eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.4هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
48 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚چاپ شده: آیه‌های جنون/ سهم من از تو در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: ابر و انار/ آن شب ماه گم شد • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . جواد شهرستانی، شهردار تهران، اولین دولتی‌ای بود که به دیدن امام رفت و استعفایش را به ایشان داد. امام دوباره او را به عنوان شهردار تهران انتخاب کرد. آقای بختیار چندبار خواست با امام دیدار کند اما امام گفت تا استعفا ندهد او را نخواهد دید. امام، مهندس مهدی بازرگان را به نخست وزیری انتصاب کرد. در پادگاه لویزان، چند نقطه از تهران برای توپ باران در نظر گرفته شده بود. استاد مطهری، دکتر بهشتی و مهندس بازرگان، مدام با ارتشی تماس می‌گرفتند و می‌خواستند به مردم بپیوندند و بدون خون و خون ریزی متحد شوند. نوزدهم بهمن مردم برای تایید دولت دکتر بازرگان در سراسر کشور، راهپیمایی راه انداختند. همان روز تعداد زیادی از همافران و افراد نیروی هوایی با رژه برای دیدن امام سمت اقامتگاه ایشان رفتند. دولت درگیر پیدا کردن افسرانی بود که با امام دیدار داشتند اما نزدیکان امام، آن‌ها را مخفی کردند. سپهبد مقدم، رئیس سازمان ساواک، به تمام روسای سازمان ساواک در کشور، دستور داد در صورت نیاز اسناد و مدارک محرمانه را از بین ببرند. روز بعد درگیری سختی بین همافران و افراد گارد جاویدان در گرفت. درگیری به تیراندازی ختم شد و صبح روز بعد با شصت و یک کشته و بیشتر از دویست مجروح، تمام شد. بالاخره آن روز در اسلحه خانه‌ی نیروی هوایی به روی مردم باز شد و هرکس با داشتن برگه‌ی پایان خدمت می‌توانست اسلحه بگیرد. در شهر شایع شد که امام اعلام جهاد کرده. هزار جوان انقلابی که آموزش‌های نظامی دیده بودند با بمب‌های دست ساز در سطح شهر راه افتادند و به مراکز نظامی حمله کردند. همه دل آشوب بودیم و نگران! محراب هم طبق معمول غیبش زده بود! بعضی از کلانتری‌ها به دست مردم افتاد. ارتش با تانک‌ها و نفربرها به مقابله با مردم رفت. مردم با صابون رنده شده و بنزین برای مقابله با تانک‌ها، کوکتل می‌ساختند. جوان‌ها توانستند با سلاح‌های ساده چند تانک را از پا دربیاورند. درحالی‌که در تمام ایران جنگ راه افتاده بود، بختیار در مجلس سنا مشغول تصویب انحلال سازمان ساواک و برخورد با غارتگران بیت المال بود. تا بیست و دوم بهمن جنگ و درگیری ادامه داشت. خیلی از مردم دو سه روز بود که از خیابان‌ها تکان نخورده بودند. به جای صدای قارقار کلاغ‌ها یا بغ بغوی یاکریم‌ها، صدای تیراندازی، فریاد و پرتاب سنگ در گوشمان می‌پیچید. اقوام به تبریز برگشته بودند و من همچنان بین در تهران ماندن و به تبریز رفتن سردرگم بودم. خبر رسیده بود آقای بختیار فرار کرده و امیرعباس هویدا خودش را تسلیم شورای انقلاب. کنار ریحانه نشسته بودم و در حل کردن مسئله‌ی ریاضی‌اش کمکش می‌کردم. مامان در آشپزخانه مشغول بود و رادیو روشن. گوینده‌ی رادیو پیامی از آیت الله طالقانی خواند و سکوت برقرار شد. متعجب به رادیو نگاه کردم و دوباره به دفتر ریحانه چشم دوختم. بعد از چند دقیقه صدایی از رادیو در آمد. صدایی که از شدت هیجان می‌لرزید. با جمله‌ای که گوینده گفت فریاد شادی من و ریحانه به آسمان رسید! در آغوش ریحانه پریدم و محکم فشارش دادم! گوینده‌ی رادیو دوباره گفت: توجه! توجه! این صدای انقلاب ملت ایران است! •♡• ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