.
_ خاله فهیمه چی شده؟!
ریحانه خرمایی میان لقمه جا داد و جواب: یکم سرش درد میکرد. چیزی نیست.
عمه خدیجه دوباره زبان باز کرد. این بار با خاله ماه گل مشغول صحبت شد اما به در میگفت که دیوار بشنود!
_ چقدر به علی گفتم بیا بریم تهران. بچهم محراب کلی به زحمت افتاد.
انقدر درگیره منم به زور میبینمش.
نفس عمیقی کشید و انگار کسی پرسیده باشد ادامه داد: کسب و کارش خیلی گرفته! اهل محل و کارش یه آقا مهندس بهش میگن، ده تا آقا مهندس از دهنشون میریزه!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_پنجم
.
چند وقت پیش میگفت آنا! (مادر)
تهرانم برای زندگی جای بدی نیس.
گفتم آخه تنها و بیهمدم بری تهران که چی بالام؟!
حالا میبینم بد نمیگه!
این بار همراه لبخند عمه خدیجه، لبخند مهربان خاله ماهگل و ابروهای بالا رفتهی محراب هم نگاهم کردند.
با شرم سرم را پایین انداختم و سعی کردم گونههای گل انداختهام دور از دید باشد.
خاله ماهگل برای این که جو را عوض کند گفت: راستی رایحه! پیرهنت چقد قشنگه خاله، از کجا گرفتی؟
_ چشماتون قشنگ میبینه. مامان برام دوخته.
محراب چند قدم نزدیک شد: کمک لازم ندارین؟
خاله گفت: فعلا نه عزیزم! عصری باید زحمت بکشی اینا رو پخش کنی.
محراب دستش را روی چشمش گذاشت و لبخند به لب گفت: چشم!
عمه خدیجه سر تا پایش را برانداز کرد: خدا حفظت کنه جیگر گوشه! ایشالا تو رخت دامادی ببینمت.
محراب آرام خندید. پشت سر عمه خدیجه ایستاد و سرش را بوسید.
_ قوربان اولوم سَنَه! (قربونت بشم)
اول علی رو داماد کن بعد من.
_ ایشالا هر دوتون با هم.
محراب چشمکی نثارش کرد: چه بهتر! فقط عمه، حواست باشه چه لقمهای براش میگیریا!
ترجیحا از این دور و ور براش لقمه نگیر!
عمه خدیجه هاج و واج نگاهش کرد: وا! یعنی چی بالا؟!
_ منظور به این که علی آروم و بی سر و صداس. یه وقت براش زن شر و شیطون نگیری! باهاش جور درنمیاد.
منظورش من بودم! خواستم بگویم از نظر کوته فکری مثل تو زن لقمه است اما حرفم را قورت دادم.
خاله ماهگل منظور محراب را متوجه شد. جدی گفت: نگران نباش عزیزم! خدیجه خانم از تو چندتا پیرهن بیشتر پاره کرده میدونه چی به چیه. برو تا صدات کنم!
محراب چشمی گفت و بوسهای روی موهای خاله ماهگل کاشت و رفت!
چند دقیقه بعد مامان فهیم هم به جمعمان پیوست. لقمهها که آماده شد، محراب و ریحانه لقمهها را داخل سینی گذاشتند و بردند تا میان همسایهها پخش کنند.
من و خاله ماهگل سفرهی ترمه را در ایوان پهن کردیم.
ظرفهای گل سرخِ پنیر، گردو، خرما، سبزی خوردن، نان سنگک تازه و هندوانه را در سفره چیدم.
عمه خدیجه مدام نگاهم میکرد و گاه و بیگاه لبخند تحویلم میداد.
خاله ماه گل وارد ایوان شد و گفت: بهبه ببین رایحه جانم چه کرده.
چادر رنگیاش را سر کرد و ادامه داد: بیا یه لیوان شربت بهت بدم که میچسبه.
لبخند زدم: کاری نکردم که!
خواستیم وارد خانه بشویم که صدای باز و بسته شدن در آمد.
عموباقر و حاج بابا شانهبهشانهی هم وارد حیاط شدند.
از پلهها پاییم رفتم و گفتم: سلام! خداقوت.
عموباقر جوابم را داد: سلام به روی ماهت! خوش اومدی عمو.
عمو را به اندازهی حاج بابا دوست داشتم. حتی از حاج بابا هم مهربانتر بود.
نمیدانم محراب به چه کسی رفته بود که گاهی نچسب و بد عنق میشد!
حاج بابا و عموباقر سر سفره نشستند. چند لحظه بعد عمه خدیجه و مامان فهیم هم به جمع پیوستند.
همراه خاله ماهگل به آشپزخانه رفتم و پارچ شربت زعفران را برداشتم. خاله هم لیوانها را آورد.
همین که نشستیم محراب و ریحانه آمدند.
حاج بابا و عموباقر بالای سفره نشسته بودند، عمه خدیجه نزدیک عموباقر نشست و مامان فهیم و خاله ماهگل کنارش.
محراب نگاهی به جمع انداخت و کنار حاج بابا رفت.
خاله ماهگل پرسید: لقمهها رو پخش کردین؟ به همه رسید؟
محراب سرش را تکان داد: بله!
مامان فهیم با محبت به خاله ماهگل چشم دوخت: دستت درد نکنه خواهر. خدا پدرشوهر و مادرشوهرتو بیامرزه و به سفرهتون برکت بده.
حاج بابا ادامهی حرف مامان را گرفت: برای شادی روح رفتگان خصوصا پدر و مادر حاج باقر فاتحه ختم کنیم.
همه صلواتی فرستادیم و مشغول خواندن فاتحه شدیم.
عموباقر تشکر کرد و با لبخندی مهربان گفت: عجب سفرهای ردیف کردین. دست و پنجهتون طلا!
خاله ماهگل به من اشاره کرد: رایحه جون زحمتشو کشید.
عمه خدیجه گفت: معلومه از هر انگشتت یه هنر میباره!
از لحن خودمانیاش خندهام گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با خنده گفتم: فکر کنم تنها هنریه که از هر دو دستام میباره!
ریحانه ریز خندید و مامان فهیم چپچپ نگاهم کرد!
عمو باقر با خنده گفت: البته رایحه خانم شکست نفسی میکنه خواهر!
چند روز پیش دستپختشو خوردم به از دستپخت شما و ماهگل خانم نباشه کمتر هم نیس!
نقاشی و خطشم خوشه. قراره خانم دکتر بشه!
چه هنری از این بالاتر که دستاش دوا و درمون درد و مرض مردم باشن؟!
بسم الله! شروع کنین.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_ششم
.
چشمم به بزرگترهای جمع بود تا لقمه بگیرند، بعد من و ریحانه شروع کنیم.
همه که لقمه برداشتند، قاچ هندوانهای برداشتم. ریحانه با ذوق به نیم رخم چشم دوخت.
_ از چند روز دیگه که ماه شعبان شروع بشه باید کوچه رو چراغونی کنیم. اینجا چقد خوشگل میشه!
عموباقر گفت: ببینیم خدا چی میخواد!
متعجب پرسیدم: یعنی چی عمو؟!
_ چی یعنی چی؟!
_این که گفتین ببینیم خدا چی میخواد!
_ یعنی هرچی خدا بخواد دیگه! به شرط حیات اگه باشیم!
_ منظورتون فقط همین بود؟!
سرش را تکان داد. سنگینی نگاه محراب را روی دوش چشمهایم احساس کردم.
صورتم را بهسمتش چرخاندم، سریع نگاهش را به لقمهی در دستش دوخت!
نگاهش یک جوری بود. یک جوری که انگار میخواست ذهنم را بخواند و جواب سوالی را بگیرد!
صورتش شبیه خاله ماهگل بود. پوستش سفید بود و موها و ابروهایش مثل آسمان شب سیاه!
چشمهای قهوهای تیره و برق دارش را از خاله ماهگل داشت و قد و اندام ورزیدهاش را از عموباقر.
شاید باید سوالهایم را از او میپرسیدم. امینِ حاج بابا و عمو باقر بود. کلید زیرزمین را هم داشت.
زیر زمینی که من و ریحانه و گاهی مامان فهیم هم اجازهی ورود به آن را نداشتیم!
بعد از عصرانه، حاج بابا و عموباقر برای قدم زدن به حیاط پشتی رفتند.
همه به آشپزخانه رفتند تا ظرفها را بشویند.
محراب روی پلههای ایوان نشسته بود و فکر میکرد.
نگاهی به اطراف انداختم و مردد قدم برداشتم.
گلویم را صاف کردم تا متوجه حضورم بشود.
نیم رخش را برگرداند ولی چیزی نگفت. _ میشه بشینم؟!
محجوب گفت: بله. بفرمایین!
با فاصله کنارش نشستم و به پلهی زیر پایم خیره شدم.
_ یه سوال بپرسم؟!
با کمی تاخیر گفت: بپرس!
سرم را بلند کردم و به نیم رخش خیره شدم. تا چشمهایم را دید سرش را تقرببا پایین انداخت.
راحت به صورت ریحانه نگاه میکرد و برای من سر پایین میانداخت!
پوزخند زدم: چه سَر و سِری بین شما و حاج بابا و عموباقره؟!
پیشانیاش را بالا داد: چی؟!
_ همین رفت و آمدای مشکوک، پچ پچاتون، جلسههاتون تو زیرزمین!
معلوم نیست دارین چی کار میکنین!
تلخ گفت: انباری خونهی شماس از من میپرسی خانم مارپل؟! من که از چیز مشکوکی خبر ندارم.
با طعنه گفتم: واقعا؟!
جدی گفت: واقعا! لطفا دست از این بچه بازیا بردار!
با چشمهای درشت شده نگاهش کردم.
_ به چه جراتی اینطور با من حرف میزنی؟!
صورتش را کامل به سمتم برگرداند: به جرات این که حکم بزرگترتو دارم اما همیشه سوار خرِ شیطونی!
_ کی گفته شما بزرگتر منی؟!
_ خودم به اضافهی همهی بزرگترا!
_ گفتهی شما مهم نیس. همین که برادریو در حق ریحانه ادا کردی کافیه!
پیشانیاش را بالا داد و بلند شد.
_ آقامحراب!
مکث کرد اما جواب نداد. بلند شدم و کنارش ایستادم.
_ اگه جریان عمواسماعیل برای حاج بابا و عموباقر پیش بی...
همراه زبانش چشمهای خشمگینش حرفم را برید.
_ هیچ خبری نیست! دنبال شر نباش!
بعد سریع وارد خانه شد!
نفس عمیقی کشیدم و به آبنما خیره شدم.
•♡•
سه چهار روز بعد حاج بابا به مامان فهیم گفت: امسال خبری از چراغونی کردن کوچه و خیابون نیس!
مردم عزادارن! امام گفته جشنای ماه شعبان باید تحریم بشه و به جاش...
ادامهی جملهاش را به ما نگفت. نزدیک سیام تیر که نیمهی شعبان بود ادامهی حرفش را از اخبار و دوست و آشنا شنیدیم و دیدیم.
به جای جشنها، تظاهرات ضد دولتی راه افتاد.
حاج بابا و عموباقر از صبح زود باهم بیرون رفته بودند. محراب هم ظاهرا از دیروز به خانه بازنگشته بود.
مامان فهیم بعد از حاج بابا رفت پیش خاله ماهگل.
جلوی آینهی پذیرایی ایستاده بودم و موهایم را شانه میکردم.
صدای زنگ در بلند شد. بلند گفتم: ریحانه، در!
چند ثانیه بعد ریحانه چادر به سر جلوی در رفت. خواستم به اتاقم بروم که با صدای جیغش تنم لرزید!
هراسان از پذیرایی بیرون دویدم. روی ایوان که رسیدم، دیدم محراب کنار در زانوهایش خم شده!
یقهی پیراهنش پاره و یکی دوتا از دکمههایش کنده شده بود. شلوارش خاکی بود و صورتش خونی.
باریکهی خونی از دماغش جاری بود و ردی از خون هم کنار شقیقهاش!
نفسنفس میزد. تا نگاهش به من افتاد همراه چشمهایش سرش را پایین برد.
ریحانه مضطرب پرسید: چی شده داداش؟! چرا این شکلی شدی؟! برم خاله ماه گلو خبر کنم.
