eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
48 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: ابر و انار/ آن شب ماه گم شد • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . قطره‌های باران با شدت روی صورتم می‌پاشید. شروع کردم زیر لب دعا کردن‌. شنیده بودم اگر زیر باران دعا کنی، دعایت مستجاب می‌شود. خواستم دعای اصلی را زمزمه و طلب کنم اما صدایی مانع شد! _ آهای خوشگل عاشق! سر و نگاهم رد صدا را گرفت. موهای بافته شد‌ه‌ی خیسم روی شانه‌ام فرود آمد. عاطفه با خنده از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا نگاهم می‌کرد. _ خجالت نمی‌کشی خونه‌ی مردمو دید می‌زنی؟! نچ کشیده گفت و بعد لحنش را مظلوم و هانیه خر کن کرد: هانی، دستم به همین چین چین دامنت! نجاتم بده! کنجکاو پرسیدم: چی شدہ؟ صدای مامان به رسم هر دقیقه بلند شد: هانيه، غذا سرما خورد! تا خودتم سرما نخوردی بیا! برای اینکه به عاطفه نزدیک‌تر باشم روی تخت کنار دیوار رفتم. قدم تا آخر دیوار نمی‌رسید و خیالم راحت بود موهای بازم از آن طرف دیده نمی‌شود. دوباره از عاطفه پرسیدم: چی شده؟ _ فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آماده می‌کنن‌. خسته شدم. تند نگاهش کردم: من که پاسوز توام! عین آدم بیا، شهریار و بابام خونه‌ان. بلندتر ادامه دادم: عاطفه بیا ناهار! مامان برات لوبیا پلو که دوست داری گذاشته! عاطفه بشکن زد: عاشقتم. با عجله از پنجره دور شد. از روی تخت پایین رفتم. لباس‌هایم خیس شده بود. پیراهن و دامنم را تکاندم. صدای زنگ بلند شد. قبل از اینکه کسی از داخل در را بزند، در را باز کردم. عاطفه با چادر گل ریز آبی‌اش با عجله وارد شد: برو کنار خیس شدم! قبل از اینکه چیزی بگویم، داخل خانه دوید و بعد سر به زیر و متین شد! دنبالش رفتم. عاطفه کنار مامان نشسته بود و با اشتها غذا می‌خورد و هم‌زمان با مامان و بابا خوش و بش می‌کرد. دوباره پشت میز نشستم: خفه نشی! _ نگران نباش! مامان خوشحال پرسید: بالاخره روز عروسی تعیین کردید؟! _ آره خاله جون. برای چند هفته دیگه آماده باشین. به من چشمک زد و آرام گفت: قسمت ما! با اخم ساختگی گفتم: چه هولی تو! _ تو خوبی هانیه خانم! به‌خاطر بابا و شهریار بحث را بیشتر ادامه نداد. اخمم واقعی شد! عاطفه از راز قلبم خبردار بود... . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . چادرم را از زیر پا جمع کردم. سر کردنش کمی برایم سخت شده بود. عاطفه و مریم جلوی در منتظرم بودند. عاطفه بلند گفت: می‌بینی مریم؟! هنوز چیزی نشده خواهرشوهربازیاشو شروع کرده! چند هفته قبل برای خواستگاری رفتیم. همه‌چیز زودتر از چیزی که فکر می‌کردیم پیش رفت‌. عاطفه بله را داد. چند روز دیگر عقد عاطفه و شهریار بود. عاطفه از من و مریم خواست برای خرید لباس محضر کمکش کنیم. وقتی در را بستم چشم‌های عاطفه گرد شد! با هردویشان دست دادیم‌. به عاطفه چشم غره رفتم: صداتو شنیدم. یه کاری نکن رای خان داداشمو بزنم! عاطفه از بازویم نیشگون گرفت: حرف حق تلخه عزیزم! مکث کرد. چند لحظه بعد مردد پرسید: هانی، برای همیشه چادری شدی؟! محکم جواب دادم: آره! کمی بعد در پاساژ مشغول تماشا کردن مغازه‌ها بودیم. مریم ذوق زده گفت: عاطفه، اون لباسو ببین! عاطفه رد نگاهش را گرفت: لباس جشنو باید آقامون بپسنده! یه چادر و شال قشنگ برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت: حواسم نبود مارو واسه خرید دم دستیا آوردی! خرید خاصو قراره با آقاتون بیای! الکی سرفه کردم: اینجا مجردم هستا!‌ حواستونو جمع کنید! عاطفه دست مریم را گرفت و چند قدم برداشت.‌ به شکمش چشم دوخت: دخملمون چطوله؟ مریم لبخند زد: خوبه عمه‌ی مهربونش! با تعجب گفتم: مگه جنستیش معلوم شده؟! مریم شیرین لبخند زد: چهارماهمه!