@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_هفتم
.
نگاه ریحانه سمت من آمد. با چشمهای گرد شده خیره به صورت و موهایم شد.
با چشم و ابرو به موهایم اشاره کرد.
همانطورکه داخل برمیگشتم گفتم: ریحانه، تا برمیگردم بتادین و باند بیار!
روسری سر کردم و به حیاط برگشتم. محراب همان جا کنار در ایستاده بود.
خبری از ریحانه نبود. مقابلش ایستادم و دستهایم را پشت کمرم بردم.
_ تظاهرات بودی آقای داداش؟! که خبری نیستو من الکی مشکوکم!
سرش را تکان داد. لبخند کجی زدم.
_ حالا نمیخواد از سر شکستهت کار بکشی! زبونتم تکون بدی میفهمم!
خواستم سر به سرش بگذارم. کنارش ایستادم.
_ میتونی راه بیای یا کمکت کنم؟!
سریع سر بلند کرد و ابروهایش را در هم کشید. لبخندم پر رنگتر شدم: شوخی کردم!
نفسش را با حرص بیرون داد: با من از این شوخیا نکن دخترِ حاج خلیل!
ابروهایم را بالا دادم: از مقام آبجی بودن عزل شدم؟ شدم دختر حاج خلیل؟!
نفس عمیقی کشید و با قدمهای کوتاه سمت پلهها رفت. روی اولین پله نشست. ریحانه آمد و گفت: بیا آبجی. هرچی خواستیو آوردم.
مقابل محراب نشستم. ریحانه داخل تشت مسی کوچکی آب خنک ریخت و دستمال تمیزی دستم داد.
دستمال را در آب خیس کردم و پرسیدم: چرا خونه نرفتی؟ خاله ماهگل که به کله شقیات عادت داره!
زمزمه وار جواب داد: عمه خدیجه هست. الکی شلوغش میکنه!
دستمال را طرف صورتش بردم و آرام زیر بینیاش گذاشتم.
صورتش در هم رفت. ریحانه بغ کرده بالای سرمان ایستاده و با استرس به
من و محراب خیره شده بود. به شوخی گفتم: چرا بالا سر ما بغض کردی؟! هنوز زندهس!
دوباره دستمال را داخل ظرف آب بردم.
محراب گفت: واقعا برازندته دکتر بشی! مریض زیر دستت زنده نمیمونه!
بینیاش را تمیز کردم.
_ بدجایی نشستی پسر حاج باقر. کاش قدم رنجه میکردی میرفتیم پذیرایی!
_ راحتم!
_ سرتو صاف نگه دار پیشونیتو ببینم!
سرش را صاف نگه داشت. با دقت به زخم پیشانیاش خیره شدم و در همان حین روی باند بتادین زدم.
باند را آرام روی زخمش گذاشتم.
_ زخم پیشونیت عمیقه باید بری درمانگاه. این زخم بخیه میخواد.
تا نگاهش کردم سرش را پایین انداخت.
گردن و گونههایش سرخ شده بود. تشر زدم: مگه نگفتم سرتو صاف نگه دار؟!
سرش را بلند کرد اما چشم هایش را نه!
نگاهی به ریحانه انداخت و گفت: میشه یه لیوان آب بیاری؟!
ریحانه سریع داخل رفت. چشمهایش را به دستم دوخت.
_ بعضی وقتا نمیدونی داری چی کار میکنی!
_ چی؟!
لبخند زد. از آن لبخندهایی که بیشتر تحویل خاله ماهگل و مامان فهیم و ریحانه میداد!
_ هیچی!
_ حالا چرا به این روز افتادی؟!
صورتش از درد جمع شد.
_ هر که او بیدارتر، آگاهتر
هر که او پردردتر، رخ زردتر
لبخند زدم: پس مولانا هم به جمع انقلابیا پیوسته!
لبخند کجی زد. چشمهایش از همیشه پر نورتر بود.
_ پس خیلی چیزا بلدی!
ابروهایم را بالا دادم: چطور؟! نکنه میخوای عضو گروهتون بشم؟
لبخندش پر رنگ شد: شاید!
با غرور ایستادم و دستهایم را به کمرم زدم.
_ دیدی ازت اعتراف گرفتم؟
گنگ نگاهم کرد: چه اعترافی؟!
_ که میدونم با حاج بابا و عموباقر چی کارا میکنین!
نفسش را بیرون داد: فعلا فکر کن چیزی نمیدونی!
_ قول نمیدم!
بعد از کمی مکث زمزمه کرد: پس باید حسابی حواسم بهت باشه!
جدی به چشمهایش خیره شدم: حواست به حاج بابام و عموباقر باشه.
اخمهایش در هم رفت، هم از کلامم هم از درد!
_ عموخلیل و بابام نیازی به مراقبت من ندارن!
ریحانه با عجله لیوان آب را دستش داد.
محراب نرده را گرفت و بلند شد.
جرعهای آب نوشید و لنگ لنگان از کنارم گذشت.
ریحانه سریع پرسید: داداش کجا؟!
همانطور که سمت زیرزمین میرفت جواب داد: میرم یکم دراز بکشم. زیرزمین راحتترم!
ریحانه گفت: الان برات متکا و پتو میارم.
محراب لبخند زد: نمیخواد!
ریحانه بدون توجه رفت که برایش رختخواب بیاورد. محراب جدی گفت: برو خودت بیار نذار بیاد پایین!
دست به سینه شدم: برام جالبه چرا تا حالا راجع به این چیزا با ریحانه حرف نزدی؟ به نظرم میتونه...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم: بهتره نظر ندی!
تیز نگاهش کردم و از پلهها بالا رفتم. نزدیک چهارچوب در ریحانه متکا و ملحفه به دست مقابلم رسید.