آب دهانش را فرو داد و کمر راست کرد. ریتم نفسهایش تندتر شد!
آرام گفت: نه لازم نیست به کسی خبر بدی!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_هفتم
.
نگاه ریحانه سمت من آمد. با چشمهای گرد شده خیره به صورت و موهایم شد.
با چشم و ابرو به موهایم اشاره کرد.
همانطورکه داخل برمیگشتم گفتم: ریحانه، تا برمیگردم بتادین و باند بیار!
روسری سر کردم و به حیاط برگشتم. محراب همان جا کنار در ایستاده بود.
خبری از ریحانه نبود. مقابلش ایستادم و دستهایم را پشت کمرم بردم.
_ تظاهرات بودی آقای داداش؟! که خبری نیستو من الکی مشکوکم!
سرش را تکان داد. لبخند کجی زدم.
_ حالا نمیخواد از سر شکستهت کار بکشی! زبونتم تکون بدی میفهمم!
خواستم سر به سرش بگذارم. کنارش ایستادم.
_ میتونی راه بیای یا کمکت کنم؟!
سریع سر بلند کرد و ابروهایش را در هم کشید. لبخندم پر رنگتر شدم: شوخی کردم!
نفسش را با حرص بیرون داد: با من از این شوخیا نکن دخترِ حاج خلیل!
ابروهایم را بالا دادم: از مقام آبجی بودن عزل شدم؟ شدم دختر حاج خلیل؟!
نفس عمیقی کشید و با قدمهای کوتاه سمت پلهها رفت. روی اولین پله نشست. ریحانه آمد و گفت: بیا آبجی. هرچی خواستیو آوردم.
مقابل محراب نشستم. ریحانه داخل تشت مسی کوچکی آب خنک ریخت و دستمال تمیزی دستم داد.
دستمال را در آب خیس کردم و پرسیدم: چرا خونه نرفتی؟ خاله ماهگل که به کله شقیات عادت داره!
زمزمه وار جواب داد: عمه خدیجه هست. الکی شلوغش میکنه!
دستمال را طرف صورتش بردم و آرام زیر بینیاش گذاشتم.
صورتش در هم رفت. ریحانه بغ کرده بالای سرمان ایستاده و با استرس به
من و محراب خیره شده بود. به شوخی گفتم: چرا بالا سر ما بغض کردی؟! هنوز زندهس!
دوباره دستمال را داخل ظرف آب بردم.
محراب گفت: واقعا برازندته دکتر بشی! مریض زیر دستت زنده نمیمونه!
بینیاش را تمیز کردم.
_ بدجایی نشستی پسر حاج باقر. کاش قدم رنجه میکردی میرفتیم پذیرایی!
_ راحتم!
_ سرتو صاف نگه دار پیشونیتو ببینم!
سرش را صاف نگه داشت. با دقت به زخم پیشانیاش خیره شدم و در همان حین روی باند بتادین زدم.
باند را آرام روی زخمش گذاشتم.
_ زخم پیشونیت عمیقه باید بری درمانگاه. این زخم بخیه میخواد.
تا نگاهش کردم سرش را پایین انداخت.
گردن و گونههایش سرخ شده بود. تشر زدم: مگه نگفتم سرتو صاف نگه دار؟!
سرش را بلند کرد اما چشم هایش را نه!
نگاهی به ریحانه انداخت و گفت: میشه یه لیوان آب بیاری؟!
ریحانه سریع داخل رفت. چشمهایش را به دستم دوخت.
_ بعضی وقتا نمیدونی داری چی کار میکنی!
_ چی؟!
لبخند زد. از آن لبخندهایی که بیشتر تحویل خاله ماهگل و مامان فهیم و ریحانه میداد!
_ هیچی!
_ حالا چرا به این روز افتادی؟!
صورتش از درد جمع شد.
_ هر که او بیدارتر، آگاهتر
هر که او پردردتر، رخ زردتر
لبخند زدم: پس مولانا هم به جمع انقلابیا پیوسته!
لبخند کجی زد. چشمهایش از همیشه پر نورتر بود.
_ پس خیلی چیزا بلدی!
