#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
حواست بود گفتم یک روز نوید دست من را گرفت و برد پیش رفقای جدیدش؟ سال ۹۳ بود فکر میکنم یک روز گفت بیا برویم پیش رفیق که تازه پیدایش کردم خیلی رفیق دوست بود پای رفاقت خیلی معرفت خرج میکرد. هر کاری از دستش بر می آمد برای رفقایش میکرد وقت دامادی من سنگ تمام گذاشت شب عروسی همه ی کارها را روبه راه کرد قبل از مراسم کمک داد وسایل سنگین را چند طبقه با هم بردیم بالا نصب مهتابی ها چراغ ها، دوش حمام و خلاصه بیشتر کارهای فنی خانه را نوید برایم انجام داد ندار بودیم با هم توقع جبران از هم نداشتیم؛ ولی با خودم قرار گذاشته بودم تمام محبت هایش را سر مراسم ازدواجش جبران کنم فرصت نشد. نوید برای رفتن عجله داشت. در عوض روز تشییع پیکرش تمام تلاشم را کردم که توی رفاقت کم نگذارم خیلی با هم از شهادت حرف میزدیم قول و قرار برادری بسته بودیم با هم قرار گذاشته بودیم هر کسی اول شهید شد دست آن یکی را هم بگیرد قسم خورده بودیم. نوید هیچ وقت بدقول نبود هیچ وقت بی معرفت نبود لابد کم کاری از خودم بوده، نه سعيد؟
داشتم میگفتم حرف توی حرف آمد من را برد بهشت زهرا. قطعه ی پنجاه وسه . رفتیم سر قبر جوان شهیدی که از بچه های مدافع حرم بود. گفت: «من اتفاقی با این شهید آشنا شدم داشتم از سر مزارش رد میشدم، نگاه و چهره ش من رو جذب کرد.»
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 /
#پارتچهاردهم