💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 بی اختیار صداش کردم من - امیرمهدی ؟ در همون حالت جواب داد امیرمهدی - جانم ؟ بالاخره گفت ... بالاخره طلسم شکسته شد و یه " جانم " از ته دل نصیبم شد از شدت خوشحالی ضربان قلبم رفت رو هزار ... قبلم هم بی جنبه شده بود ، نه ؟ بی جنبه بود که به مغزم سیگنال فرستاد و مغزم هم در کمال ناباوری بهم فرمان داد که سرم رو بالا بردم و صورتم رو به گودی گردنش نزدیک کردم کار نا تمام توی کوه رو تموم کردم و بوسه ی پر عشقی رو پوستش یادگاری گذاشتم کمی عقب رفت و با چشمای ستاره بارونش نگاهم کرد امیرمهدی - این از تو کوه طلبم مونده بود، نه ؟ هنوز یادش بود ؟ ماجرای توی کوه ؟ پس اون روز می دونست می خوام چیکار کنم که عقب کشید و ازم دور شد ... پس فهمیده بود چه نقشه ای براش داشتم خنده م گرفت ... بیشتر از اونی که فکر می کردم حواسش جمع بود ! با لبخند کج لب هام مشت کم جونی به بازوش زدم من - اذیت نکن خندید امیرمهدی - مگه دروغ میگم ؟ پشت چشمی نازک کردم ... اینبار به خاطر محرم بودن تموم حرکاتم رو زیر نظر داشت من - خیلی دلت بخواد دوباره من رو به طرف خودش کشید و سرم رو مابین شونه و سینه ش قرار دادم امیرمهدی - الان که دلم میخواد ولی خوب ... قول دادم یه صحبت کوچیک باشه و ببین کارمون به کجا کشید دوباره نفس عمیقی کشیدم تا با عطر بدنش جون بگیرم من - میخوای بری ؟ امیرمهدی - اجازه میدی ؟ من - نه امیرمهدی - دلم نمیخواد برم ولی دوست ندارم حرف پدرت رو زمین گذاشته باشم برای یه صحبت کوچیک اجازه گرفتم سرم رو بلند کردم و نگاه دوختم به چشماش من - کاش اين چهار روز یه جور دیگه گذشته بود لبخند زد ... از اونا که نشون می داد حرف دل خودش هم همین بود دو طرف بازوهام رو گرفت و گفت: ‏ امیرمهدی - قول میدم برات جبران کنم لبخندی به لحن پشیمونش زدم من - جبران نمیخوام فقط قول بده که دیگه اخم نکنی بهم به خصوص زمانی که باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم ! سرش رو زیر انداخت و نفس عمیقی کشید امیرمهدی - منم آدمم هر چقدر هم بتونم خودم رو کنترل کنم باز یه جاهایی از دستم در میره آروم گفتم: من - نفسم بالا نمیاد وقتی اخم میکنی 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