ابروهایم را بالا دادم: چطور؟! نکنه میخوای عضو گروهتون بشم؟
لبخندش پر رنگ شد: شاید!
با غرور ایستادم و دستهایم را به کمرم زدم.
_ دیدی ازت اعتراف گرفتم؟
گنگ نگاهم کرد: چه اعترافی؟!
_ که میدونم با حاج بابا و عموباقر چی کارا میکنین!
نفسش را بیرون داد: فعلا فکر کن چیزی نمیدونی!
_ قول نمیدم!
بعد از کمی مکث زمزمه کرد: پس باید حسابی حواسم بهت باشه!
جدی به چشمهایش خیره شدم: حواست به حاج بابام و عموباقر باشه.
اخمهایش در هم رفت، هم از کلامم هم از درد!
_ عموخلیل و بابام نیازی به مراقبت من ندارن!
ریحانه با عجله لیوان آب را دستش داد.
محراب نرده را گرفت و بلند شد.
جرعهای آب نوشید و لنگ لنگان از کنارم گذشت.
ریحانه سریع پرسید: داداش کجا؟!
همانطور که سمت زیرزمین میرفت جواب داد: میرم یکم دراز بکشم. زیرزمین راحتترم!
ریحانه گفت: الان برات متکا و پتو میارم.
محراب لبخند زد: نمیخواد!
ریحانه بدون توجه رفت که برایش رختخواب بیاورد. محراب جدی گفت: برو خودت بیار نذار بیاد پایین!
دست به سینه شدم: برام جالبه چرا تا حالا راجع به این چیزا با ریحانه حرف نزدی؟ به نظرم میتونه...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم: بهتره نظر ندی!
تیز نگاهش کردم و از پلهها بالا رفتم. نزدیک چهارچوب در ریحانه متکا و ملحفه به دست مقابلم رسید.
لبخند مهربانی تحویلش دادم: آبجی، اینا رو بده من. تو برو به خاله ماهگل خبر بده بیاد تحفهی زخمیش رو ببره! زخمش عمیقه باید بخیه بخوره.
بغ کرده گفت: چشم!
متکا و ملحفه را زیر بغلم زدم و به حیاط برگشتم.
_ در زیرزمینو باز کن آقای داداش!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
سلام شب بهشت
هر فایل و نسخهای از #آیههای_جنون و #رایحهی_محراب که تو فضای مجازی هست غیر مجاز و غیر قانونیه
من برای مطالعهشون رضایت ندارم
در حال حاضر آیههای جنون فقط به صورت نسخهی چاپی قابل تهیهست
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_نود_و_یک
.
دو سه روز بعد فرودگاهها باز شد و آمریکاییهای مقیم ایران بار سفر بستند!
قرار بود امام روز دوازدهم بهمن به ایران برگردد.
مسیر استقبال از امام و برنامه اعلام شد. فرمانداری نظامی تهران به مناسبت بازگشت امام اجتماعات را تا سه روز آزاد کرد.
تهران شبیه میدان جنگ شده بود!
تظاهرات پی در پی، بوی آتش سوزی لاستیک و چوب درخت، حضور مداوم نیروهای نظامی و تانکها در خیابان، گشت زنی گاه و بیگاه چرخبالها در آسمان!
نفهمیدم حاج بابا با حافظ چه کار کرد. فقط فهمیدم در اوج شرایط بحرانی و دم بازگشتن امام، حافظ راهی تبریز شد. برای مدتی طولانی! طفلک به مراسم استقبال از امام هم نرسید چه برسد به صف سهم خواهی!
محراب هر از گاهی جلوی درمان میآمد. یک روز برای احوالپرسی، یک روز برای آوردن آش رشته و روز دیگر برای گرفتن وسیلهای!
بیشتر ریحانه جلوی در میرفت. وقتی بر میگشت میگفت: داداش حال تو رو میپرسید!
اینها دوای درد من نبود! دوای درد من داداش محراب نبود! دوای دردم محرابم بود! بیهیچ پسوند و پیشوندی! بیهیچ آقا و حکم برادری!
دوازدهم بهمن، دم صبح حاج بابا شال و کلاه کرد و مهمانها هم دنبالش.
