eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
48 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚چاپ شده: آیه‌های جنون/ سهم من از تو در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: ابر و انار/ آن شب ماه گم شد • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . چشمم به بزرگترهای جمع بود تا لقمه بگیرند، بعد من و ریحانه شروع کنیم. همه که لقمه برداشتند، قاچ هندوانه‌ای برداشتم. ریحانه با ذوق به نیم رخم چشم دوخت. _ از چند روز دیگه که ماه شعبان شروع بشه باید کوچه رو چراغونی کنیم. اینجا چقد خوشگل می‌شه! عموباقر گفت: ببینیم خدا چی می‌خواد! متعجب پرسیدم: یعنی چی عمو؟! _ چی یعنی چی؟! _این که گفتین ببینیم خدا چی می‌خواد! _ یعنی هرچی خدا بخواد دیگه! به شرط حیات اگه باشیم! _ منظورتون فقط همین بود؟! سرش را تکان داد. سنگینی نگاه محراب را روی دوش چشم‌هایم احساس کردم. صورتم را به‌سمتش چرخاندم، سریع نگاهش را به لقمه‌ی در دستش دوخت! نگاهش یک جوری بود. یک جوری که انگار می‌خواست ذهنم را بخواند و جواب سوالی را بگیرد! صورتش شبیه خاله ماه‌گل بود. پوستش سفید بود و موها و ابروهایش مثل آسمان شب سیاه! چشم‌های قهوه‌ای تیره و برق دارش را از خاله ماه‌گل داشت و قد و اندام ورزیده‌اش را از عموباقر. شاید باید سوال‌هایم را از او می‌پرسیدم. امینِ حاج بابا و عمو باقر بود. کلید زیرزمین را هم داشت. زیر زمینی که من و ریحانه و گاهی مامان فهیم هم اجازه‌ی ورود به آن را نداشتیم! بعد از عصرانه، حاج بابا و عموباقر برای قدم زدن به حیاط پشتی رفتند. همه به آشپزخانه رفتند تا ظرف‌ها را بشویند. محراب روی پله‌های ایوان نشسته بود و فکر می‌کرد. نگاهی به اطراف انداختم و مردد قدم برداشتم. گلویم را صاف کردم تا متوجه حضورم بشود. نیم رخش را برگرداند ولی چیزی نگفت. _ می‌شه بشینم؟! محجوب گفت: بله. بفرمایین! با فاصله کنارش نشستم و به پله‌ی زیر پایم خیره شدم. _ یه سوال بپرسم؟! با کمی تاخیر گفت: بپرس! سرم را بلند کردم و به نیم رخش خیره شدم. تا چشم‌هایم را دید سرش را تقرببا پایین انداخت. راحت به صورت ریحانه نگاه می‌کرد و برای من سر پایین می‌انداخت! پوزخند زدم: چه سَر و سِری بین شما و حاج بابا و عموباقره؟! پیشانی‌اش را بالا داد: چی؟! _ همین رفت و آمدای مشکوک، پچ پچاتون، جلسه‌هاتون تو زیرزمین! معلوم نیست دارین چی کار می‌کنین! تلخ گفت: انباری خونه‌ی شماس از من می‌پرسی خانم مارپل؟! من که از چیز مشکوکی خبر ندارم. با طعنه گفتم: واقعا؟! جدی گفت: واقعا! لطفا دست از این بچه بازیا بردار! با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم. _ به چه جراتی اینطور با من حرف می‌زنی؟! صورتش را کامل به سمتم برگرداند: به جرات این که حکم بزرگترتو دارم اما همیشه سوار خرِ شیطونی! _ کی گفته شما بزرگتر منی؟! _ خودم به اضافه‌ی همه‌ی بزرگترا! _ گفته‌ی شما مهم نیس. همین که برادریو در حق ریحانه ادا کردی کافیه! پیشانی‌اش را بالا داد و بلند شد. _ آقامحراب! مکث کرد اما جواب نداد. بلند شدم و کنارش ایستادم. _ اگه جریان عمواسماعیل برای حاج بابا و عموباقر پیش بی... همراه زبانش چشم‌های خشمگینش حرفم را برید. _ هیچ خبری نیست! دنبال شر نباش! بعد سریع وارد خانه شد! نفس عمیقی کشیدم و به آبنما خیره شدم. •♡• سه چهار روز بعد حاج بابا به مامان فهیم گفت: امسال خبری از چراغونی کردن کوچه و خیابون نیس! مردم عزادارن! امام گفته جشنای ماه شعبان باید تحریم بشه و به جاش... ادامه‌ی جمله‌اش را به ما نگفت.‌ نزدیک سی‌ام تیر که نیمه‌ی شعبان بود ادامه‌ی حرفش را از اخبار و دوست و آشنا شنیدیم و دیدیم. به جای جشن‌ها، تظاهرات ضد دولتی راه افتاد. حاج بابا و عموباقر از صبح زود باهم بیرون رفته بودند. محراب هم ظاهرا از دیروز به خانه بازنگشته بود. مامان فهیم بعد از حاج بابا رفت پیش خاله ماه‌گل. جلوی آینه‌ی پذیرایی ایستاده بودم و موهایم را شانه می‌کردم. صدای زنگ در بلند شد. بلند گفتم: ریحانه، در! چند ثانیه بعد ریحانه چادر به سر جلوی در رفت. خواستم به اتاقم بروم که با صدای جیغش تنم لرزید! هراسان از پذیرایی بیرون دویدم. روی ایوان که رسیدم، دیدم محراب کنار در زانوهایش خم شده! یقه‌ی پیراهنش پاره و یکی دوتا از دکمه‌هایش کنده شده بود. شلوارش خاکی بود و صورتش خونی. باریکه‌ی خونی از دماغش جاری بود و ردی از خون هم کنار شقیقه‌اش! نفس‌نفس می‌زد. تا نگاهش به من افتاد همراه چشم‌هایش سرش را پایین برد‌. ریحانه مضطرب پرسید: چی شده داداش؟! چرا این شکلی شدی؟! برم خاله ماه گلو خبر کنم. آب دهانش را فرو داد و کمر راست کرد. ریتم نفس‌هایش تندتر شد! آرام گفت: نه لازم نیست به کسی خبر بدی! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . دوباره سوار همان درشکه شده بود. همان درشکه‌ای که به خانه‌ی عمویحیی آوردش. با این تفاوت که این بار فیروزه کنارش نشسته بود. هر دو چادر سر کرده بودند، بدون روبنده. بنا شد جلب توجه نکنند. درشکه‌چی تا بازار همراهشان بود که جواب آجان‌ها را بابت چادر زن‌ها بدهد و دست خوش و شیرینی توی جیبشان بگذارد. درشکه‌چی مثل دفعه‌ی قبل ساکت بود. فیروزه بدتر از او. ناردانه خودش را با تماشای منظره‌ی شهر که داشت رنگ خزان می‌گرفت مشغول‌ کرده بود. سبزی درخت‌ها رو به زردی می‌رفت. زن‌ها و مردها لباس بیشتر می‌پوشیدند. چشمش به مرد دوره‌گرد که ماست می‌فروخت افتاد. به گاری و ماشین‌ها. به جریان زندگی. ناخودآگاه لبخند زد. بیرون از خانه را دوست داشت. می‌خواست مثل یکی از همین زن‌های کت و دامنی خرامان راه بیفتد و به دانشسرای عالی و اجتماع برسد. برای خودش باشد. نه برای هیچکس دیگر. بی‌اختیار نفس بلندش آه شد. فیروزه جدی نگاهش کرد. به نگاه فیروزه بها نداد و از خیابان چشم نگرفت. یحیی با فیروزه راهی‌ بازارش کرده بود که پارچه‌ی رنگی پسند کند و رخت عزا دربیاورد. دلش با کندن رخت داغ مادرش نبود. قلبی که داغدار بود با البسه‌ی رنگارنگ از داغی نمی‌افتاد. به اجبار به خواسته‌ی یحیی تن داد. می‌خواست رضایتش را داشته باشد. در هر صورت او عمو و سرپرستش بود. برای آرزوهای بلندش به همراهی او نیاز داشت. درشکه‌چی سکوت را شکست: خانم، برای بازار مرد نیاوردید؟ آجانا اذیت می‌کنن. پشت سرتون بیام؟ فیروزه جواب داد: بنا به اومدن سپهر بود اما می‌شناسیش که آقاابراهیم. به جای دست خوش دادن و مدارا کردن زبون تند و تیزشو به رخ می‌کشه. بیشتر معرکه رو گرم می‌کنه. با سحاب وعده داریم. خودشو برای همراهی ما می‌رسونه. به بازار رسیدند. از درشکه که پایین آمدند سریع خودشان را در شلوغی جمعیت گم کردند. حدالامکان از جلوی چشم آجان جماعت تردد نمی‌کردند. وارد بازار که شدند فیروزه نفس حبس شده‌اش را بیرون داد. دست ناردانه را محکم گرفت و دنبال خودش کشید. خوش نداشت دخترک‌ مایه‌ی دردسر یا لکه‌دار شدن امانت‌داری‌اش بشود. محکم گفت: وعده‌مون با سحاب دم بازار فرش فروشاس. عجله کن. ناردانه پشت سر زن عمویش کشیده شد. فیروزه مهلت نداد دکان و آدم‌ها را تماشا کند. چشمش یا زمین را می‌دید یا سقف طاقی و گنبدی آجری بازار را. تا به خودش بیاید نفس‌نفس زنان جلوی بازار فرش فروش‌ها بودند. ردیف به ردیف نقش و نگار و رنگ ایرانی بود که چشم را نوازش می‌داد. فیروزه دست ناردانه را رها کرد. با دستمال مخمل بنفشش عرق پیشانی‌اش را گرفت و زیر لب گفت: بر یار شمر و یزید و بدان لعنت. دنبال سحاب چشم گرداند. همین که جلوی اولین دکان دیدش خیالش راحت شد. سحاب تیکه داده به دیوار روزنامه می‌خواند. فیروزه نفس تازه کرد و قدم‌هایش را آرام. مقابل سحاب که رسید، پسرش سرش را بالا گرفت. لبخند جمع و جوری تحویل مادرش داد و روزنامه را تا کرد. _ سلام مادر. راحت اومدید؟ فیروزه سر تکان داد: سلام عزیزِ جونم. مثل باقی روزا با هول و ولا. به ناردانه چشم دوخت: بیا دختر. جلدی خرید کنیم و برگردیم. ناردانه بدون حرف کنار فیروزه ایستاد. به پسرعمویش سلام داد. سحاب جواب سلامش را داد و راهنمایی کرد به کدام سمت بروند. به راسته‌ی پارچه فروش‌ها که رسیدند، رنگ‌ها چشم ناردانه را گرفتند. فیروزه به هر دکان نگاه گذرایی می‌انداخت و رد می‌شد. سحاب پشت مادر و دخترعمویش راه می‌رفت. فیروزه چشم دوخته به طاقه‌های پارچه از ناردانه پرسید: چه رنگو دوست داری؟ ناردانه شانه بالا انداخت: تفاوتی نداره. به سلیقه‌ی خودتون انتخاب کنید. فیروزه جلوی دکان بعدی ایستاد. پارچه‌ی سبز مغز پسته‌ای روشنی چشمش را گرفت. دستی به پارچه کشید و گفت: اگر دختری به قاعده‌ی تو داشتم خانمیشو با این رنگ و لعاب بیشتر به رخ می‌کشیدم. ناردانه خودش را به فیروزه رساند. رنگ روشن و آرام پارچه را دوست داشت. _ چشم نواز و زیباس. احسنت به سلیقه‌تون. حواسش بود جلوی پسرعموهایش چطور با مادرشان صحبت کند. فیروزه دقیق براندازش کرد. سیاست زنانه را بو کشید. این دختر بیشتر از همسن و سال‌هایش زنانگی را بلد بود. ‌. ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