استرس داشتم. با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول به بقیه خبر بدیم! آهانی گفتم و از فکرم رد شد دوست داشتم فرزند اول من و امین دختر باشد! سریع از فکر بیروم آمدم‌. گرم گفتم: خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می‌کردم. امین فقط همسایه و حالا برادر همسرِ برادرم بود! ویترین مغازه‌ها را زیر نظر گرفتم. عاطفه و مریم کنارم ایستاده بودند و از کارهای عقد صحبت می‌کردند. سر که برگرداندم سهیلی را چند قدم دورتر مقابل مغازه‌ای، کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین دیدم! تعجب کردم. سهیلی تهران چه کار می‌کرد؟! برای سلام دادن جلو رفتم. این مرد وادارت می‌کرد برایش احترام ویژه‌ای قائل باشی! گرم گفتم: سلام! سهیلی سر برگرداند. نگاهش کمی جا خورد و بعد مهربان شد: سلام خانم هدایتی! با لبخند دستم را سمت دختری که کنارش بود گرفتم: سلام! دختر دستم را گرفت و گرم جوابم را داد. تقریبا همسن خودم بود. سریع گفتم: من شاگرد آقای سهیلی هستم! عاطفه صدایم زد: هانیه! با زبان ایما و اشاره پرسید که این‌ها کی هستند؟! _ شما بگردید. الان میام. دوباره سمت سهیلی و همسرش برگشتم. لبخندم‌ را بیشتر کشیدم: از دیدنتون خوشحال شدم! دختر کنجکاو پرسید: چی می‌خواید بخرید؟ از راحتی‌‌اش جا خوردم.‌سهیلی سرزنشگر نگاهش کرد: حنانه خانم! حنانه بدون توجه گفت: ناراحت شدی فضولی کردم؟ موندم برای مامانم چی بخرم! _ نه! خواهش می‌کنم. برای خرید عقد برادرم اومدیم! صدای حنانه شاد شد: مبارکه. منم دوتا برادر دارم. یکی از یکی مجردتر! خنده‌ام گرفت: خدا متاهلشون کنه! حنانه اخم کرد: خدانکنه! همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای به حال اینکه زن بگیرن! سهیلی ابروهایش را بالا داد. _ زن نداشته‌ی من چه هیزم تری به شما فروخته عزیزم؟! متعجب نگاهم را میانشان چرخاندم. خواهر و برادر بودند! حنانه با تاسف رو به من گفت: می‌بینی تو رو خدا؟! خوبه زن نداره و اینطوری پشتشه! نگاه سهیلی جدی شد. ماندن را جایز ندانستم. _ من دیگه برم. باید کمک کنم. از آشناییتون خوشحال شدم. خداحافظ! حنانه لبخند مهربانی زد: خوشحال شدم. اسمتون هانیه بود؟ لحن سهیلی توبیخ گر بود: حنانه خانم، این چه طرز صحبت کردنه؟! خانم هدایتی! حنانه توجه نکرد: خداحافظ هانیه جان! با لبخند گفتم: خداحافظ. به سهیلی چشم دوختم: خدانگهدار استاد! چند قدم که برداشتم سهیلی کنارم آمد. نجواگونه صدایم زد: خانم هدایتی! قبل از اینکه جواب بدهم سریع گفت: متوجه شدید که حنانه خواهرمه. سوتفاهم پیش نیاد! و زود پیش حنانه برگشت! هاج و واج نگاهش کردم. زیر لب گفتم: مگه من چی گفتم؟! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . بهار داشت از جشن شب قبل که رفته بود حرف می‌زد. موبایلم زنگ خورد. به بهار گفتم: استپ کن خواهر! بعد توی گوشی گفتم: جانم مامان. _ هانیه جان، دارم میرم بیرون. کلید داری؟ صدایش عجول و هول بود. _ آره عزیزم. چیزی شده؟ صدات یه جوریه! من من کنان گفت: خب... خب... نگران شدم. با عجله از کلاس بیرون زدم. بهار هم پشت سرم آمد! _ مامان چی شده؟ خوبی؟! برای بابا یا شهریار اتفاقی افتاده؟! عاطفه چی؟! خوبه؟ _ نه عزیزم چیزی نشده! نگران گفتم: پس چی؟! قلبم اومد تو دهنم! _ رفته بودم به فاطمه و عاطفه سر بزنم. مریم هم بود. یهو دردش گرفت. بردنش بیمارستان منم دارم میرم! قلبم یخ زد. احساس کردم زمستان به تنم بارید. فراموشش کرده بودم؟ مگر نه؟ شاید کامل نه. شاید هنوز زخم‌هایم تازه بود. باید کامل فراموش می‌کردم. باید می‌گذشتم از احساسم... سرد گفتم: آهان! مبارک باشه! سلام برسون. خداحافظ! مامان متوجه حال بدم شد. با ملایمت گفت: هانيه! _ مامان جان، کلاسم داره شروع میشه. خداحافظ! سریع علامت قرمز رنگ را لمس کردم! بهار نگران پرسید: چی شده؟! شانه‌هایم را بالا انداختم. _ هیچی! دختر امین داره به دنیا میاد! _ ناراحت شدی؟! _ نه. ولی خوشحالم نشدم! یکهو بغض چانه‌ام‌ را لرزاند. بهار محکم بغلم کرد: گریه نداره که دختره‌ی دیوونه! مگه مهمه؟! با صدای لرزان گفتم: نه! خداکنه دل دخترشو پسر همسایه نبره! _ خانم هدایتی! صدای سهیلی بود. سریع از بهار جدا شدم. برای پاک کردن اشک‌هایم به صورتم دست کشیدم. نگاهش را میان من و بهار چرخاند: مشکلی پیش اومده؟ سریع گفتم: نه استاد! بازوی بهار را گرفتم و سمت کلاس بردمش. سهیلی همانجا ایستاد. نگاه جدی‌اش را به من دوخت: خانم هدایتی، چند لحظه! بهار وارد کلاس شد. سهیلی چند قدم نزدیک شد. دست به سینه‌ مقابلم ایستاد. _ آقای عظیمی مشکلی پیش آورده؟ منظورش بنیامین بود‌. سریع گفتم: نه! ارتباطی به دانشگاه نداره. ملایم گفت: می‌خواید امروز سر کلاس نیاید؟ قلبم به کمی آرامش احتیاج داشت. جای زخم‌های قدیمی تیر می‌کشید! آهسته گفتم: امکانش هست؟ سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد: یاعلی! سهیلی وارد کلاس شد. من هم راه نمازخانه را در پیش گرفتم. به آغوشش احتیاج داشتم... . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . روی برگ‌های خشک که قدم می‌گذاشتم صدای خش خششان حالم را جا می‌آورد. در کوچه من بودم و بادی که چادرم را به بازی گرفته بود. به خانه که رسیدم نفس راحتی کشیدم. روز عجیب و پر ماجرایی بود. اول تهدید بنیامین و بعد نشستن سر کلاس سهیلی که تکلیفش با خودش مشخش نبود. از حیاط گذشتم. در پذیرایی باز بود. با نشانه‌ی تاسف سر تکان دادم. همانطورکه وارد می‌شدم بلند گفتم: مامان خانم، به ما گیر میدی پاییزہ درو پشت سرتون ببندید. حالا درو تا آخر باز گذاشتی؟! چادرم را درآوردم و آویزان کردم. مامان جواب نداد. در را بستم و بلندتر صدایش زدم: مامان! به آشپزخانه رفتم. هروقت بی‌خبر بیرون می‌رفت روی یخچال یادداشت می‌گذاشت. به یخچال سرک کشیدم. خبری از یادداشت نبود. حس بدی به قلبم سرازیر شد. سریع شماره‌اش را گرفتم. صدای زنگ موبایلش از پذیرایی آمد. نگران شدم. حتما اتفاقی افتاد بود! چادرم را برداشتم. شاید عاطفه خبر داشت. داشتم چادر سر می‌کردم که شهریار سراسیمه وارد پذیرایی شد! کمی آرام شدم. نگاهش به من افتاد.‌ صورتش درهم بود! مطمئن شدم اتفاقی افتاده. مقابلش ایستادم و نگران نگاهش کردم: سلام داداش، چیزی شده؟ مامان کجاست؟ چیزی نگفت. سمت اتاقش رفت. کلافه دنبالش رفتم. _ شهریار، دارم با تو حرف می‌زنم! چرا مامان نیست؟ این چه حالیه داری؟! ایستاد. دستش را بین موهایش برد و سخت نفس کشید! سر برگرداند. لب‌هایش به زور به خورد: مریم هانم تصادف کرده! مامان رفته بیمارستان! گنگ نگاهش کردم. فکرم پیش هستی دوماهه رفت. نگران پرسیدم: مریم چیزیش شده؟ اتفاقے برای هستی افتاده؟! سرش را به نشانه منفی تکان داد: هستی همراهش نبوده! _ پس چرا انقدر آشفته‌ای داداش؟ مردد نگاهم کرد: مریم درجا تموم کرده! چشم‌‌هایم دو دو زد. نفس در سینه‌ام حبس شد. جمله‌ی شهریار برایم عجیب و نامفهوم بود! مریم، هستی، امین، تصادف، مرگ! احساس عجیب و بدی داشتم. هین کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم. _ چی میگی شهریار؟! سر که تکان داد قطره اشکی از گوشه چشمش چکید! _ امین داغون شده! خاله فاطمه داغون شده! دوباره مردد نگاهم کرد. مردد و عجیب. بی‌هوا پرسید: هانیه، تو چه احساسی داری؟! نگاهم دلخور شد: چی فکر کردی؟! که خوشحالم؟! نگاهم را از صورتش گرفتم و چادرم را سر کردم. _ وقتی تو اینطوری میگی یعنی باید منتظر رفتارای تازه باشم که شاید تو دل هانیه عروسیه! کنارم ایستاد. تا دهان باز کرد دستم را جلوی صورتش گرفتم: می‌ذارم به پای این که ناراحت و شوکه‌ای. اما دلم می‌سوزه که تو این حرفو زدی! از خانه بیرون زدم. نمی‌دانم به سمت کجا. فقط باید می‌رفتم... . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . گوشم را سپرده بودم به صوت قرآن و گریه‌ی هستی. بی‌صدا اشک می‌ریختم! گریه‌ی مامان صدادارتر بود. مادر مریم، هستی را محکم در آغوش گرفته بود و بلند گریه می‌کرد! عاطفه و خاله فاطمه با گریه سعی داشتند هستی را از میان دست‌هایش جدا کنند. نگاهم روی هستی رفت. صورت کوچکش سرخ شده بود. سریع بلند شدم و کنارشان رفتم. دست‌های مادر مریم را گرفتم و ملایم گفتم: هستی رو بدید به من داره اذیت میشه! صورتش را به صورت هستی چسباند و هق‌هق کرد! ناله کرد: دخترم! از سوز سینه‌اش اشک‌هایم بیشتر بارید. با انگشت زیر چشمم را پاک کردم! خاله فاطمه و عاطفه اصلا حال خوبی نداشتند. حال خودم نامفهوم بود. مدام احساس می‌کردم مریم می‌آید و مثل همیشه با لبخند مهربانش می‌گوید سلام هانیه جان! صورت مریم جلوی چشمم آمد. از همان باز اول که دیدمش تا آخرین دیدار. قلبم تنگ شد. هیچوقت آرزوی مرگش را نکرده بودم! هیچوقت! نگاهم سمت عکس خندانش که در آغوش خاله فاطمه بود، رفت. زل زدم به چشم‌هایش. با چشم‌هایم گفتم: قرار بود جای من خیلی دوستش داشته باشی. نه اینکه داغونش کنی! بغضم شدت گرفت. دوباره نگاهم را روی هستی بردم. اشک هستی هم درآمده بود. داشت بلند گریه می‌کرد. آرام گفتم: خاله جانک هستی یادگار مریمه. ترسیده. نمی‌خواید که اتفاقی براش بیوفته؟ پیشانی هستی را بوسید. دست‌هایش شل شد. هستی را گرفتم.‌ سنگينی نگاه مامان رویم بود. چشم‌هایم را باز و بسته کردم خیالش راحت شود خوبم! خاله فاطمه با گریه گفت: هانيه جان، ببرش یه جای آروم. دلم ریش میشه تو مجلس ختم مادَ... نتوانست ادامه بدهد. کنار مادر مریم نشست و هق‌هق کرد. عاطفه خواست هستی را بگیرد. لبخند کم رنگی زدم: عاطی، حالت خوب نیست.‌ باید پیش مهمونا باشی. من مراقبشم. منم عمه‌شم! باید روی حرف‌هایم تاکید می‌کردم همه‌چیز عادی‌ست‌. صدای شیون و زاری قطع نمی‌شد. به‌سمت اتاق عاطفه رفتم. هستی را در آغوشم فشردم و تکان دادم. گریه‌اش بند آمد اما صدا درمی‌آورد. دلم لرزید. بد هم لرزید... لبم را گزیدم تا بلند گریه نکنم. صورتش را نوازش کردم و گونه‌اش را بوسیدم. آرام گفتم: توام از شلوغی خوشت نمیاد؟ بی‌حال نگاهم کرد و دهانش را باز. انگشتم را روی لبش کشیدم: گشنته؟ نمی‌توانستم قربان صدقه‌اش بروم اما دوستش داشتم. خواستم برگردم تا شیشه شیرش را پیدا کنم که در اتاق امین باز شد. اتاق مجردی‌اش نزدیک اتاق عاطفه بود. حتما مهمانی کسی بود. تا خواستم بروم امین را دیدم. خسته و درمانده. با صورتی تکیده و موهایی پریشان. با ریش پر شده و چشم‌هایی که خون ازشان می‌بارید. نمی‌دانستم خانه مانده. سریع نگاهم را گرفتم. خواستم قدم بردارم که صدای خش دارش متوقفم کرد: دخترمو بده! حرص و غم‌ بود که از صدایش می‌بارید. برگشتم. قامت نیمه خمیده‌اش در چارچوب به زور بند بود. زمزمه کردم: مثل اینکه گشنشه.‌ می‌خوام شيشه شیرشو بهش بدم! دست‌هایش را سمتم دراز کرد: باشه ولی هستی رو بهم بده! دیگر چیزی نگفتم. مردد پیشش رفتم. هستی را به آغوشش دادم. چشم‌های غمگینش روی صورت هستی نشست و سرخ‌تر شد! چند قدم برداشتم. یکهو به من چشم دوخت. سرد و عجیب گفت: دل شکسته‌ت کار خودشو کرد! انگار خنجر به قلبم کشید. حق نداشت از گذشته حرف بزند. حق نداشت فکر کند این چند سال نشسته‌ام و فقط آه کشیده‌ام و نفرینش کرده‌ام. همه چیز برایم تمام شده بود. من فراموش کرده بودم چرا بقیه نمیخواستند بفهمند؟! لحنش تلخ‌تر شد.‌صدایش لرزید: ببین برگشتم به همون خونه‌ای که با کلی امید ازش پیش مریم رفتم. ببین برگشتم اما چقدر درمونده و بیچاره! الان عزادار اون زنم! همدمم،مادر بچه‌ام! نگاهش پیش هستی رفت. چشم‌هایش هی سرخ‌تر می‌شد اما پیش من گریه نمی‌کرد. لحنم از هوای پاییز سردتر بود: دل من کی کاره‌ای بوده که این بار باشه؟! هر چه سردی و تلخی داشتم به چشم‌هایم ریختم: خیلی وقته همه‌چیز برای من تموم شده. تسلیت میگم آقای امین. از دست دادن کسی مثل مریم راحت نیست. خدا بهتون صبر بده! به هستی نگاه کردم: شیشه شیرشو میارم. گرسنه‌س. دیگر نماندم. رو برگرداندم. از امین. از غمش. از شکستنش. از همه‌چیز... . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . بی‌اختیار ابروهایم به هم نزدیک شد. لبخند امیرحسین کام چشم‌هایم را شیرین کرد: من برم. حنانه هم باید بیاد. یکم دیگه راه میفتیم. حنانه در آغوشم گرفت و خداحافظی کرد. گلو صاف کرد و به امیررضا چشم غره رفت. امیررضا دستپاچه گفت: تا من ماشینو روشن بیاین زن داداش. یعنی... چیزه... تا شما بیاین ماشینو روشن می‌کنم! حنانه به نشانه‌ی تاسف سر تکان داد. طفلی امیررضا سرخ شد. هول هولی امیرحسین را در آغوش گرفت و خداحافظی کرد. تا خواست برود حنانه طلبکار گفت: من چی؟! فقط داداشت مسافره؟! خنده‌ام گرفت. نتوانستم جلوی خودم رو بگیرم. دستم را جلوی دهانم گرفتم و بریده بریده خندیدم. امیررضا پوفی کرد و عقب گرد. چند لحظه‌ای حنانه را در آغوش گرفت و رفت. امیرحسین برای حنانه سر تکان داد: برو کنار اتوبوس تا بیام. حنانه دست تکان داد و رفت. امیرحسین چند قدم نزدیکتر شد: ممنون که اومدی‌. با حال خوب میرم! خواهش می‌کنم گفتم و دل نگران تاکید کردم: مراقب خودت باش! به نشانه‌ی باشه سر تکان داد: چشم. توام همینطور. احتمالا همین روزا نتیجه‌ی کنکور بیاد. بهم خبر بده. _ به اولین نفری که میگم خودتی استاد! نگاهی به ساعتم انداختم: جای منم خالی کن. زیر چشمی دور و ورش را پایید. وقتی دید اطرافمان خلوت است دستش را روی قلبش گذاشت: جات اینجاس عزیز! خیره به صورتش لبخند زدم. طوری که تمام حرف‌هایم را از نگاهم بخواند. _ برای هستی‌ام دعا کن زودتر برگرده خونه. با اکراه چند قدم عقب رفت: به روی چشم. مواظب خودت باش هانیه. چشم که گفتم، پاهایش عقب‌تر رفت. تا لحظه‌ای که به اتوبوس برسد چشم‌هایش روی چشم‌هایم بود. عجیب و مبهم و پر آشوب... •♡• بابا ماشین را پارک کرد و با لبخند عمیقی بفرمایید گفت. مامان دسته‌گل رزهای صورتی و جعبه شیرینی را برداشت. من هم باکس صورتی و سرخابی کادو را. سه نفری وارد بیمارستان شدیم. این بار با لبخند و قدم‌های محکم. دیگر مقصدمان ICU نبود. به بخش کودکان رسیدیم. شهریار را که جلوی اتاق دیدم، از ذوق جلوتر رفتم. لبخند به لبش برگشته بود. میان تنه‌ی شهریار و در نیمه باز، چشم‌های باز هستی را دیدم. با لباس صورتی بیمارستان روی تخت دراز کشیده بود. موهایش دور و ورش ریخته و چشم‌هایش نیمه باز بودند. دورش را کلی آدم گرفته بود. مادر مریم از همه نزدیکتر ایستاده بود. با چشم‌های تر موهايش را نوازش می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. امین دست به سینه کنج اتاق ایستاده بود. چشم‌هایش پر از خنده بود اما لب‌هایش نه. نگاهش سمت من آمد. از هول نتوانستم سلام بدهم. صاف توی مردمک‌هایش نگاه کردم و بدون سلام و احوالپرسی بالا سر هستی رفتم. دستم را روی موهایش کشیدم و هیجان زده گفتم: سلام هستی‌. خوبی دورت قشنگیات بگردم؟ چند بار پشت سر هم پلک زد. لب‌های کوچکش لرزید: هی... هی... سریع گفتم: هین هین پیشته. منو یادته خوابالو خانم؟! خم شدم و با چشم‌های بسته پیشانی‌اش را بوسیدم. قطره‌ی اشکی از چشمم لای موهایش لغزید. یکی دو دقیقه در همان حالت بودم. دستی که روی شانه‌ام نشست قامت بلند کردم. مامان بود. دست هستی را گرفت و بوسید. هستی حرفی نزد.‌ فقط خیره نگاهش کرد. خاله فاطمه جلو آمد و گفت: از وقتی اومده بخش همینطوریه. بچه‌م جون نداره. دکتر گفت زمان لازمه تا سرپا بشه. مادر مریم تیز نگاهش کرد: صدقه سر امانت داری شما! خاله فاطمه نگاهی به صورتش انداخت و لبش را گزید تا چیزی نگوید. مامان برای اینکه بحث را عوض کند به باکس اشاره کرد: کادوی هستیو دادی؟ توجه هستی به ما جلب شد. باکس را روی میز تخت گذاشتم: اگه گفتی چیه؟! هستی چشم‌هایش را باز کرد. خاله به شوخی گفت: نکنه یه قابلمه‌ بزرگ ماکارانیه؟ خندیدم: اون باشه وقتی هستی اومد خونه‌مون. ربان صورتی را که کشیدم، باکس از چهار طرف باز شد و خرس قهوه‌ای نمایان. چشم‌های هستی به حالت عادی‌اش برگشت. لبخندش بزرگ بود و نگاهش کمی جان دار. به سختی لب زد: بغل! خرس را بلند کردم. تخت را دور زدم به هستی برسم. کنار مادر مریم رسیدم. نگاهش کردم تا با من جا به جا شود یا عروسک را از دستم بگیرد و به هستی بدهد. با چشم‌های سرخش جدی و ناراحت نگاهم کرد. تا خواستم عقب گرد کنم تلخ گفت: اینجا جایی واسه تو نیست! تنم یخ بست از برخورد و حرفش. متعجب نگاهش کردم. تا خواستم دهان باز کنم امین با صدایی دو رگه و جدی گفت: بفرمایین بیرون! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . تا خواستم عقب گرد کنم تلخ گفت: اینجا جایی واسه تو نیست! تنم یخ بست از برخورد و حرفش. متعجب نگاهش کردم. تا خواستم دهان باز کنم امین با صدایی دو رگه و جدی گفت: بفرمایین بیرون! چشم‌هایم سمت امین رفت. تکیه‌اش را از دیوار گرفته و چند قدم نزدیکتر شده بود. صورتش سرخ شده و رگ‌‌ پیشانی‌اش بیرون زده بود. شوکه به چشم‌هایش خیره شدم. مخاطب نگاهش من نبودم.‌ مردمک‌های به خون نشسته‌اش روی مادر مریم بود: بفرمایین بیرون حرف بزنیم! صدای مادر مریم تلخ و محکم بود: داری محترمانه بیرونم می‌کنی؟! بابا کنار امین رفت و شانه‌اش را گرفت. آرام کنار گوشش چیزی گفت. سینه‌ی امین بالا و پایین شد اما نفسش را بیرون داد. از سختی نگاه و کلامش کم نکرد: بهتره بیرون حرف بزنیم. چشمش به هستی بند شد و دوباره صورت مادر مریم. خاله فاطمه لب زد: بعدا حرف می‌زنین مامان جان. الان وقتش نیست! _ همین الان وقتشه! این همه مدت مدارا کردم. دیگه این بی‌احترامیو تحمل نمی‌کنم. شهریار هم کنار امین ایستاد. بازویش را گرفت: مردونه بریم قدم بزنیم. خانما پیش هستی راحت باشن. امین پوفی کرد و عقب نشینی. همین که خواست از چهارچوب در رد شود مادر مریم گفت: بذارین حرفاشو بزنه. ببینم چه حرفی داره؟! اون از دختر دسته‌گلم، اینم از یادگاریش! تو که عرضه‌ی... خاله فاطمه سریع گفت: بس کنین توروخدا! اینجا جای این حرفاس؟! بالا سر هستی؟! طفلک بغ کرده! به هستی چشم دوختم. کاسه‌ی چشم‌هایش گشاد شده بود و مردمک‌هایش بی‌قرار میان مادربزرگ و پدرش می‌گشت. اما انگار دیر شده بود. نگاه هستی هم لرز و عصبانیت صدای امین را نگرفت! _ من بی‌عرضه‌ام؟! شوهر خوبی نبودم؟! اگه فقط یه بار مریم پیش شما از من گله کرده، تو صورتم تف بندازین! مقصر نبودن مریم منم؟! چی کار کردم که خلاف امانت داری بوده؟! سه ساله برای دخترم هم پدرمم هم مادر. شما این سه سال کجا بودین؟! وقتی شیر خشک نمی‌خورد و بی‌قراری می‌کرد؟! وقتی تب می‌کرد؟! وقتی دندون درمی‌آورد؟! وقتی شب تا صبح تو بغلم بیدار بود؟! وقتی می‌پرسید مامان داشتن چه شکلیه، شما کجا بودین؟! پوزخند زد: فقط از دور نوه‌‌‌تونو دوست داشتین! عاطفه شانه‌ی امین را گرفت و نوازش‌ کرد. زمزمه‌اش را شنیدم: آروم باش داداش. برو بیرون یه هوایی بخور. برو تصدقت بشم. امین تیز نگاهش کرد: نمیرم! سه ساله دارم هر حرفیو می‌شنوم. هر نگاهیو تحمل می‌کنم. دیگه بسه! نگاهش نگاهِ مادر مریم را نشانه گرفت: دیگه حق ندارین راه به راه به مادر و خواهرم تیکه بندازین و طعنه بزنین. هر وقت به اندازه‌‌ی مادرم و عاطفه مراقب هستی بودین و براش زحمت کشیدین، طلبکار بشین! پدر این بچه منم. هستی فقط هستی منه! نمی‌ذارم کسی به اسم خودش بزنتش! مادر مریم بغض کرد: فقط بچه‌ی توئه؟! جیگرگوشه‌ی مریم نبود؟! اشک در چشم‌های امین حلقه زد: سه ساله جای مریمم براش پر کردم. سهم مریمم، سهم منه! خودش شاهده چطور دخترمونو رو چشم بزرگ کردم! از اینجا برین! من برای دخترم مدعی نمی‌خوام! بابا اخم کرد: یکم کوتاه بیا! امین بازویش را از دست شهریار بیرون کشید: خیلی کوتاه اومدم. این بار کوتاه نمیام! نمی‌ذارم کسی آرامش منو دخترمو بهم بریزه! مادر مریم پیشانی هستی را بوسید. کنارش گوشش گفت: همیشه کنارتم مامانی. نمی‌ذارم مثل گلم پرپر بشی! دندان‌های امین روی هم آوار شد. زیر لب استغفرالله گفت و به صورتش دست کشید. خواست از اتاق بیرون برود که هستی بلند زیر گریه زد! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . مامان کلافه گفت: همه بیرون! امین جان بیا کنار دخترت! مادر مریم چانه‌اش را جمع کرد.