عموسهراب، عمه مهلا و امیرعباس دم در منتظرشان بودند. خانهی آنها هم شلوغ شده بود.
مامان فهیم کمی حال ندار بود، هرچه اصرار کرد حاج بابا قبول نکرد همراهشان برود. من هم دل رفتن و تنها گذاشتن مامان را نداشتم. همینطور دیدن امیرعباس و محراب را! از تلویزیون مراسم را نگاه کردم.
امام دست در دست خلبانی از پلههای هواپیما پایین میآمد.
مامان فهیم از اتاق بیرون آمد و بیحال کنارم نشست. اشک شوق در چشمهایش جمع شده بود.
امام از مردم تشکر و سخنرانی کوتاهی کرد، مقصد جمعیت بهشت زهرا بود.
قلبم از شادی محکم میتپید.
یک تپش سهم خودش بود و یک تپش سهم شادی و هیجان محراب!
گوینده که شروع به خواندن شعارهای فرودگاه کرد ناگهان تصویر و صدا قطع شد.
یکهو سرود شاهنشاهی پخش شد و عکس شاه روی صفحه نقش بست!
من و مامان، هاج و واج به هم نگاه کردیم.
مامان دندانهایش را روی هم سابید: تلویزیونو خاموش کن رایحه.
سریع تلویزیون را خاموش کردم و گفتم: دلمون خوش بود مراسمو از تلویزیون میبینیم!
حاج بابا و اقوام چند ساعت بعد از مراسم برگشتند. چند ساعت طول کشیده بود تا جمعیت به بهشت زهرا برسد.
امام در قطعهای که مزار شهدای هفدهم شهریور بود، سخنرانی کرده بود.
بعد امام را به مدرسهی علوی بردند.
از روز بعد مردم برای دیدن امام به مدرسه میرفتند. مامان فهیم گفت برای دیدن امام برویم.
با شور و هیجان لباس پوشیدم و موهایم را کامل در روسری جا دادم.
دل توی دلم نبود امام را از نزدیک ببینم. آقا روح الله را! کسی که محراب فدایی راهش بود!
نزدیک مدرسه که رسیدیم نگاهم به پلاکاردهای روی دیوار افتاد.
روی پلاکاردی نوشته بود "زیارت قبول" و روی پلاکاردی دیگر "با یک بار زیارت امام این توفیق را به دیگران هم بدهید".
جمعیتی برای وارد شدن در حرکت بود و عدهای بیرون میآمدند.
بعد از کمی توقف وارد حیاط مدرسه شدیم. صف آخر جمعیت ایستاده بودیم.
مامان فهیم که قدش از من کوتاهتر بود پرسید: رایحه، امامو میبینی؟!
روی پنجه ایستادم و با دقت نگاه کردم. از پشت پنجره امام را دیدم!
لبخند زدم: آره مامان! امام پشت پنجره وایساده!
گل از گل مامان شکفت. او هم روی پنجه بلند شد و گردن بالا کشید.
امام از پشت پنجره با لبخند محوی دستش را بالا برد و برایمان تکان داد.
لبخندم عمیق شد. پرسیدم: دیدی مامان؟! امامو دیدی؟!
لبخندش پهن شد: آره عزیزم! داره برامون دست تکون میده!
از میان جمعیت نگاهم به محراب افتاد! جلوی جمعیت، نزدیک پنجرهای که امام پشتش ایستاده بود، قد علم کرده و با لبخند، محو آقا روح الله بود!
•♡•
چشمها به مدرسهی علوی بود و آقای بختیار سرگرم مصاحبههای خودش.
دربارهی تشکیل دولت موقت امام گفته بود: اگر میخواهد چنین دولتی در شهر مقدس قم تشکیل بدهد اجازه خواهم داد.
این جذاب خواهد بود، ما واتیکان کوچک خود را خواهیم داشت!
اما به طور جدی به آیت الله خمینی میگویم به او اجازهی تشکیل دادن دولت واقعی نخواهم داد. او نیز ایراد میداند!
درگیری و تظاهرات در شهرهای مختلف همچنان ادامه داشت. بختیار اعلام کرد حاضر به همکاری با یاران امام است و از وزرای پیشنهادی ایشان در دولت ملی استفاده میکند.
با بازگشت امام، سربازهای بیشتری از ارتش فرار کردند.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_نود_و_دو
.
جواد شهرستانی، شهردار تهران، اولین دولتیای بود که به دیدن امام رفت و استعفایش را به ایشان داد. امام دوباره او را به عنوان شهردار تهران انتخاب کرد.
آقای بختیار چندبار خواست با امام دیدار کند اما امام گفت تا استعفا ندهد او را نخواهد دید.
امام، مهندس مهدی بازرگان را به نخست وزیری انتصاب کرد.
در پادگاه لویزان، چند نقطه از تهران برای توپ باران در نظر گرفته شده بود.
استاد مطهری، دکتر بهشتی و مهندس بازرگان، مدام با ارتشی تماس میگرفتند و میخواستند به مردم بپیوندند و بدون خون و خون ریزی متحد شوند.
نوزدهم بهمن مردم برای تایید دولت دکتر بازرگان در سراسر کشور، راهپیمایی راه انداختند.
همان روز تعداد زیادی از همافران و افراد نیروی هوایی با رژه برای دیدن امام سمت اقامتگاه ایشان رفتند.
دولت درگیر پیدا کردن افسرانی بود که با امام دیدار داشتند اما نزدیکان امام، آنها را مخفی کردند.
سپهبد مقدم، رئیس سازمان ساواک، به تمام روسای سازمان ساواک در کشور، دستور داد در صورت نیاز اسناد و مدارک محرمانه را از بین ببرند.
روز بعد درگیری سختی بین همافران و افراد گارد جاویدان در گرفت.
درگیری به تیراندازی ختم شد و صبح روز بعد با شصت و یک کشته و بیشتر از دویست مجروح، تمام شد.
بالاخره آن روز در اسلحه خانهی نیروی هوایی به روی مردم باز شد و هرکس با داشتن برگهی پایان خدمت میتوانست اسلحه بگیرد.
در شهر شایع شد که امام اعلام جهاد کرده. هزار جوان انقلابی که آموزشهای نظامی دیده بودند با بمبهای دست ساز در سطح شهر راه افتادند و به مراکز نظامی حمله کردند.
همه دل آشوب بودیم و نگران! محراب هم طبق معمول غیبش زده بود!
بعضی از کلانتریها به دست مردم افتاد.
ارتش با تانکها و نفربرها به مقابله با مردم رفت.
مردم با صابون رنده شده و بنزین برای مقابله با تانکها، کوکتل میساختند.
جوانها توانستند با سلاحهای ساده چند تانک را از پا دربیاورند.
درحالیکه در تمام ایران جنگ راه افتاده بود، بختیار در مجلس سنا مشغول تصویب انحلال سازمان ساواک و برخورد با غارتگران بیت المال بود.
تا بیست و دوم بهمن جنگ و درگیری ادامه داشت.
خیلی از مردم دو سه روز بود که از خیابانها تکان نخورده بودند.
به جای صدای قارقار کلاغها یا بغ بغوی یاکریمها، صدای تیراندازی، فریاد و پرتاب سنگ در گوشمان میپیچید.
اقوام به تبریز برگشته بودند و من همچنان بین در تهران ماندن و به تبریز رفتن سردرگم بودم.
خبر رسیده بود آقای بختیار فرار کرده و امیرعباس هویدا خودش را تسلیم شورای انقلاب.
کنار ریحانه نشسته بودم و در حل کردن مسئلهی ریاضیاش کمکش میکردم.
مامان در آشپزخانه مشغول بود و رادیو روشن.
گویندهی رادیو پیامی از آیت الله طالقانی خواند و سکوت برقرار شد.
متعجب به رادیو نگاه کردم و دوباره به دفتر ریحانه چشم دوختم.
بعد از چند دقیقه صدایی از رادیو در آمد. صدایی که از شدت هیجان میلرزید.
با جملهای که گوینده گفت فریاد شادی من و ریحانه به آسمان رسید!
در آغوش ریحانه پریدم و محکم فشارش دادم!
گویندهی رادیو دوباره گفت: توجه! توجه! این صدای انقلاب ملت ایران است!
•♡•
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
عزیزم عزیزم💚
ما به آغوش شما مشتاقتریم
انشاءالله به خیر پیش بره و بهترین زمان #رایحهی_محراب منتشر بشه
سلام عزیزکم
فعلا درگیر به سرانجام رسوندن کارهای #نجوای_هر_ترانه و #رایحهی_محراب هستم
هنوز برای نوع انتشار آن شب ماه گم شد تصمیمی نگرفتم
توضیح دادنی نیست، باید بخونیدش😉
هفت پارت اول از رایحهی محراب تو کانال به یادگار مونده
نشر و مطالعهی مجازی #رایحهی_محراب و #آیههای_جنون مورد رضایت من نیست
دو داستان #علی_و_سودا و #من_با_تو فعلا روی کانال هستن. پارت اول هر داستان تو پیامهای سنجاق شدهی کانال هست.
رمان #آیههای_جنون چاپ شده. میتونید کتابش رو به مریم جان سفارش بدید👇🏻
@maryaarr
رمان #رایحهی_محراب در دست چاپه و مدتی دیگه کتابش منتشر میشه.
نشر و مطالعهی مجازی آیههای جنون و رایحهی محراب به هیچ عنوان و در هیچ کجا مورد رضایت من نیست
سلام #رایحهی_محراب گوارای وجودتون باشه💚
خوشحالم تو کانال Vip کنار هم عطر رایحهی رو میچشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محراب گفت: تو سه تا چیز چای تردید نیست
اگه توشون تردید باشه مفت نمیارزن.
پرسیدم: چه چیزایی؟
گفت: ایمان، آرمان عشق.
از رمان #رایحهی_محراب | لیلی سلطانی
سلام عزیزکم
کتاب #رایحهی_محراب سال آینده منتشر میشه
ویژه به یادتونم نازَکام🦋
سلام عزیزِ ندیده
خوشحالم به هدفتون رسیدید و شیرینی این رسیدن سبزیِ رایحهی محرابه💚
#رایحهی_محراب
سلام عزیزکم
گوارای روحتون باشه💚
اصلا این دو تا داستان طور عجیبی برای من عزیزن
#رایحهی_محراب
سلام عزیزکم خوشحالم دوباره همدیگه رو پیدا کردیم
#رایحهی_محراب در دست چاپه. سال آینده به آغوشمون میرسه
اول خبر منتشر شدنش رو همینجا به شما میگم. اولین آغوش سهم همراههای آشناست💚
دعای خیر بدرقهتون میکنم🌱
سلام عزیزکم
انقدر از #رایحهی_محراب گفتید دیشب خواب دیدم با جلد سبز منتشر شده. با آیههای جنون آبی پکش کردم و هی سفارش میدید🥺💚
سلام عزیزِ تازه وارد خوش اومدید
بله فعلا فقط کتاب #آیههای_جنون چاپ شده
کتاب #نجوای_هر_ترانه سال آینده منتشر میشه
اگر وسواس در ویرایش و بازنویسیم اجازه بده کتاب #رایحهی_محراب رو هم به سال ۱۴۰۴ میرسونم
دعا کنید
سلام عزیزکم
ابر و انار نوش دلتون❤️
نه عزیزم. نشر و مطالعه مجازی #آیههای_جنون و #رایحهی_محراب مورد رضایت من نیست.
برای مطالعهی رمان #رایحهی_محراب تا زمان چاپ باید صبور باشید.
البته اگر تلگرام دارید میتونید تو تلگرام به مریم جان پیام بدید و عضو کانال vip بشید. رمان رایحهی محراب تا آخر سال روی کانالهای vip هست
@maryaarr
سلام عزیزم
کتاب #آیههای_جنون تیکهی آبی وجود منه و آسمونی. #رایحهی_محراب هم تیکهی همیشه سبز منه💚
مشتاقیم به آغوش و نگاه شما برسیم و کنارتون موندگار بشیم
بله عزیزم حتما گزارش بدید
هر فایل و پارتی از داستان #آیههای_جنون و #رایحهی_محراب غیرمجازه و من راضی به نشر و مطالعهشون نیستم