@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_چهارم
.
_ خاله، من و ریحانه چی کار کنیم؟!
خاله سبد بزرگ سبزی خوردن را از یخچال بیرون کشید و روی میز ناهار خوری گذاشت.
_ بشینین پر و پیمون لقمه بگیرین تا عصری محراب ببره پخش کنه.
ریحانه پرسید: نذریه؟!
خاله ماهگل سر تکان داد: به دلم افتاد یه خیرات کوچیک به نیت پدرشوهر و مادرشوهر خدابیامرزم بدم.
کنار ریحانه نشستم و گفتم: خدا رحمتشون کنه.
خاله "خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه" گفت و چند ظرف خرما و قالب پنیر هم روی میز گذاشت و روبهرویم نشست.
عمه خدیجه هم آمد. خاله تکه نانی برداشت و گفت: دانشگاهو چه کردی رایحه جانم؟!
_ امسال که کنکور نمیدم! یعنی حاج بابا اینطور صلاح دونست.
عمه خدیجه سریع پرسید: مگه چندسالته؟!
_ هیجده!
عمه با لبخندی گرم و خریدارانه جوابم را داد!
لبخند و نگاههایی که این روزها از زنهای در و همسایه و فامیل زیاد میدیدم. جنسشان دستم آمده بود!
صدای عمه خدیجه سکوت را شکست: راستی ماهگل، میخواین طبقه بالا رو چی کار کنین؟ بزرگهها.
میشه واسه پذیرایی از مهمون یه دستی به سر و روش کشید.
_ اگه خدا بخواد یه سر و سامونی بهش میدیم تا همین روزا برای محراب آستین بالا بزنیم.
محراب میگه دستم تنگه. آقاباقر گفت در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست!
طبقه بالا رو یه مدت برات ردیف میکنیم تا دست و بالت وا شه.
عمه خدیجه ذوق زده گفت: خوب میکنین! کسیو واسش در نظر داری؟
_ دور و ورمون دختر خوب کم نیس. حاج فتاح رو که میشناسی؟!
_ آره! همون که حجرهش کنار حجرهی داداشه.
_ یه دختر داره عین پنجهی آفتاب! خوبی و خانمیش زبون زده. میخوام با محراب حرف بزنم ببینم موافقه یا نه.
_خیر باشه به حق پنج تن! تو تبریزم کم نیستن خانوادههایی که بخوان با ما وصلت کنن.
خاله از صمیم قلب گفت: من که از خدامه این بچه زودتر سر و سامون بگیره.
ریحانه با خجالت و در عین حال خوشحالی گفت: پس عروسی افتادیم.
لبخند خاله پررنگ شد: اگه خدا و دوتا جوون بخوان بله!
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای مردانهای گفت: یالله!
صدای بم محراب بود. خاله ماهگل خندید: چه حلال زاده! بیا مامان جان!
محراب سر به زیر وارد آشپزخانه شد. موهای سیاهش را مرتب شانه زده بود. شلوار گرمکن سیاهی همراه تیشرت سفید و از رویش پیراهن سادهی خاکستری پوشیده بود.
ریحانه به احترامش بلند شد و من هم به اجبار همراهش.
_ سلام داداش! خسته نباشی. رسیدن به خیر!
آرام سلام دادم. چشمهایش لحظهای من را و بعد ریحانه را نشانه گرفت.
_ سلام ریحانه خانم! خوبی؟
سرجایم نشستم. ریحانه هنوز ایستاده بود.
_ خوبم! شما خوبی؟
محراب سمت یخچال رفت و گفت: به مرهمت شما! کم پیدایی!
دیگه خودت میتونی مسئلههای ریاضیتو حل کنی؟!
ریحانه خندید: این تهدید بود دیگه؟!
محراب سیبی که برداشته بود را گاز زد.
_ نه والا! سوال بود!
خاله ماهگل گفت: محراب جان، دمپختک رو گازه گرم کن بخور.
گاز دیگری از سیبش گرفت.
_ زیاد اشتها ندارم. با شما عصرونه میخورم.
عمه خدیجه شروع کرد به قربان صدقه رفتنش.
_ یه چیزی بخور بالام. (جیگرگوشهم)
از دیشب هیچی نخوردی قربونت بشم!
_ خدانکنه عمه!
این بار عمه خدیجه مرا مورد خطاب قرار داد: راستی رایحه جان، یادم رفت صورتتم مثل اسمت قشنگه قیزیم.
ترکی متوجه میشی؟!
لبخند محجوبی زدم.
_ شما لطف دارین! کم و بیش آره!
_ گفتی هیجده سالته؟!
متوجه نگاه شیطنت آمیز خاله ماهگل شدم. لبخندم را قورت دادم: بله!
_ گفتی چرا دانشگاه نرفتی؟!
_ حاج بابام گفتن امسال صلاحه نرم! انشاءالله سال بعد!
ریحانه سریع میان حرفمان دوید: رایحه درسش خیلی خوبه. خیلی وقته فقط درس میخونه. میخواد دکتر بشه.
عمه خدیجه دوباره از آن نگاههای خریدارانهاش نثارم کرد.
_ فهیمه خانم نمیاد؟!
جواب دادم: مامان سردرد داشتن. یکم دیگه میان.
محراب مهلت سوال و جواب بیشتر به عمه خدیجه نداد و نگاهش را به ریحانه دوخت.
_ خاله فهیمه چی شده؟!
ریحانه خرمایی میان لقمه جا داد و جواب: یکم سرش درد میکرد. چیزی نیست.
عمه خدیجه دوباره زبان باز کرد. این بار با خاله ماه گل مشغول صحبت شد اما به در میگفت که دیوار بشنود!
_ چقدر به علی گفتم بیا بریم تهران. بچهم محراب کلی به زحمت افتاد.
انقدر درگیره منم به زور میبینمش.
نفس عمیقی کشید و انگار کسی پرسیده باشد ادامه داد: کسب و کارش خیلی گرفته! اهل محل و کارش یه آقا مهندس بهش میگن، ده تا آقا مهندس از دهنشون میریزه!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○●
@Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