لبخند مهربانی تحویلش دادم: آبجی، اینا رو بده من. تو برو به خاله ماهگل خبر بده بیاد تحفهی زخمیش رو ببره! زخمش عمیقه باید بخیه بخوره.
بغ کرده گفت: چشم!
متکا و ملحفه را زیر بغلم زدم و به حیاط برگشتم.
_ در زیرزمینو باز کن آقای داداش!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_هفتم
.
برخورد باتوم با صورت سحاب مصادف شد با فریادِ بیاختیار ناردانه و بهت فیروزه.
همهی سرها سمتشان چرخید. سحاب صورتش را در دست گرفت و خم شد. درد تا استخوانش پیچید.
تلو تلو که خورد ناردانه آستین پیراهنش را سمت خودش کشید زمین نخورد. مضطرب پرسید: خوبی پسرعمو؟
سحاب دستش را عقب کشید. گوشهی ابرویش از خون سرخ شده بود.
زمزمه کرد: دست مادرو بگیر و با تمام توان دور شو.
چشمهای ناردانه گرد شد: چی میگی؟! زخمی شدی.
آجان این بار سمت سحاب هجوم آورد. نوک سیبلش را به دندان گرفت و حرصی رها کرد.
_ تو کی باشی جلو مأمور شاخ و شونه بکشی؟!
پارچه فروش اخم کرد: کجا شاخه شونه کشید جناب؟ این جوون خودشو سپر ناموس کرد.
آجان کفری شد: تو چی زر زر میکنی مرتیکه؟! پارچهتو قیچی بزن.
پارچه فروش که مو سپید کرده بود، ناسزای آجان را تاب نیاورد. ابرو درهم برد و از دکانش بیرون آمد.
_ آژان چُرتی حرف دهنتو بفهم! جا پارچه دهن تو رو قیچی میزنم.
سپس یقهی آجان را چسبید. دکان دارهای دیگر به هواخواهی از همسایهیشان سمت آجان هجوم آوردند.
در چند قدمی ناردانه و فیروزه گرد و خاک به پا شد.
سحاب هم به معرکه کشیده شد. در همان حین محکم گفت: گفتم از اینجا دور شید. اساعه!
فیروزه مچ ناردانه را گرفت و پارچه را زیر بغلش زد. همانطورکه روبندهاش را روی صورت میانداخت گفت: روبندهتو بنداز ناردانه. آژان دیگهای چهرهمونو نبینه.
ناردانه سر به عقب و چشم به یقه کشی مردهای بازار و آجانِ عربدهکش، روبندهاش را پایین انداخت.
وقتی از بازار بیرون زدند نفسشان درنمیآمد. قلب ناردانه مثل گنجشک تند تند به سینه میکوفت.
زیر لب گفت: پس پسرعمو...
فیروزه گفت: سحاب میدونه چی کار کنه. فی الحال ما باید بیدردسر دیگهای به منزل برسیم.
کمی بعد فیروزه و ناردانه در حیاط خانه بودند. با پارچهی سبز خوش رنگی که بهایش پرداخت نشده بود.
فیروزه در حیاط چادر از سر برداشت و نفسش را راحت بیرون داد.
ناردانه به زمین چشم دوخته بود. از این قبل سروصداها خوشش نمیآمد.
نمیخواست از همین اول کار حرف و دِینها را به جان بخرد.
صدای مهتاج سرش را بلند کرد.
_ فیروزه، چرا آشفته حالی؟
پشت پنجره ایستاده و به صورت پریشان حال عروسش و ناردانه خیره بود.
فیروزه نفس گرفت: سلام خانم بزرگ. گیر آجان مفنگی افتادیم.
اخم مهتاج غلیظتر شد: لعنت بهشون. لعنت. بیا تو نفس بگیر.
صدایش را کمی بالا برد و در عین اقتدار خانمانه گفت: زری، آب خنک و شربت شیرین بیار.
فیروزه وارد خانه شد. ناردانه همانطور میخ کوب وسط حیاط کنار حوض مانده بود. مهتاج پنجره را بست و پرده را انداخت. حالش برای کسی مهم نبود.
بدون اینکه روبنده و چادرش را کنار بزند وارد خانه شد. از پلهها که بالا میرفت صدای فیروزه را شنید: معرکه به پا شد خانم بزرگ. نمیدونم مرتیکه منفگی از کجا سر رسید و به ناردانه پیله کرد. صدا و باتومشو که واسه دخترک بالا برد سحاب جلو پرید و سپر بلا شد.
مهتاج مفتخر گفت: احسنت به غیرت شیرمَردم. سحاب کو؟ نکنه دست این از خدا بیخبرا افتاده؟!
صدای فیروزه مغموم شد: نمیدونم خانم بزرگ. ما رو فراری داد و خودش موند.
مهتاج آه کشید: نحسی این دخترک دامنمونو گرفت. ببین کِی گفتم!
دندانهای ناردانه روی هم سابیده شد. روبندهاش را با حرص بالا زد و از پلهها رفت.
بساط طعنه و منتِ بیشتر مهتاج السلطنه جور شده بود! فیروزه از او بدتر. زیاد قابل حدس نبود. برای پسرش دست بالا گرفته بود و خدا میدانست تا کجا پیش میرفت.
•♡•
ناردانه خیره به گلهای قالی تکیه به مخده نشسته بود. سنگينی نگاه مهتاج را احساس میکرد.
شام از گلوی هیچکدامشان پایین نرفته بود. فیروزه دل نگران سحاب بود.
یحیی که آمد و ماوقع را شنید، با کیهان دنبال سحاب رفت.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