‌ نگاه پر حرصش روی صورت همه رژه رفت. با قدم‌های بلند و صدادار از اتاق بیرون زد‌. بابا و شهریار و عاطفه دنبالش رفتند. مامان دست خاله فاطمه را گرفت: بریم فاطمه جان. بهتره هستی و امین تنها باشن. امین با قدم‌های کند پیش هستی آمد. دست کوچکش را میان مشت بزرگش گرفت و خم شد. موهایش را بوسید: جانم بابا. جانم. لب‌هایش روی پیشانی و ابروهای هستی لغزید: کنارتم جونم. نفسم. هستیِ من! شانه‌هایش خم شده بود. نگاهش بیشتر. آشفتگی از سر و رویش می‌بارید. دست آزاد هستی دور گردن پدرش حلقه شد. خرس را روی تخت گذاشتم. جلوی در رسیدم. نگاهم پیش هستی و امین بود. قطره‌ی اشکی آرام از چشمش سر خورد و صورت هستی را تر کرد. این همه آشفتگی، این همه تحقیر حقش نبود. بی‌اختیار گفتم: هستی خیلی خوشبخته که پدری مثل تو داره. مطمئنم مریمم آروم و خوشحاله! سرش را بلند کرد. رنگ مردمک‌هایش از شدت سرخی پیدا نبود! _ دارم له میشم. فقط هستی برام مونده. انگار مقصر همه چیز منم! سر تکان دادم: نه! مقصر همه چیز نیستی. لبخند زدم: تازه کلی باعث خیرم بودی. نگاهم روی انگشتر نشانم نشست. لبخندم را بیشتر کشیدم و برای هستی دست تکان دادم. واکنشی نشان نداد. سرش را توی گردن پدرش پنهان کرد و راحت نفس کشید. •♡• . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . پاهایم به زمین چسبیده بود. صدای ضربان قلبم را به وضوح می‌شنیدم. صدای خنده‌های بابا و بابامحمد هم بلند شد. مامان داشت با جیران خانم تعارف تکه پاره می‌کرد. اعصابم بهم ریخت! از دست مامان دلخور بودم. دلخور که نه، کفری بودم! دو روز قبل بدون هماهنگی گفت امیرحسین و خانواده‌اش را برای شام دعوت کرده. هر چه گفتم صبر کن. بگذار باز خودشان خبر بگیرند، به گوشش نرفت که نرفت. هنوز تردید گریبان گیرم بود. بحث هرروزه‌ام با امیرحسین سر پیدا کردن منشأ این تردید بود! آخر دلم را به دریا زدم و گفتم دلم مطمئن نیست. نمی‌خواهم فردا روز ناراحتی و بحثی پیش بیاید. گذشته‌یمان برابر نیست. خیلی سر جزئیات نرفتم. یعنی اصلا سر جزئیات نرفتم. نمی‌دانستم واکنشش چیست. انگار باور نکرد. باز گیر داد به منشأش! گفتم این فکر توی سرم بوده. گفت اگر بود قبل از این به زبان می‌آوردی. تا اصل مطلب را نگویی کاری از دستم برنمی‌آید. یعنی تو نمی‌خواهی کاری کنم! چند روز می‌شد که سر سنگين رفتار می‌کرد. همین تردیدم را بیشتر کرد. کسی توی سرم گفت دیدی! حتی نمی‌توانید درست و درمان درموردش حرف بزنید! قبل از مهمانی پیام داد: هر چی نظرته بگو. منم نظر خودمو میگم! بیشتر چسبندگی پاهایم به زمین سر همین بود. باید تنها می‌رفتم جلوی چشم پدر و مادرش و پدر و مادرم، و احتمالا آن افتضاح خواستگاری اول تکرار می‌شد. حتی بدتر! دیگر مامان و بابا به صورتم نگاه نمی‌کردند. از این ناراحت بودم که همه‌چیز را به دوش من انداخت. وقتی گفتم: کاش مهمونی عقب بیفته. خیلی راحت گفت: طولانی شدن ماجرا میشه معطل کردن بزرگترا. اگه بيشتر زمان می‌خوای به خودشون بگو! از روزِ بعد از کافه، یک امیرحسین دیگر شد. توی جلدی فرو رفته بود که در دانشگاه هم از روی استادی‌اش ندیده بودم! مثل چی توی گل گیر کرده بودم و کسی حالم را نمی‌فهمید. کاش‌... دستی روی شانه‌ام نشست. با چشم‌های از حدقه بیرون زده سربرگرداندم. حنانه با لبخند بزرگی پشت سرم بود. _ کجایی عروس؟ همه دور هم جمعن، به جز شما که اصل مطلبی! عضله‌های صورتم را جنباندم بلکه لبخندی تحویل حنانه بدهم: می‌خواستم با چایی بیام! حنانه بدون تعارف سینی را مرتب کرد و کنار سماور ایستاد. _ تو چایی بریز، من آب جوش می‌ریزم. چشمای خان داداشم چپول شد انقدر نامحسوس به این آشپزخونه نگاه کرد! پاهایم را از زمین کندم و مشغول چایی ریختن شدم. حنانه گونه‌ام را بوسید: خیلی بهم میاین! خدا! جلوتر از من آشپزخانه بیرون رفت. از دلِ من گذشت: ولی انگار به هیچکس نمیام... از استرس حالم بد بود. تقریبا دست‌هایم می‌لرزید. صورتم گر گرفته بود. جای شکرش باقی بود.‌ به پای خجالت و شرم می‌گذاشتند. وقتی وارد پذیرایی شدم، سرم را بلند نکردم. نمی‌توانستم به چشم‌های کسی نگاه نکنم. سریع چایی را گرداندم.‌ خواستم کنار مامان و بابا بنشینم که جیران خانم گفت: هانيه جان، بیا پیش ما! به اجبار کنار جیران خانم نشستم. بابامحمد گفت: راستی، از آقاشهریار و عاطفه خانم چه خبر؟ تشریف نمیارن؟ مامان جواب داد: قرار بود بیان، نشد. خیلی سلام رسوندن. حال عاطفه یکم بد بود، شهریار پیشش موند. جیران خانم مهربان پرسید: اتفاق خاصی که نیفتاده؟ کاش یه شب که حال عاطفه جان مساعد بود جمع می‌شدیم. مامان لبخند زد: خداروشکر خوبه. فشارش افتاده بود. سرم گرفته. برای دورهمیای دیگه میان ایشالا. زیر چشمی امیرحسین را پاییدم. امیررضا سر به زیر کنارش نشسته بود. هر دو کت و شلوار ساده‌ی سیاه پوشیده بودند. نگاه امیرحسین لحظه‌ای به میز بود، لحظه‌ای به صورت مامان و بابا. گاهی هم به پدر و مادرش. فقط من را نگاه نمی‌کرد! چشم در چشم شدیم. نگاهش به قدری نافذ و جدی بود که چشم‌هایم را از وسط جمع کردم. جیران خانم دستم را گرفت و لبخندش را از همیشه شیرین‌تر کرد: از هر چه بگذریم سخن دوست خوش‌تر است! ضربان قلبم بالا رفت. دیگر پایین آمدنش دست خدا بود! سعی کردم شانه‌هایم را خم نکنم. همانطور صاف بنشینم و با لبخندی وا رفته بقیه را از نظر بگذرانم و طبیعی رفتار کنم. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . جیران خانم برای ادامه‌ دادن حرفش به مامان چشم دوخت: اجازه میدین هانیه جان واسه همیشه عروس و دختر ما بشه؟ نگاهِ مامان آب افتاد. به بابا چشم دوخت. بابا زیر لب گفت: شما بزرگش کردی، بیشتر صاحب اختیاری. مامان با لبخند بغضش را پس زد: ما جز خوبی از شما و امیرحسین جان ندیدیم. دلمون به این وصلت راضیه. بقیه‌ش با خود بچه‌هاس. جیران خانم سر خم کرد و خیره‌ی من شد: اصل نظر شماس خانم! نیم نگاهی به مامان و بابا انداختم. من من کردم: خب... مامان و بابا گفتن دیگه! جیران خانم خندید: ما می‌خوایم بله رو از زبون خودت بشنويم! نفس با شدت به قفسه‌ی سینه‌ام برگشت. قلبم سنگین شد. به چشم‌های منتظر و مشتاق مامان و بابا نگاه کردم. اگر می‌گفتم تردید دارم یا اگر می‌گفتم نه، چه فکری می‌کردند؟ که همان هانیه‌ی لوس و یک بام و چند هوام؟! باز هم شرمنده‌یشان می‌کردم... از طرفی با دلی که یک دل نمی‌شد چه می‌کردم؟! یک طرف خودم بودم. یک طرف آدم‌هایی که برایم عزیز بودند. سرم را پایین انداختم. انگشت‌هایم را توی هم قفل کردم. سقف دهانم خشک شده بود. آتش به تنم می‌بارید. داشتم توی سرم دنبال جمله می‌گشتم. یکهو امیرحسین گفت: من و هانیه خانم یه تصمیمی گرفتیم. شاید گفتنش واسه هانیه خانم راحت نیست‌. متعجب سر بلند کردم. مردمک‌هایم به صورت امیرحسین وصل شد. امیرحسین نگاهش را روی صورت همه گرداند. لبخندش آرام و مطمئن بود: بااجازه‌تون می‌خوایم یه سری کارامونو انجام بدیم و جا بندازیم بعد پای سفره‌ی عقد بشینیم. هم سر من شلوغه هم ایشون دوباره درگیر دانشگاه شدن. یکم زمان نیاز داریم. حتی به این فکر کردیم اگه شرایط مهیا شد عقد و عروسیو یکی کنیم! یعنی تو یه مراسم بگیریم! کم مانده بود چشم‌هایم از کاسه دربیایند! امیرحسین طوری با آرامش و طبیعی گفت که انگار واقعا با هم این تصمیم را گرفته‌ایم. بابامحمد پرسید: یعنی می‌خواین مدت نامزدی و محرمیتتون بیشتر بشه؟ امیرحسین سر تکان داد: نه! محرمیتو تمدید نمی‌کنیم! پلکم پرید. انگار زیر پایم خالی شد. حتما جمله‌ی آخرش را اشتباه شنیده بودم... . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
دو داستان و فعلا روی کانال هستن. پارت اول هر داستان تو پیام‌های سنجاق شده‌ی کانال هست. رمان چاپ شده. می‌تونید کتابش رو به مریم جان سفارش بدید👇🏻 @maryaarr رمان در دست چاپه و مدتی دیگه کتابش منتشر می‌شه. نشر و مطالعه‌ی مجازی آیه‌های جنون و رایحه‌ی محراب به هیچ عنوان و در هیچ کجا مورد رضایت من نیست
سلام عزیزکم خوشحالم باعث این آشنایی و کنار هم بودن شد🤍✨️