«۱۴. ادامه مسیر آهسته و پیوسته» ‌(مامان ۱۵، ۱۲، ۹ و ۶ساله) خیلی وقت بود مشهد نرفته بودیم و من هنوز فرصت نکرده بودم خبر بارداریم رو به مادرم بدم😅. مادرم همیشه ماه صفر نذری دارن که ما سعی می‌کنیم حتماً تو انجام اون نذر کمکش کنیم، اون سال هم به خاطر این نذری راهی مشهد شدیم🚗. نزدیک خونه که شدیم، به همسرم گفتم که بهتره قبل از رسیدن، مادرم‌ رو از بارداریم باخبر کنیم. همسرم با مادرم تماس گرفتن و به ایشون گفتن که ما نزدیک خونه هستیم، فقط یه مهمونی هم با خودمون آوردیم، اشکالی نداره با خودمون بیاریمش🤭؟ مامانم گفتن که نه، چه اشکالی داره؟ قدم سر چشم، کی هست حالا این مهمون؟ همسرم خندیدن گفتن چیزی نیست یه پسر بچه‌ست حالا با خودمون میاریم می‌بینینش😍! وقتی رسیدیم و مادرم فهمید که اون پسر بچه، بچه تو راهی ماست خیلی تعجب کردن و کمی شوکه شدن، همه فامیل هم اون‌جا بودن و از بارداری من باخبر شدن🥰. توی همین سفر پیش پزشک متخصص رفتم و تصمیمم برای ویبک، نهایی شد. مادرم با این تصمیم من مخالف بودن و استرس خیلی زیادی داشتن. با توجه به درس و فعالیت‌هام در قم و نگرانی‌های مادرم برای زایمان، تا آخرین لحظات هفته سی وهشت قم بودیم🤦🏻‍♀. دکتر قمم خیلی نگران شرایط سفر من بود ولی با توکل بر خدا، دل به جاده زدیم و بدون آسیب به مشهد رسیدیم🤲🏻. برنامه این بود که هر جا دردم شروع شد در اولین بیمارستان نزدیک، زایمان کنم و این کارم، ریسک بالایی داشت ولی چاره دیگه‌ای نداشتم😫. هفته بعد از رسیدن دردم شروع شد و به لطف خدا در سال ۱۳۹۴ تونستم *زایمان طبیعی* کنم🤲🏻😍. با توجه به شرایط خاص ویبک، سختی‌های خیلی زیادی حین زایمان طبیعی برام پیش اومد. از لحاظ جسمی خیلی بهم فشار اومده بود و تا سیزده روز دراز کش بودم😢. حتی غذا رو در حالت خوابیده می‌خوردم، از لحاظ روحی بهم شوک وارد شده بود و خیلی اوضاع خوبی نداشتم🥺. همسرم پنج روز بعد از زایمانم به مأموریت رفتن و یک هفته بعد برگشتن و ما راهی قم شدیم، با این شرایط جسمی و روحی باید حواسم به بچه‌ها می‌بود و امتحانات تیرماه رو هم به نتیجه می‌رسوندم. به خاطر این شرایط بعد از تموم شدن امتحان‌های اون ترم سراغ پایان‌نامه نرفتم، خیلی خسته بودم و با اوضاع جسمی خرابم فقط می‌تونستم بچه‌ها رو مدیریت کنم و به کار خونه برسم😢. سعی کردم به خودم مرخصی بدم و از بودن کنار بچه‌ها لذت ببرم😎. تقریباً یک سال طول کشید، تا من به لحاظ جسمانی روبه‌راه شدم ولی این زمان طولانی اثرات مخربی هم روم داشت. از لحاظ روحی نیازمند درمان بودم ولی سراغش نمی‌رفتم😔. زندگی آپارتمانی این حال بدم رو تشدید می‌کرد، هرچقدر هم همسایه‌ها و خودمون مراعات می‌کردیم ولی باز آپارتمان مناسب خانواده پرجمعیت نبود و نیست🤫. تذکرهای همسایه بالایی باعث می‌شد یه وقتایی زود از کوره در برم و متوجه می‌شدم که یه چیزایی داره از دستم خارج می‌شه🤯! همیشه تلاش می‌کردم ظاهرم رو خوب حفظ کنم. دور شدن از تحصیل و فضای شلوغ خونه و نبودن‌های زیاد همسرم و شرایط جسمی‌ام خیلی بهم فشار میاورد و باعث می‌شد حال خرابم تشدید بشه😰! از اونجایی که علم‌آموزی همیشه حالم رو بهتر می‌کنه و به روحم جلا می‌ده، به این فکر افتادم که سریع‌تر راه حلی برای شرایط روحیم پیدا کنم👊🏻. توانایی جمع کردن زندگی با سه بچه و درس حضوری رو در خودم نمی‌دیدم. لطف خدا بود که به ذهنم انداخت سطح سه حوزه رو به صورت غیرحضوری ادامه بدم به همین خاطر در یک سالگی پسرم تصمیم گرفتم به صورت غیرحضوری سطح سه حوزه رو توی جامعه الزهرا پیش ببرم، با توجه به رشته ارشد که فسلفه بود، سطح سه رو فلسفه رفتم🤔. گاهی دوستام بهم می‌گفتن: هدفت الآن چیه، سطح سه هم معادل کارشناسی ارشد هست دیگه، حدود چهارسال و نیم طول می‌کشه، به شوخی می‌گفتم: مدرک گرایی. من هدف دیگه‌ای به جز مدرک ندارم. ولی خودم بهتر از هر کسی می‌دونستم که راکد بودن حال منو بدتر می‌کنه و باید مسیری برای حرکت کردن هرچند کند و ضعیف پیدا کنم👊🏻. شرایط حوزه طوری بود که می‌تونستم درس بخونم و تو خونه باشم و گاهی از مزایای مهدکودک حوزه جامعه الزهرا استفاده کنم😎. حدود دو ترم به صورت غیرحضوری شرکت کردم و تعدادی از درس ها رو خوندم اما راضیم نمی‌کرد، می‌دونستم اگر تلاشم رو بیشتر کنم می‌تونم پایان نامه ارشد رو بنویسم و ارشد فلسفه رو تموم کنم. برای روشن شدن موتور تلاشم نیازمند جرقه‌ای بودم. این جرقه از طرف همسرم زده شد🤩. تو دو سالگی پسرم، همسرم پیشنهاد داد که دکترای دانشگاه باقرالعلوم شرکت کنم آهسته درسمو ادامه بدم و تلاشمو پیوسته بیشتر کنم😍. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif