«۴. چالش‌های مامان اولی» (مامان ۱۸.۵، ۱۲، ۸، ۵ و ۱.۵ ساله) زمستان سال ۸۲ عروسی ساده‌ای گرفتیم. آرایشگاه خیلی ارزونی رفتم و لباس عروسم رو هم از دوستانم گرفتم. راستش خیلی باب میلم نبود و حتی سایزش کاملاً اندازه نبود برام، ولی خب با رضایت این راه رو انتخاب کردم.😊 سال بعد، یعنی تابستان ۸۳ اولین فرزندم در‌حالی‌که من ۲۱ ساله بودم به دنیا اومد. بارداری‌م خیلی سخت بود. حالت تهوع شدیدی داشتم و تا چندین ماه مرتب جلوی دستشویی بودم. هیچی نمی‌تونستم بخورم و افت فشار شدیدی داشتم و تقریباً از همه چیز افتاده بودم. شاید فقط یک ماه اول یه ذره قابل تحمل‌تر بود. بعد دیگه به این وضعیت افتادم و ترم چهارم کارشناسی رو مرخصی گرفتم از دانشگاه.🤷🏻‍♀️ زایمان اولم هم بسیار سخت بود. ژنتیکی ما این وضعیت رو داریم. با اینکه تحرکم خیلی خوب بود و تا روز آخر فعالیت‌های خیلی زیادی داشتم، تو مدرسه با بچه‌ها وسطی و بدمینتون بازی می‌کردم و دو سه روز قبلش کوه رفته بودم و پیاده‌روی‌های زیاد داشتم، اما به دلایل ژنتیکی زایمان راحتی نداشتم.😥 ولی الحمدالله از شدت ذوق و شوق پسرم، افسردگی بعد از زایمان هم نداشتم. برام تجربهٔ جذابی بود و دوران بارداری بارها به دنیا اومدنش رو توی ذهنم مرور می‌کردم و با فکر لحظهٔ شیرین دیدن فرزندم، شب‌ها به خواب می‌رفتم. ما قبلاً توی خانواده و فامیل بچهٔ دیگه‌ای نداشتیم که حتی چندساله باشه.😁 من دختر اول خانواده بودم که ازدواج کرده و یه جورایی بی‌تجربه بودم. منابع زیادی هم برای مطالعه نبود، اون موقع اینترنت خیلی کاربردی نبود و از جزوه‌ای دست‌نویس که از یکی دوستان مادرم گرفته بودم، به جای کتاب ریحانه بهشتی استفاده می‌کردم.😉 دو سه تا کتاب خارجی هم بود که نحوهٔ تر و خشک کردن بچه، بیماری‌ها، و مراحل رشد نوزاد رو شامل می‌شد. من خیلی دقیق دستورات کتاب رو اجرا می‌کردم و بچه‌ها رو کتابی رشد می‌دادم! متن‌هایی رو که طریقهٔ خوابوندن و غذا دادن و نگه‌داری از بچه رو آموزش می‌دادن، موبه‌مو پیاده می‌کردم و خیلی حساس بودم. یادمه پسرم ۸ روزه بود که لازم شد دو سه ساعت فرزندم رو پیش مادرم بذارم. وقتی برگشتم دیدم پستونک خریدن و بهش دادن، نشستم همون‌جا و کلی گریه کردم!😂 تو کتاب‌ها می‌نوشت ساعت خواب نوزاد انقدر هست؛ اما پسر من از همون روزهای اول خیلی کم می‌خوابید. بعدش هم که بزرگتر شد کلا ساعت خوابش از ۲۴ ساعت شاید به ۱ ساعت هم نمی‌رسید.🤦🏻‍♀️ مثلاً ۶ تا یک ربع ۱۰ دقیقه! تا حدود ۱ سالگی اینطوری بود و این مسئله خیلی منو اذیت می‌کرد. به مرور دچار سردردهای میگرنی خیلی شدیدی شدم.😥 همسرم هم خیلی همراهی ویژه‌ای نداشتن و تمام بار فرزند اول رو دوش من بود. در واقع بی‌تجربگی من بود که احساس می‌کردم همهٔ کارها وظیفهٔ منه و بلد نبودم ایشون رو درگیر و همراه کنم. با تولد فرزندان بعدی این رو یاد گرفتم و همسرم تازه سر فرزند سوم پدر شدن!😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif