.
#ا_زمانیان
(مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱ سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه)
#قسمت_ششم
امام رضا (علیهالسلام) مارو طلبیدند و عنایتی به ما کردند و یه خونهی نزدیک حرم برای ما جور شد. منو همسرم وقتی یاد گلهای پرپرمون میافتادیم و دلمون تنگ میشد، توی حرم بودیم. این زیارتها آرامش خاصی به زندگی ما میداد.
من ولی بارداری سختی رو گذروندم و به خاطر اینکه مجبور میشدم بعضی وقتها بچه را بغل کنم کمردردهای سختی میشدم، تا اینکه بالاخره دخترم محدثه به دنیا اومد.
دوباره توی خونهی ما سروصدای بچه پیچید. البته به شلوغی قبل نمیرسید ولی همین رو هم غنیمت میدونستیم و خدا رو بابتش شکر میکردیم.
شب اولی که از بیمارستان مرخص شدم، نوزادم خیلی گریه میکرد و فاطمهزهرا هم که ۱سال و ۴ماه بیشتر نداشت زیاد گریه میکرد. اون شب تا صبح دو تایی گریه کردن و من به جای ناراحتی، خوشحال بودم از این که دوباره خدای مهربان به من فرزند دیگهای داده و این اذیت کردن و بیخوابیها رو به جون میخریدم.
بعضی وقتها دخترا دو تایی به من احتیاج داشتن و کارم سختتر میشد. مثلاً فاطمهزهرا بیدار میشد و گریه میکرد. تا برم واسهش شیشه شیر بیارم، محدثه از صدای جیغش بیدار میشد و شیر میخواست. همهش صبح تا شب به دنبال نیاز بچهها بودم ولی چی از ین بهتر بود برای من؟!
یادم میاومد اون یک سالی که بعد از حادثه بچهای در زندگیم نبود چقدر حسرت میخوردم به حال مادرهای بچهدار و چقدر از خدا میخواستم که دوباره من رو به مشغله بندازه که نرسم یک لحظه به داغم فکر کنم. آرزو بود برای من که دوباره سرم شلوغ بشه.
خداوند خودش فرمود که •لقد خلقنا الانسان فی کبد• و من این رنجها و سختیها رو رحمتی از جانب خدا میدونم و همیشه شکر گزارش هستم.
و در آخر سخنی با مادرهای دغدغه مند:
اینکه قدر نعمتهای زندگیمون یعنی فرزندانمون رو بدونیم و به چشم سختی بهش نگاه نکنیم. به این فکر کنیم که اگر خدای نکرده،خدا امانتهاش رو ازمون بگیره چقدر برامون سخت و جانکاه خواهد بود. اون وقته که حتی پیچیدن صدای گریه یا بهانه گرفتنها برامون تبدیل به آرزو میشه.
وجود بچهها باعث برکت و رزق و روزی میشه و داشتن خواهر و برادر حق همهی بچههاست. وقتی بچهها زیادن توی خونه دلشون نمیگیره و چون همبازی میشن، چندان احتیاج به بیرون بردنشون نداریم و به نظر من با این دید که برترین جایگاه یک زن همسری و مادری است بهتر میتونیم باسختی بچهداری کنار بیایم.
در دایرهی قسمت ما نقطهی تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی...
پایان
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱. دنیای گرم بچگی»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ ساله)
سال ۱۳۶۳ در مشهد به دنیا اومدم و فرزند ارشد خانواده هستم و دو برادر کوچکتر دارم، از یک برادرم چهار سال و از برادر دیگهم شش سال بزرگترم.
پدر و مادرم هر دو پاسدار بودن. پدرم در ۱۹سالگی، لباس مقدس پاسداری رو به تن کردن و از اولین روزهای جنگتحمیلی وارد جبهه شدن. بسیار انقلابی و معتقد به مبانی اسلام و انقلاب بودن و به خاطر توانمندیشون و شرایط خاص کشور و جنگ، به سرعت از یک سرباز ساده به یک فرمانده در جبههها تبدیل شدن💪🏻.
مادرم در یک خانوادهٔ معمولی با ده فرزند بزرگ شدن. بین این ده فرزند، مادرم و دایی شهیدم، اهل درس خوندن و مسائل اجتماعی و سیاسی بودن. اصلاً آشنایی پدر و مادرم هم به واسطهٔ شرکت مادرم در کلاسهای مکتب اسلامشناسی مشهد بود🥰.
در سالهای کودکی تا حدود ده سالگی، پدرم به خاطر حضور در جبههها، کم پیش ما بودن و حتی تا مدتها بعد از جنگ هم ماموریت میرفتن🥺.
به خاطر همین شرایط، بیشترین اثر رو مادرم روی ما میذاشتن. من تا یک سالگی پدرم رو نمیشناختم و وقت مرخصیشون غریبی میکردم، به همین دلیل مادرم تصمیم گرفتن چند سالی برای زندگی بریم اهواز😍.
با اینکه خیلی بچه بودم ولی از اون زمان خاطراتی از بمبارانها و تنهاییها دارم. حس و حال فیلم ویلاییها شبیه به خاطراتم هست و دیدن این فیلم برایم جالب بود. با این تفاوت که ما و بقیهٔ خانوادهها تو آپارتمان زندگی میکردیم نه ویلا🤭.
مادرم استخدام سپاه بودن و در اهواز سرکار هم میرفتن. شرایط سخت زندگی تو مناطق جنگی و داشتن بچه و کار رسمی فشار زیادی داشت اما مادرم با این وجود خیلی محکم و قوی بودن و با پدرم همراه بودن. به همین خاطر من از شرایط اونموقع هیچ ترس و اضطرابی الحمدلله به یادم نمونده🤲🏻.
بعداز شهادت سردار سلیمانی ماجرای رحلت امام خمینی (رحمةالله علیه) برایم یادآور شد😭.
یادمه پدرم خیلیوقت بود که به خونهمون در اهواز نیومده بودن. زمانیکه قطعنامه امضا شدهبود، ولی مرزها هنوز درگیر جنگ بودن. شاید برای امثال پدر من، این جنگ جدیتر هم بود، چون هر لحظه آمادهباش بودند.
یه شب پدرم ناگهانی و با حالت آشفته وارد خونه شدن، من از خواب بیدار شدم. به وضوح یادم هست که پدرم به مادرم گفت: دعا کنین، در محل کار شایعات و خبرهای بدی از رحلت امامخمینی (رحمةالله علیه) هست، دعا کنین که انشاءالله شایعه باشه. بعد از احساسات همکارانشون برای مادرم تعریف کردن. مثلاً میگفتن بعضی از سربازها و پاسدارها از شدت ناراحتی از حال رفتن و یا سکته کردن😢.
صبح روز بعد با شنیدن صدای گریهٔ مادرم، آشفته از خواب بیدار شدم ولی مادرم علت گریه را توضیح نداد. اداره مادرم محیطی برای نگهداری بچهها داشت، و اکثر خانمها مثل مادرم بچههاشون رو میآوردن. حاضر شدیم و رفتیم سوار سرویس اداره شدیم. راننده و هر کدوم از همکارا که وارد میشدن گریه میکردن😭. ما بچهها نگران شده بودیم. دور هم جمع شدیم و دربارهٔ ماجرا کنجکاوی میکردیم، که البته کمکم متوجه موضوع شدیم و همون روز به سمت مصلی شهر اهواز رفتیم. این خاطرات رو هیچوقت فراموش نمیکنم و همین اتفاقات در ظاهر تلخ، اعتقادات من رو در آینده محکم ساخت💪🏻.
شاید فکر کنین مادر تو اون لحظهها باید علت اتفاقات و گریهها رو توضیح بده، اما به نظر من خود دیدن این صحنهها و علاقهٔ پدر و مادرم به امام ضامن آیندهٔ من شد😇.
توی اهواز تفریحات جذابی داشتیم! خاطراتم به رود کارون ختم میشه که خیلی خوش میگذشت😍.
هر پنج شش ماه یک بار که پدر یکی دو روز خونه بودن، ما رو میبردن سمت کارون و سوار قایقهای تندرو میشدیم🚤.
قسمتهای دورتر رودخونه، از نیزارهای خیلی بلند شبیه به جزایر شکل میگرفت. گاهی پشت اون نیزارها غذا میخوردیم و گاهی محلیها برامون خیارچنبر میآوردن که هنوز مزهشون زیر زبونم هست😋. اکثراً هم با یکی دو تا از دوستان پدر و خانوادهشان بودیم و تنها نمیرفتیم😎.
هوای اهواز خیلی گرم بود. طوریکه یادم هست مردم به اردیبهشت میگفتن اردیجهنم🤭. گرمای زیاد باعث پیدا شدن جکوجونورای عجیب غریب هم میشد🕷.
یادمه داخل آپارتمان که اکثراً همه زن بودن همسایهها میاومدن در خونه رو میزدن تا مامان شجاعم بره و حساب اون جونورهای موذی رو برسه👊🏻.
اهواز با همهٔ خوشیها و سختیهاش تموم شد و حوالی سال ۱۳۶۸ برگشتیم مشهد پیش امام رضا (علیه السلام).
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲. نوجوانی پر مشغله»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ ساله)
زندگیمون در مشهد تا یازده سالگیم بهخاطر شرایط جنگی کشور و پاسدار بودن پدرم سخت میگذشت. همسن و سالهای من یادشونه، زمان جنگ همهچی کوپنی بود و اوضاع مالی مردم خیلیخوب نبود، اما اواخر نوجوانی یعنی دهه هفتاد اوضاعمون الحمدلله بهتر شد🤲🏻.
من و برادرهام مدرسه شاهد که جزء بهترین مدارس حساب میشد، میرفتیم که سطح علمی و شرایط فرهنگی خوبی داشت🎒.
چون من دوست داشتم با مردم عادی به مدرسه برم، بههمیندلیل سالهای دبیرستانم رو مدرسهٔ دولتی رفتم، این حضورم در مدارس دولتی درسهای خوبی برایم داشت.
اکثراً در قسمتهای مختلف مدرسه رهبری گروهها رو به عهده داشتم و فعالیتهای دانشآموزی خوبی داشتم😎.
بهدلیل شرایط سال۷۴ بحث سیاسی در مدرسه رونق داشت و من هم از این رزق استفاده میکردم📢.
خانوادهم سعی میکردن برای ما فضای رشد رو فراهم کنن، بههمینخاطر در دورهٔ نوجوانی فعالیتهای زیادی داشتم. آشنایی با اساتید خوب باعث شد در مسائل عقیدتی و فرهنگی بیشتر پیشرفت کنم و چارچوب شخصیتی من در کنار این اساتید کامل شد. طوریکه هنوز مدل زندگی و انتخابهای من متاثر از اون دورانه😍.
ورزشکار خوبی بودم اما هنرمند نه، در ۱۷سالگی مدرک نجات غریق و بعد مربیگری شنا گرفتم🏊.
در رشتههای والیبال و بسکتبال هم دستی داشتم⛹♀.
اما هنر به روحیاتم نمیخورد و پیشرفت چشمگیری نداشتم🎨.
در کلاسهای بستکبال با مربیای آشنا شدم که خیلی افکار من رو تحت تاثیر قرارداد، یک مربی جامع در عرصههای مختلف.😍
همهجانبه بودن شخصیت ایشون برای من خیلی رشد دهنده بود.
در عرصه ورزش مربی حرفهای، در عرصه عقیدتی یک استاد معرفتی و در عرصه زندگی و خانوادگی نمونه خوبی بودند. آشنایی با ایشون باعث شد در کلاسهای عقیدتی و اخلاقی ایشون شرکت کنم و درآن موضوعات مختلفی از هستیشناسی و معرفتشناسی تا بحث خانواده و ازدواج و... رو مورد مطالعه و بحث قرار بدیم که برایم در زندگی خیلی کاربرد داشت و برکات زیادی نصیبم کرد😇.
سال قبل از کنکور به مدرسه شاهد برگشتم و سال ۸۱ کنکور دادم، به واسطهٔ حضور حرفهای در ورزش تمام وقتم برای درس خوندن نبود و با طمانینه بیشتری درس خوندم. به رشتههای مهندسی علاقهای نداشتم و بیشتر مباحث هستیشناسی و فیزیک برایم جذاب بود📚.
اون موقع بهاینصورت بود که اولویت اول هر کس از صد اولویت مورد بررسی قرار میگرفت اگر قبول میشدی که هیچ، اگر نه باید منتظر میموندی توی تکمیل ظرفیت تعیین تکلیف بشی😫!
رتبهها اومد و بعد از انتخاب رشته مهندسی کامپیوتر دانشگاه آزاد مشهد قبول شدم.
ولی میتونستم به شرط اینکه رشتهای رو قبول شده باشم، در تکمیل ظرفیت تغییر رشته بدم.
بعد از ورود به دانشگاه آزاد از همون ترم اول فهمیدم من برای این رشته ساخته نشدم و به روحیاتم نمیخوره. یکی از مهمترین دلایلم این بود که هم کلاسیهای من، مخصوصاً آقایون خیلی از لحاظ علمی از ما جلوتر بودن و توی بحثهای کلاسی این به چشم میاومد🧐.
این رشته در هر دو گرایش نرمافزار و سختافزار خیلی روی بورس بود و دانشجوهای خیلی خاصی اونجا بودند. با اون وضعیت نمیتونستم ادامه بدم و در همون حین جواب تکمیل ظرفیتها اومد و مشخص شد که فیزیک شبانه دانشگاه فردوسی مشهد قبول شدم😎.
با اینکه روزانه اولویتم بود ولی خیلی خوشحال شدم و به لطف خدا از ترم دوم وارد دانشگاه فردوسی شدم و شروع به تحصیل کردم که در همین ترم بحث ازدواج من پیش اومد...🥰
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. همسفرم تا بهشت »
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
در دوره نوجوونی به لطف خدا آدمهایی سر راهم بودن که باعث شدن در مورد ازدواج دید وسیعتری پیدا کنم. مثل مربی ورزشم که به لطفشون فهمیدم ازدواج، راهی برای رشد فرده💍.
دنبال پیدا کردن بهترین همراه برای اطاعت از خدا بودم. بعضیها مسخرهام میکردن و میگفتن که افکارت بچهگانهست🤨!
اما من مطمئن بودم که ازدواج باعث کامل شدن من میشه و منِ وجودیم رو کم رنگتر میکنه😊.
در مدرسه هم معلم دینی خیلی خوبی داشتیم که در زمینه ازدواج یکی از مشاوران مطرح مشهد بودن و در کلاس درس بسیاری از مباحث مربوط به ازدواج مثل: نگرش به ازدواج، نحوه انتخاب همسر و... رو مطرح میکردن🤔.
مسئله ازدواج، برام خیلی ارزشمند شده بود. یکی از کارهای اساسی اون دورانم این بود که همیشه برای همسر آیندهام دعا میکردم و از خدا میخواستم که حافظش باشه و بهترینها رو قسمتش کنه و ایمان و توفیقش رو زیاد کنه. میدونستم این دعای خیر یهروزی به خودم برخواهد گشت🤲🏻.
اولین خواستگار و تنها خواستگارم، پسر یکی از دوستان بود که از نظر اقتصادی و فرهنگی با هم تفاوت داشتیم و من هیچوقت فکر نمیکردم ایشون برای خواستگاری از من پیشقدم بشن🧔♂.
از لحاظ اعتقادی خیلی مشترکات داشتیم، اما ایشون طلبه بودن و مسیر خاصی رو در زندگی طیکرده بودن، در مدارس تیزهوشان و نمونه تحصیل کرده بودن و در یکی از بهترین دانشگاههای تهران درس خونده بودن🎓. همزمان با دانشجو بودن طلبه هم بودند و برای ادامه زندگی قصد داشتن قم زندگی کنن.
با توجه به افکار من در مورد ازدواج، زندگی با یک طلبه را یک زندگی پر از فرصت برای رشد میدیدم و چون این رشد و ظرفیت برای من مهم بود، تقریباً اون موقع به هیچ چیز دیگهای، جز این مورد فکر نکردم😍.
وقتی با ایشون در مورد رشد صحبت کردم متوجه شدم کاملاً همفکر هستیم و ایشون به قضیه رشد و ابعادش آگاهی دارن و نگاه جامعی به زن و موقعیت اجتماعی زن و... دارن✍🏻.
نظر همسرم در مورد زن این بود که مهمترین مسئولیت زن مومن مسلمان انقلابی رو فرزندآوری و خانوادهداری میدونستن و فعالیتهای اجتماعی و علمی رو در صورت داشتن توانایی تکلیف میدیدن👊🏻.
تو دید ایشون مادری خیلی جایگاه والایی داشت که برای رسیدن به ارتقا این جایگاه باید از مسیر اجتماع بگذری. این نگاه ایشون بعدها خیلی به کمک من رسید و گاهی تنها مشوق من برای ادامه فعالیتهام بودن🥹.
اطرافیان با این ازدواج چندان موافق نبودن، علت مخالفتها هم مختلف بود، از طلبگی ایشون بگیرید تا بحث اوضاع مالی خودشون و خانوادهشون و... .
جمعبندی هرکسی این بود که ازدواج نکنید🤨. در بین حرفهای مخالفین بحث مالی برای پدرم کمی نگرانکننده بود و وقتی مطمئن شدن که من با شرایط مالی همسرم مشکلی ندارم موافقتشون رو اعلام کردند🥳. مادرم هم به واسطه صحبتهایی که با خواستگار داشتن مخالفتی نداشتن و این ازدواج رو پذیرفتن🥰.
این ازدواج در سن پایین من و همسرم شکل گرفت، من اون زمان ۱۹ ساله و همسرم ۲۱ ساله بودند، به علت سن کم همسرم به لحاظ مالی تقریباً میشه گفت صفر بودن. یعنی یه شهریهی خیلی ناچیز طلبگی داشتن☺️.
هر دو بچه اول خانواده بودیم. خانواده من مشکل مالی خاصی نداشت ولی خانواده همسرم سطح مالی پایینتری داشتن.
از طرفی همسرم مناعت طبع بالایی داشتن و حاضر نبودن فشار مالی به پدرشون وارد بشه😇.
این مورد آنقدر پررنگ بود که از همون ابتدا به چشمم اومد. به همین خاطر تمام هزینههای مراسمها رو خودشون جور کردن و راضی نبودن از پدرشون کمک بگیرن. پدر و مادرم در این زمینه خیلی همراهی کردند و به خاطر خدا اجازه ندادند ما کم و کسری داشته باشیم و الحمدلله یه مراسم معقول و معمولی برگزار کردیم🤲🏻.
ساده بودن مراسممون باعث ناراحت شدن من نشد. خیلی از هزینههای الکی رو چشمپوشی کردیم و بقیه موارد رو خیلی ساده در نظر گرفتیم👏🏻.
مثلاً یادمه ما برای عکسهای مراسم رفتیم با یه آتلیه صحبت کردیم و خیلی عادی، عکس معمولی گرفتیم و بعد هم همون عکسها رو داخل آلبوم گذاشتیم🎞.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. چهار سال دوری»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
دوران عقد ما چهار سال کارشناسی من طول کشید🤦🏻♀.
محل کار همسرم قم بود و دانشگاه قم رشته فیزیک رو نداشت. خانواده من اصرار داشتن قبل از ازدواج درسم رو تموم کنم چون میدونستن زندگی با یک طلبه سختیهایی دارد و میخواستن قبل از شروع این سختیها من پیشرفتم رو کردهباشم👩🏻🎓.
اگر میخواستیم در طول دوره کارشناسی بریم سر خونه و زندگیمون باید یک مسیر رو انتخاب میکردم، یا ترک تحصیل یا تحصیل در رشته دیگه🫢.
پدرم با هر دو مسیر مخالف بودن و به همسرم گفتن که تا وقتی که درسش تموم نشده، اجازه نمیدیم عروسی بگیرین🥺.
علت دیگه هم وابستگی زیاد *مادرم* به من بود، حتی همین الان هم اینطور هستیم و ایشون اونموقع دوست داشتن مدت زمان بیشتری پیششون باشم🥰.
این تصمیم باعث تنشهای بسیاری در من شد، هم در تحصیل و هم در شخصیتم که احساس میکردم استقلال رای ندارم😢.
همسرم از ابتدا گفتن که من به هیچ عنوان شما رو از خانوادهتون به زور جدا نمیکنم و تا زمانی که دلشون راضی نشه شما رو قم نمیبرم و اجازه ندادن که من سر این موضوع با خانوادهام وارد چالش بشم🥹.
بهخاطر شرایط روحی بدم دوران دانشجویی سخت گذشت، احساس دلتنگیهای خیلی زیاد باعث شده بود که همه فکرم زود تموم کردن درسم باشه🤯.
البته اینطور نبود که کار فرهنگی نکنم، عضو بسیج دانشگاه و نهاد رهبری بودم. یک عضو عادی که در کلاسهای فرهنگی مسئول هماهنگی جلسات، ارائه مطالبی در کلاس و... بودم😎.
از لحاظ علمی به خاطر ازدواج زودهنگام چند ترمی به مشکلات درسی برخوردم ولی خداروشکر تونستم در ترمهای آخر جبران کنم و معدل الف بشم🤲🏻.
ازدواج باعث عقب افتادن من از تحصیل نشدهبود ولی حواشی حول ازدواج روی روحیهام تاثیر گذاشته بود. وابستگی عاطفی خاصی به همسرم پیدا کرده بودم و برام خیلی سخت شده بود که این دوری رو تحمل کنم و به سختی خودم رو جلوی بقیه کنترل کنم و بروز ندم😔.
همسرم خیلی دیر به دیر مشهد میاومدن مخصوصاً دو سال اول که هم درس زیادی داشتن هم از لحاظ مالی مشکل داشتن، در دو سال بعدی کمی اوضاع بهتر شد. اواخر دورانعقد تو ذهنم با خودم مرور میکردم که دوری خانواده رو تاب میارم ولی دوری همسرم رو نه🥲.
سال ۸۶ بعد از تموم شدن کارشناسیم مراسم عروسی گرفتهشد، این مراسم مثل مراسم عقد معمولی بود و بیشتر برای این بود که به اطرافیان نشون بدیم که ما سر خونه زندگی خودمون رفتیم و بعدش به قم مهاجرت کردیم و در کنار *حضرت معصومه(سلاماللهعلیها)* زندگیمون رو شروع کردیم، جمع کردن بین تحصیلی و زندگی مشترک برای من خیلی سادهتر گذشت، چون شرایط روحی بهتری داشتم💪🏻.
مادرم جهیزیه کاملی رو برایم تدارک دیدن تا همه وسایل موردنیاز و غیر موردنیاز رو داشته باشم. بعدها در هر اسبابکشی مجبور شدیم کمی از وسایل جهیزیه رو کم کنیم و به دیگران هدیه بدیم🎁.
همسرم برای محل زندگی در قم، زیرزمینی رو فراهم کردهبودن که اولین مواجهه من با خونه وقتی بود که میخواستیم خونه رو بچینیم😅.
اون موقع خونههای آپارتمانی قم خیلی کم بود و طلبهها بیشتر در زیرزمینها زندگی میکردن. این زیرزمین شرایط خوبی نداشت، موریانهها خیلی از وسایلم رو خراب کردن😩. هوای خفهای هم داشت که مجبور بودیم، زمستون هم کولر روشن کنیم. شرایط زندگی برایمان سخت شده بود به طوریکه بعداز هشت ماه مجبور شدیم از اونجا به زیرزمین دیگهای نقل مکان کنیم🚛.
زیرزمین دوم شرایط بهتری داشت و مدت طولانیتری اونجا بودیم ولی در دوسال اول زندگی چهار بار منزل عوض کردیم تا بالاخره خونهای با شرایط مناسب برایمان پیدا شد🥳.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. شروع مادری من»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
در مدتی که عقد بودیم، در مورد حوزه تحقیق کردهبودم و با همسرم در مورد شرایط طلبگی صحبت کرده بودیم. جمعبندی من از این تحقیقات این بود که بعد از تموم شدن درسم در مشهد، حتماً در قم دروس حوزوی رو شروع کنم. با مستقر شدنمون در قم و با پیگیریهای فراوان در حوزه جامعهالزهرا سلامالله علیها ثبت نام کردم و سطح دو رو شروع کردم✍🏻.
از همان ابتدا به درسها علاقه داشتم و سرعت پیشرفتم زیاد بود، این سرعت بالا باعث شد، خیلی زود وارد فضای تبلیغی هم بشم. اولش به صورت غیررسمی و بعد از تقریباً دوسال، فعالیتهای تبلیغی رسمی خودم رو هم شروع کردم. در حالت غیررسمی سعی میکردم وقتهایی که همسرم تبلیغ میرفتند با ایشون همراه باشم. وقتی ایشون برای مردان جلسه تبلیغی داشت، من برای خانومها جلسه داشتم🧕🏻.
برای تبلیغ رسمی در دانشگاهها داوطلب شدم، در نهاد رهبری دانشگاه پرونده داشتم. در طرح امین به مدارس میرفتم و سعی میکردم در روضههای خانگی شرکت کنم و سخنرانی و مداحی کنم🎤.
بزرگترین مشوقم در طول تحصیل، همسرم بودن و در بخشهایی از مشکلات تحصیلی به من کمک میکردن، خیلی با هم صحبت میکردیم و سعی میکردیم گفتوگوی سازنده داشته باشیم. این سبک از برخورد باعث میشد تنشهای زندگیمون خیلی کم باشه و الحمدلله مشکلات کمتر به چشم بیان🤲🏻.
زندگی روال عادی خودشو پیش گرفته بود، هر دو مشغول تحصیل و کار بودیم، تا اینکه تصمیم گرفتیم بچهدار بشیم👩🏻🍼.
یکی از برنامهریزیهای ما این بود که بارداری از ماه مهر تا پایان فصل بهار باشه که مشکلی در تحصیل نداشته باشیم و سه ماه تابستون از کمک خانواده استفاده کنیم یک سال و دو ماه بعد از اینکه وارد قم شدیم و با شروع سال تحصیلی من باردار شدم😍.
بارداری برای بد ویارا سختیهایی داره، اول صبح یه جور سخته وسط روز یه جور سخته، شباهم یه جور دیگه سخته🤢.
نگاه من این بود که زندگی و بارداری جزئی از زندگی منه نه همه زندگی! و بقیه زندگیم نیز متشکل از خانهداری و تحصیله🤔.
پس باید بتونم بین همه اجزای زندگیم، توازن برقرار کنم و با هم پیش ببرم💪🏻.
بارداری اول که در عین حال سختترین بارداری هم محسوب میشه، تجربههای جدیدی به دست میاد، که از قبل وجود نداشته🔎.
این موضوع باعث سختی مضاعف میشه، ولی این سختی زیاد باعث نشد من کوتاه بیام و فقط به بارداری اهمیت بدم. برای همین تلاش میکردم که شرایط جدیدمو بپذیرم💪🏻.
سر زایمانم با توجه به اینکه تجربه نداشتم، خیلی نگران بودم، نگران تنهایی! ما قم غریب بودیم و کسی رو نداشتیم و این نگرانی و استرس با نگرانیهای مادرم مضاعف میشد😢.
یکی از خاطرات تلخ من در مورد بارداریم، زمان گفتن خبر بچهدار شدنمون به مادرم بود، ایشون خیلی لحن سرد و بدی داشتن😔. این برخوردشون به خاطر نگرانی و استرسشون در مورد شرایط من بود ولی روحیهمو بههم ریخت😭.
بههمینخاطر ما یکم زودتر از موعد زایمان به مشهد رفتیم، یک ماه آخر سال تحصیلی رو هم مرخصی گرفتم و تمام حق غیبتهای کل سال رو خرج این یک ماه کردم⏳.
از ابتدای هفته سیوهفت مشهد بودم و یادمه مامان خیلی به من رسیدن، طوری که حدود پنج کیلو همون سه چهار هفتهای که مشهد بودم وزن زیاد کردم🤦🏻♀.
دست به سیاه و سفید نمیزدم، سر سفره نمینشستم و برام جدا میز میذاشتن☺️.
این وسط همسرم کامل مشهد نبودن، مشغول درس و بحث و تبلیغ و برنامههای خودشون بودن💔.
بالاخره انتظارها به سر رسید...
تقریباً میشه گفت سالگرد دوم عروسیمون یعنی تیر ۱۳۸۸ دخترم به دنیا اومد😍.
قرار شد ما تا آخر شهریور مشهد بمونیم و آخر شهریور دوباره وسایل و کوله بار ببندیم و برگردیم قم🚙.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. مادری بر فراز کتابها»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
در سالهای اولی که از ازدواجمون میگذشت، دلتنگیهای من به عنوان دختر خانواده برای پدر و مادرم خیلی زیاد بود. هر چند من سعی میکردم این دلتنگیها رو به زبون نیارم و جلوی دیگران یک شخصیت مقاوم ازخودم نشون بدم. سخت بودن دلتنگی یکطرف و سختی فشاری که روی خودم میآوردم برای اینکه دیگران من رو یک شخصیت قوی احساس کنن، طرف دیگر😭.
اون سالهای اول مخصوصاً تا وقتی بچه نداشتیم و یا بچهها کوچیکتر بودن و مدرسه نداشتن مقداری رفت و آمدمون زیادتر بود🚙.
یادمه دو سه سال اول زندگیمون، هر وقت دو سه روز وقت اضافه میآوردیم، حتی اگر یک روز مشهد میتونستیم باشیم، میرفتیم و برمیگشتیم🤭. بعدها دیگه نمیشد اینجوری سفر کرد. از طرفی هم هر وقت که طولانیمدت میموندیم، واقعاً برگشت خیلی سخت میشد🥹.
یکی از سختترین برگشتهای من به قم، همون زمان به دنیا اومدن بچه اولم بود. چهار ماه بود که مشهد مونده بودم. در طی این مدت کاری هم نکرده بودم، این بار در نقش یک مادر باید برمیگشتم به هر حال باید شرایط رو به نفع خودم تغییر میدادم و تحمل میکردم💪🏻.
با اینکه شخصیت محکمی داشتم اما اینبار واقعاً این چالش بزرگ در ذهن من بود که آیا من با یه بچهی سه ماهه میتونم برگردم و به تنهایی از پس کارهاش بر بیام یا نه🤔.
تلاش من و همسرم همیشه در شرایط سخت اینه که خودمون مشکل رو حل کنیم🤝.
به همین خاطر اجازه ندادیم کسی باهامون بیاد. سوار قطار شدیم و به قم برگشتیم.🚞.
من باید به تنهایی فصل جدیدی از زندگی رو شروع میکردم. البته فصل بسیار تجربههای شیرین و پر چالش🥰.
شاید روز سوم، چهارم مهر بود، کلاسهای حوزهام هم شروع شد. در واقع من از سه ماهگی دخترم به طور جدی دوباره درس رو شروع کردم✍🏻.
قبل زایمانم درمورد مهد حوزه تحقیق کرده بودم و اون رو مهد خوبی برآورد کرده بودم. البته شیرخوار زیر شش ماه قبول نمیکرد که با صحبت من و تعهدی که دادم قبول کردند😊.
مهد حوزههای علمیه معمولاً داخل خود حوزهست و نوزاد به مادر خیلی نزدیکه، در این حد که بین کلاسها بتونه بهش سر بزنه👩🏻🍼.
این کار در حوزه خیلی مرسوم بود و فضای فرزندآوری و فرزندپروری خوبی داشت، مخصوصاً اینکه مربیهای خیلی خوبی هم داشتند که بسیار باتجربه و بامهارت بودند. آشنایی با یکی از این مربیان یکی از نقاط عطف زندگی من در زمینه نگهداری از شیرخوار و بچه است. نحوه آروغ گیری و راه و رسم شیر دادن درست رو یادم داد. نکات لازم برای غذا دادن به بچه رو به من میگفت و سر خوابوندن شیرخوار هم بسیار بامهارت بودند و درسهای خوبی برای یک مادر بیتجربه بود🗓.
ساعت هشت صبح کلاسهامون شروع میشد، کمی قبل از کلاس دخترمو به مربی مهد تحویل میدادم، سعی میکردم تا حد امکان بچه سیر و تمیز باشه. توی مهد ساعت نه بچههارو میخوابوندن😴.
بعد شیر، غذاشونو میدادن و کمی هم بازی میکردن، تا اینکه حوالی ساعت دوازده کلاسم تموم میشد. در این بین میتونستم در فاصله بین کلاسها بهشون سر بزنم🥳.
یکی از خوبیهای مهد داخل حوزه این بود که با این شیوه مدت زمان زیادی از من دور نبود، و من هم دراین فاصله میتونستم کمی توان روحیمو ارتقا بدم و با حال بهتری بقیه روز ازش مراقبت کنم😎.
البته همیشه مهد بردن به این سادگی نبود، فشار فیزیکی خیلی زیادی برای من داشت ولی اون حال خوبی که میتونستم در این چند ساعت برای خودم ایجاد کنم، بر این خستگی چیره میشد. اون زمان فضای فرزند آوری به میزان الان پررنگ نبود، ولی من به راهی که طی میکردم ایمان داشتم و از خدا کمک میخواستم🤲🏻.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۷.اولین تجربهها»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ ساله)
بزرگکردن بچه اول یکی از سختترین تجربههای بچه داریه، بچه اول یه ویژگیهایی داره که بچههای بعدی ندارن و بزرگ کردن بعدیها خیلی راحتتر میشه😍.
مهمترین علتش هم ناآگاهی و بیتجربگی پدر و مادره. مخصوصاً دخترم که واقعاً سختیهای مضاعفی داشت😥.
من که الآن چهار تا بچه دارم، با تجربه خودم و تجربههای اطرافیانم به طور قطع میگم که بچه اولم یه بچه خاص بود🥲.
دختر من از همون ابتدای به دنیا اومدنش، بهشدت گریه میکرد. خیلی بد گریه میکرد طوریکه ما حتی نمیتونستیم ساکتش کنیم😭.
اطرافیان میگفتن این بچه چقدر عجیب گریه میکنه. من اوایل ناراحت میشدم کسی اینطوری میگفت😒.
ولی بعد دیدم نه واقعاً گریههاش اصلاً طبیعی نیست، مثلاً یک ساعتونیم، دو ساعت فقط در حال جیغزدن و گریهکردن بود😫.
چندین بار مشهد دکتر بردیم، انواع داروها از جمله انواع گریپمیکسچرها و داروهای کولیک رو استفاده کردیم. علاوه بر اون دختر من اولین بار در دو ماهگی، عفونت گوش میانی گرفت؛ یعنی اولین چرک خشککن عمرش رو در دو ماهگی مصرف کرد😔.
این قضیه خیلی برای من سخت بود که از ابتدا این بچه اینقدر داروهای مختلف رو مصرف کرده، برای یک مادر اولی وقتی بچه برای اولینبار مریض میشه انگار دنیا به انتها رسیده🫠.
سه ماه اول رو مشهد بودیم و بعدش اومدیم قم. گریههای دخترم ادامه داشت و مرتب عفونت گوش میگرفت، یک بسته چرک خشککن که تموم میشد، بسته بعدی رو باید شروع میکردیم😢.
چندینبار هم قم دکتر بردیم، تا اینکه یکی از دوستان دکتر حاذقی رو معرفی کردن و دکتر در معاینه متوجه شد، دخترم شدیداً رفلاکس داره و همچنین به پروتئین گاو حساسیت داره👨🏻⚕.
باید حساسیت رو کنترل میکردیم و داروهای رفلاکس بهش میدادیم. من تا دو سالگی بچه، محصولات لبنی شیر گاو رو نباید استفاده میکردم، یعنی انواع محصولات پروتئینی به دست آمده از شیر به اضافهی سفیده تخممرغ و بادوم😢.
خوب یادمه یک بار که مهمونی رفته بودیم، کمی رعایت نکردم و سالاد الویه با کمی دوغ خوردم😋.
موقع برگشت به محض اینکه تو ماشین نشستیم دخترم شروع کرد به گریه کردن. این پرهیزات خیلی برای من سخت بود چون خیلی وابسته به لبنیات بودم، ماست برای من نقش آب حیات داشت🤭.
همسرم باهام شوخی میکرد، میگفت بابات بهم گفته: ببین هرچی برای بچهم نخریدی اشکالی نداره ولی سعی کن سفرهت از *ماست* خالی نباشه😁.
من هر چیزی رو نمیتونستم بخورم، از طرفی یک کلیشههایی توی ذهنم بود که اون چیزها نباید جابهجا میشد، مثلاً اینکه سفره صبحانه بدون *پنیر* اصلاً نمیشه😅.
این پرهیزها در کنار غربت و تنهاییم، نوزاد داری، سختی بچه اول و نصف روز درس داشتن، شروع یک مرحله خیلی سخت در زندگیم بود😫.
تحریم غذایی باعث سوءتغذیه در من شد. نمیدونستم چی باید بخورم، تنها هم بودم و بچهداری هم باعث میشد که نتونم به خودم خیلی رسیدگی کنم🤒.
همه توانم صرف رسیدگی به بچه، دادن دارو بهش و کارها و درسهای خودم میشد💪🏻.
حالا که فکر میکنم، میبینم بعضی کارها رو میتونستم برای خودم انجام بدم، مثلاً آبهویج و آبسیب برای خودم بگیرم، و بقیه مواد غذایی غیر ممنوع رو بخورم🍹.
ولی شرایط مالی و کمتجربگی مانع میشد تا من بهتر به خودم برسم. محدودیتهای غذایی تا یکونیم سالگی دخترم ادامه داشت و بعدش الحمدلله کمکم بهتر شد🤲🏻.
من از لحاظ قوای بدنی قوی بودم و برای دختر اولم شیر خیلی مقویای داشتم، دخترم ماشاالله خیلی تپلی بود و وزن خوبی داشت البته به خاطر رفلاکسش خیلی شیر میخورد👧🏻.
خیلی از روزها وقتی از خواب بیدار میشدم به خاطر شب بیداریهای زیادی که از شب قبل داشتم، خسته تر بودم🥱.
با همین خستگی باید با بچه به کلاس درس میرفتم و ظهر برمیگشتم و به کارهای خونه میرسیدم🤦🏻♀.
اینو از حاجآقای قرائتی شنیده بودم که: اگر همه مشکلاتتون رو بگیرن جمع کنن بذارن وسط یک میدون، بعد بگن هرکی بره یک مشکلی برای خودش برداره، هر کسی میره دوباره همون مشکل خودش رو برمیداره🥹.
یعنی اون چیزی که خدا برای تو خواسته بهترین چیزیه که میتونستی تحملش کنی و من با این تفکر سعی میکردم زندگیم رو بگذرونم و این سختیها رو جزئی از زندگیم بدونم🥰.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۸.مادری با تمام قوا»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
دختر اولم رو از سه ماهگی مهد گذاشته بودم و این تصمیم از نظر خیلی از اطرافیانم درست نبود و من رو مواخذه میکردن😤.
در حالیکه برای این تصمیم خیلی تحقیق و بررسی کرده بودم و این گزینه برام مطلوبترین حالت بود💯.
اون موقع کتابهای تربیتی زیادی از شخصیتهای مختلف خونده بودم، که روی فکر و عقایدم اثر داشت.
مثلاً کتابهای استاد صفایی حائری (تربیت و سازندگی ، حرکت و... )، کتاب چهل هفته انتظار خانم آیتی (ایشون عروس دبیر دین و زندگی دبیرستان ما بودند) و...📔.
نگهداری از شیرخوار در مهد داخل حوزه فرهنگ غریبی نبود و خیلی از مادران از این فرصت استفاده میکردند. در فضای دانشجویی خیلی این فضا ملموس نیست، ولی در حوزه مخصوصاً جامعه الزهرا کاملاً فضای مادری و فرزندپروری و همسرداری پر رنگه و خیلی احساس غربت و تنهایی نداره👩🏻🍼.
بودن در کنار مادرایی که خیلی شبیهم بودن و شرایط مشابهی داشتیم حالم رو خوب میکرد و بیشترین انگیزه رو بهم میداد👊🏻.
یکی از این دوستان خانومی بودن که الآن پنج تا بچه دارن، که یکی از این بچههاشون با معلولیت به دنیا اومد😔.
وقتی تلاش و پشتکار ایشون رو میدیدم، خیلی روحیه و انگیزه میگرفتم. الآن این خانوم با این تعداد بچه یکی از کارآفرینهای موفق مشهد هستن💪🏻.
همنشینی با این بزرگواران، باعث میشد که حس نکنم کار بزرگی انجام میدم. الحمدلله بچه بهم نزدیک بود و هر وقت نیاز داشت، میتونستم بهش برسم و مشکلش رو رفع کنم🍼.
البته در سن اضطراب جدایی که تقریباً از نه ماهگی تا یک سالگی بچه است، کمی به مشکل برخوردیم، بچه با گریه از بغل من جدا میشد و با ناراحتی بسیار به مهد میرفت😭.
از اونطرف هم برای برگشت به سختی از مربی جدا میشد🤦🏻♀.
من سختیها رو پذیرفته بودم و میدونستم مهد بردن بچه بدون سختی نیست و ممکنه یه جاهایی تسلیم بشم، همسرم خیلی حمایت میکرد و بهم دلگرمی میداد که راه غلطی نمیرم و تصمیم درستی گرفتم😍.
در مسیر علمیای که در نظر گرفته بودم، برام بهترین راه کمک گرفتن از مهدکودک داخل حوزه بود.
اعتقادم اینه که تربیت اصلی به دست خداست و من وسیلهای بیش نیستم. اگر من بر حسب تکلیف و وظیفه عمل کرده باشم خدا خودش بهترین مسیرها رو به ما نشون میده و قطعاً در این راه کمکهای زیادی برای ما میفرسته🤲🏻.
حالا این کمک خدا برای من، داشتن یه مهد خوب با مربیانی خوبتر و توانمند بود که این اتفاق رو لطف خدا میدونم🥹.
خداوند میفرمایند: کسانی که اعتقادشون به این هست که مربی اصلی خداست، رب خداست، پرورشدهنده خداست و با این اعتقادشون در راه اهدافشون استقامت میکنند، (تَتَنَزَّلُ عِلَیهِمُ المَلائِکَهُ...) ملائکه براشون نازل میشن...😍.
هرجا توی زندگیم گشایشی ایجاد شده، دقیقاً زمانی بوده که من خودم رو از صحنه بیرون کشیدم و از خدا خواستم که مدیریت رو به عهده بگیره و مهمترینش همین بحث تربیت بچههامونه🥰.
خیلی وقتها من ناتوانیهای زیادی در بحث مادری داشتم؛ مثل نادانیها، ناقصیها، همین بحث مهد کودکها، دوریها😔.
همهی این کمی و کاستیها رو خدا برام جبران کرده و علتش هم به نظرم فقط همین نکته بوده که من و همسرم همیشه سعیمون بر این بوده اگر پیشرفتی هست، این پیشرفت در جهت اهداف الهی باشه نه مادی.
هیچوقت تو زندگیم برای کارهای بی هدفی مثل خرید کردن، بیرون رفتن، گردش کردن، و کارهای اینطوری که فقط برای خودم باشه، بچهها رو مهد کودک نذاشتم و از خودم دور نکردم😎.
ولی این قضیه درس خوندن و رشد اجتماعی رو چون پشت صحنهش رو تلاشی در جهت اهداف انقلاب و اسلام میدونستم، با قوت انجام دادم💪🏻.
همیشه هم اعتقادم بر این بوده که خدا نقصها و کاستیهام رو خودش برام جبران میکنه. حتی خیلی بهتر از چیزی که من فکر میکنم، اتفاقات رو برام در نظر میگیره و بهترین شرایط رو برام رقم میزنه😍.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۹. روزی بچهها دست خداست»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
با تولد هر کدوم از بچهها، برکتهایی از سمت خدا میدیدیم. در سالهای شروع زندگیمون مستاجر بودیم و شرایط مستاجری نسبتاً سختی داشتیم🥲.
یادمه که در دو سال اول زندگیمون چهار تا خونه عوض کردیم. اون زمان آپارتمانهای زیادی در قم نبود و اکثر خونههای اجارهای، زیرزمین بودن. بیشترشون هم شرایط خوبی برای زندگی نداشتن. ولی ما به خاطر شرایط مالی باید باهاش کنار میاومدیم😢.
در اواخر بارداری دختر اولم به کمک امتیازات همسرم، تونستیم در یکی از خونههای سازمانی حوزههای علمیه ساکن بشیم، که الحمدلله از نظر مالی کمک خیلی زیادی برامون بود🤲🏻.
تقریباً سه سال در خونه سازمانی زندگی کردیم، و با اومدن دختر دومم خونه مسکن مهر رو تحویل گرفتیم.
همسرم خیلی در استفاده از امتیازات حوزه *حساس* بودن، با تحویل خونه خودمون گفتن دیگه باید بلند شیم و توی خونه سازمانی نمونیم🏢.
خونهمون آپارتمانی بود در منطقه پردیسان، این منطقه به نسبت از شهر دور بود و شرایط سختی برای رفت و آمد داشتیم، برای همین ماشین قدیمی پدرم رو برای رفت و آمدهامون امانت گرفتیم🚙.
با تولد بچّه سوم ماشین خریدیم و به لطف خدا امکانات زندگی ما کامل شد🤲🏻.
با اینکه امکانات رفاهی زندگیمون بهتر شده بود، ولی ولخرجی هم نمیکردیم. مثلاً سیسمونی بچّه اولم که خانوادهام هدیه دادن، وسیلههای اضافی داشت؛ طوریکه مادربزرگم خدا بیامرز، میگفتن ننه جان با این وسایل باید پنج شش تا بچّه بزرگ کنی🥹.
البته که من هم تونستم از این وسایل و حتی بعضی از لباسها برای چهار تا بچّهام استفاده کنم😍.
یکی دیگه از کارهایی که میکردیم این بود که وسایلی مثل کالسکه و کرییر و... رو قرض میدادیم و یا قرض میگرفتیم. نه من و نه اطرافیانم این رو بد نمیدونستیم که اگر وسیلهای خوب مونده قرض بگیریم یا قرض بدیم👊🏻.
ما هم خونهدار شدیم و هم ماشیندار، اما قسمت جالبش این بود که، برای خونه پردیسان واریزی اولیهمون ۳۰ میلیون بود و بقیهش اقساط بودن که باید پرداخت میشدن. ماشینی هم که خریدیم ۳۰ میلیون بود. بعدها موقعی که بچّه چهارممون میخواست به دنیا بیاد همیشه به شوخی به همسرم میگفتم، ۳۰ میلیون بچّه چهارم قراره چی باشه🤭!
کمی بعد از تولد بچّه چهارم یکی از اقوام ما همینطور دلی تصمیم گرفت، ۳۰ میلیون طلا به صورت اقساطی به ما بفروشه، دقیقاً هم همون ۳۰ میلیون بود😁.
از حاج آقای وافی شنیده بودم که، با ورود بچّه چهارم خداوند بی حساب درهای روزی رو به روی شما باز میکنه😍.
قضیه ۳۰ میلیون بین من و همسرم شوخی بود، ولی واقعاً با وجود بچّه چهارممون به قدری *درهای روزی بیحساب* به روی ما باز شد که خودمم تعجّب میکردم🤩.
به نحو خیره کنندهای گشایشهایی به لحاظ مالی در زندگی ما اتفاق افتاد. تونستیم آپارتمان پردیسان رو بفروشیم و خونه حیاط داری در مرکز شهر بخریم. خیلی قرض کردیم ولی برای ما معجزه بود و این رو از پاقدم پر برکت بچّهها میدونم😍.
زمانی که بچّه اولمون به دنیا اومد، به لحاظ مالی وضعیت سختی داشتیم، ولی خدا با ورود هر عضو جدیدی به خانواده ما به شکل عجیبی این قضیه رو مدیریت میکرد، و الحمدلله وضعیت درآمدی مون پیشرفت میکرد🥹🤲🏻.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۰. یادگیری عربی همراه با بارداری و بچه داری»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
فرزند اولم دوسالش که شد از شیر گرفتمش و یکی دوماه بعد، فرزند بعدیمون رو باردار شدم😍 .
در ابتدای بارداری دختر اولم سطح دو حوزه رو شروع کردم. وقتی که دخترم ۲ ساله شد، تقریباً اواخرش بود. یعنی ۵ سال سطح دو حوزه رو در ۳ سال و نیم تموم کردم. یه بخشش به خاطر این بود که من تندتر از روال درسی که ارائه میشد، میخوندم📘.
با توجه به اینکه معدلم هم بالا بود یکی دو ترم آخر رو ۲۲ واحدی گرفتم. حدوداً ۲۰ واحد هم از دروس عمومی دانشگاه تطبیق دادم.
همسرم تقریباً به سه زبان زنده دنیا مسلط هستن. اون زمان عربی و انگلیسیشون کامل بود و در حال یادگیری اسپانیایی هم بودن. تفکرشون این بود که ما برای تبلیغ اسلام در جهان، نیاز به این داریم که اول به زبانهای مختلف مسلط باشیم، تا بتوانیم در بین خارجیها اسلام رو تبلیغ کنیم🧔🏾♂.
در بین زبانهای خارجی، پاشنه آشیل تبلیغ در جهان اسلام، زبان عربی هست و نه انگلیسی. ما ابتدا باید در جامعه عظیم یک میلیاردی مسلمانان یکرنگ و متحد باشیم، و بعد در کنارش انگلیسی هم آموزش ببینیم👩🏻💻.
از طرفی خودم هم از بچهگی به زبان عربی علاقه داشتم و بهترین درصدم در کنکور بین دروس عمومی، درس عربی بود✍🏻.
تابستون فارغ التحصیلیم بود و من هنوز باردار نبودم، یکی از دوستانم اطلاعیّهای در مورد یک مرکز وابسته به جامعه المصطفی العالمیه بهم نشون داد.
این مرکز یکی از مراکزی هست که به خارجیهایی که میخوان در ایران دروس دینی و حوزوی بخونن خدمات میده که قرار بود یه سری دورههای آزاد زبان برگزار کنند🧑🏻🏫.
قرار بود یک دوره یک ساله فشرده باشه. یعنی یک دوره هر روزه، روزی ۵ ساعت و از ساعت ۱ تا ۶ بعد از ظهر، که آزمون ورودی هم داشت.
متقاضی زبان انگلیسی بیشتر از عربی بود، چون برای ادامه تحصیل و تافل، دوره خوبی بود.
بعد از شرکت در آزمون و قبول شدن در اون، از مهر اون سال دوره رو شروع کردم. با شروع دوره، ابتدای بارداری دومم هم بود و یک بچه دو ساله هم داشتم🥰.
اولین چالشی که برای من به وجود آمد، این بود که این بچه دو ساله رو چیکار کنم، دیگه حوزهای هم نبود که مهد در اختیارمون باشه🥲.
چند روزی بچه رو با خودم میبردم بعد از چند روز، لطف خدا و عنایت ویژه الهی نصیبمون شد🤲🏻.
در نزدیکی همون کلاسی که ما میرفتیم یه مهد کودک خیلی خوب و متناسب با ویژگیهای ما پیدا شد.
اتفاقاً این مهد کودک دو شیفت بود یعنی از صبح تا پنج و نیم بعد از ظهر باز بود. صحبت کردم تا ساعت ۶ میموندن، تا من برم دنبال بچه👧🏻.
این کلاس مرکز شهر بود و یه مسیر یک طرفه نسبتاً طولانی داشت که نمیشد با ماشین رفت و باید پیاده میرفتیم. من با اون شرایط بارداری و بچه دو سالهای که اون ساعت، ساعت اکثراً خواب بود و بغلم، پیاده اون مسیر رو میرفتم. بچه رو میذاشتم مهد و دوباره برمیگشتم میومدم جایی که کلاسمون بود😢.
در طول مسیر، باید از جلوی یک کله پزی رد میشدم و هر روز که این مسیر رو میرفتم و از جلوی این کله پزی رد میشدم، حالت تهوع بهم دست میداد، که خیلی سخت بود🤢.
اون دوره رو با همه سختیهاش شرکت کردم. دوره خیلی خوبی بود، یعنی من از صفر که عربی رو شروع کردم، از اواسط مرحله مکالمه که رد شدیم بعد حتی وارد مرحله نویسندگی و اخبارعربی شدیم.
ساعات زیادی از روزم صرف این دوره میشد ولی بحمدلله میارزید🤲🏻.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۱. آمدم ای شاه پناهم بده»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
سر بارداری دوم، شش ماهه بودم که متوجه شدم، رشد بچه دچار مشکل شده😢.
شاید علتش پرهیز غذایی سختی بود که برای بچه اولم داشتم، شاید هم به اندازه کافی به خودم رسیدگی نکرده بودم و مکمل و تقویتی مصرف نکرده بودم🤦🏻♀.
از هفته سی تا سی و چهار، چند بار سونوگرافی رفتم که نشون میداد بچه در شکم رشد نمیکنه. نظرشون این بود که نارسایی جفت به وجود اومده و جفت نازک شده و خون رسانی نمیکنه و باید بچه به دنیا بیاد😭.
در سونوگرافی آخر وزن بچه ۱.۵ کیلو بود، با خودم میگفتم بچه به این کوچولویی رو من چه جوری بزرگ کنم😢!
برام خیلی سخت بود، نمیدونستم چکار کنم. دوره زبان عربی هم تموم نشده بود و چند ماه دیگه هم باید میرفتم و زمان امتحانات اون هم شده بود🥲.
از طرفی ایام امتحانات برادرام هم بود و مادرم هم سختشون بود که بیان پیشم.
یک هفتهای با همسرم مشورت کردیم چکار کنیم. همسرم گفتن بریم مشهد، اونجا تصمیم میگیریم.
به دکتر گفتم که من تصمیمم این شده که بچه رو فعلاً به دنیا نیارم و میرم مشهد. اگر لازم باشه کاری انجام بدم همونجا انجام میدم🥹.
تقریباً این تصمیم گیری و رفتن به مشهد دو هفته طول کشید. اولش با توجه به سابقه استرس بیش از حدی که مامانم داشتن این یک هفته ده روز که میخواستیم تصمیم بگیریم چکار کنیم مامان رو از ماجرا خبردار نکردیم.
به مامانم گفتیم دکتر گفته، بچه رشدش کم بوده و از ایشون خواستیم یه وقت سونوگرافی و دکتر زنان برامون بگیرن👩🏻⚕.
میخواستیم ببینیم نظر دکترهای مشهد هم مثل قم هست یا نه؟
البته که خیلی هم به عنایت امام رضا علیه السلام امید داشتیم🥲🤲.
برادرم دو سه روز رفته بودن دو سه تا از سونوگرافی های خیلی درجه یک مشهد که نوبت هاشون هم طولانی بود تا بتونن نوبت بگیرن.
مامانم میگفتن دو سه روز صبح زود تا ظهر فقط کار برادرم این بوده که می رفته اونجا بست مینشسته تا بتونه نوبت بگیره😍.
بلاخره راهی مشهد شدیم،
شب رسیدیم و رفتیم حرم🕌،
با امید خیلی فراوانی حرم امام رضا علیه السلام رفتیم و گفتیم یا امام رضا شرایط ما رو شما می دونید، شاید ما کوتاهی کردیم، نسبت به حق این بچه کم کاری کردیم، رسیدگی کم بوده... حالا از خودت میخوایم که این بچه رو دوباره به ما برگردونی، میخوایم این بچه تو شرایط بهتری قرار بگیره😭🤲.
فردا صبحش هم رفتم سونوگرافی، واقعا معجزه بود🥺!
اون سونوگرافی که رفتم رنگی بود و دقیقا تمام رگهای خون رسانی جفت رو نشون میداد، خانمی که داشت سونوگرافی میکرد گفت کدوم دکتری به شما این حرف رو زده🧐؟
یک جفت خیلی خوب با یه خون رسانی خیلی خوب😍.
الان یک و پونصد هست وزن بچه، و من به شما قول میدم این بچه تو این چهار هفته پایانی یک کیلو هم وزن اضافه میکنه و به دنیا میاد ایشالا.
همین طور هم شد🥰.
بچه من دو کیلو و ششصد گرم به دنیا اومد، یک کیلو بیشتر از اون وزنی که دکتر توی قم گفته بود.
این ماجرا شاید به نظر بعضیا معجزه نیاد و بگن خب اون دکتر توی قم اشتباه کرده یا سونوگرافی متخصص نبوده، اما ما خودمون میدونیم که معجزه اتفاق افتاد و امام رضا علیه السلام عنایت کردن😍.
دست ما رو گرفتن و ما رو از یه شرایط سخت وارد یک شرایط راحت کردن و دختر دوممون تیر ماه ۱۳۹۱ به دنیا اومد👧🏻.
این بار نمیتونستم چند ماه بیشتر بمونم و بعد از مدت کوتاهی توی پنجاه روزگی دخترم به قم برگشتم. مادرم هم باهامون اومدن، چون هم بچه ریز بود، هم شرایط جسمی من یه مقداری نیاز به رسیدگی بیشتر داشت.
مادرم ده روز پیش ما موندن، بعدش من کلاسهای دوره عربی رو از سر گرفتم.
دختر بزرگم رو مهد و کوچیکه رو سر کلاس میبردم و همونجا کارهاش رو میکردم، هم برای بقیه و هم برای اساتید جالب بود😎.
اتاق مفروش بود و البته برای خودم هم خیلی سخت نبود چون نوزاد بیشتر میخوابید، جز اینکه به هرحال باید تلاش میکردم که فضای کلاس هم آروم بمونه و حق افراد حاضر در کلاس رو ضایع نکنم.
این دوره یک سال و نیم طول کشید و بلاخره دی ماه ۹۱ تموم شد🥳.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۲. سختی پایان دارد...»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
بعد از پایان دوره عربی به این فکر میکردم که برای ادامه مسیر چه کنم🤔؟
دو راه برای ادامه تحصیل پیش روم بود. یکی اینکه برم سطح سه حوزه ادامه بدم و راه دوم اینکه دانشگاه ارشد شرکت کنم. حالا ارشد چه رشتهای باشه اینم یه نکته بود🤷🏻♀.
اون سالها نمیخواستم دروس حوزوی رو ادامه بدم. علتش هم، طولانی مدت بودن حوزه و دروس خیلی زیادش بود.
در سطح سه حوزه صد و سی واحد باید بخونی یعنی چهار سال تمام وقت، روزی چهار پنج ساعت و در نهایت معادل ارشد دانشگاهی هست🤦🏻♀.
بیشتر به خاطر بحث زمان و اینکه من در سالهای طلایی فرزندآوری خودم بودم، به این نتیجه رسیدم که الان زمان مناسب برای ادامه تحصیل از طریق حوزه نیست. در حالی که من میتونستم وارد مقطع ارشد بشم و فقط دو روز در هفته کلاس داشته باشم👌🏻.
با ورودم به حوزه و پشت سر گذاشتن دوره زبان عربی، تقریباً رشته فیزیک برام تمام شده بود. احساس میکردم که آیندهای در رشته فیزیک نخواهم داشت و علایقم تغییر کرده بود. خیلی دوست داشتم فلسفه بخونم.
در نتیجه این فکرها تصمیم گرفتم ارشد فلسفه رو انتخاب کنم و آزمون بدم✍🏻.
ایام نزدیک کنکور، خونه مسکن مهرمون رو تحویل گرفتیم. با وجود آماده نبودن کامل خونه، ولی ما بعد از سه سال زندگی توی خانههای سازمانی، اسبابکشی کردیم🏢.
سه چهار روزی بود که ما اسبابامون رو برده بودیم و کابینتکار هم توی خونه مشغول کار کردن بود. ارههاش رو داخل آورده بود و بعضی از کاراش رو هم همونجا انجام میداد😫.
آسانسورها هم هنوز آماده نبود و راهپلهها خاکی بود. ما هم طبقه چهارم بودیم، از پلهها باید میرفتیم و میاومدیم😥.
مجموعه این شرایط باعث شد که دخترم در شش ماهگی به علت عفونت ریه چهار پنج روزی تو بیمارستان بستری شد😭.
همون سال ۹۱ آنفولانزای خیلی شدیدی شایع شده بود🤒. همزمان که دخترم بیمارستان بستری بود، همسرم هم این آنفولانزا رو گرفته بودن و توی خونه ازشون مراقبت میکردیم😷.
مادرم از مشهد اومده بودن که از همسرم و دختر بزرگم مراقبت کنند و من و دختر کوچیکم بیمارستان بودیم🏨.
همچنان دخترم جُثه ریز و ضعیفی داشت و موقع رگگیری، رگهاش پیدا نمیشد😔.
روز دوم یا سوم که ما بیمارستان بودیم، ظهر تا شب چندین بار تلاش کردند که رگ بچه رو پیدا کنند اما بیفایده بود، حتی از پاش هم نتونستن رگ بگیرن😭.
صدای گریهها و جیغهای بچه خودم و بچههایی که برای رگگیری میرفتن، بسیار آزار دهنده بود. یادمه یه دعوای حسابی اونجا باهاشون کردم و به همسرم زنگ زدم گفتم که بیاد و ما رو ترخیص کنن🤯.
خلاصه گفتن که نمیشه و با کلی جر و بحث قرار شد بچه رو توی مطب یکی از پزشکان اطفال، فرد خیلی ماهری که استاد رگگیری بچهها بود، رگش و پیدا کرد و دوباره برگشتیم به بیمارستان😮💨.
در بیمارستان کلی بهشون توصیه کردیم که مواظب باشین و سرمها رو یه جوری بزنین که رگ بچه خراب نشه🧐.
این خاطره یکی از خاطرات خیلی تلخ زندگی منه. مثل هر دوره سخت زندگی از این خاطره تلخ، تجربه کسب کردم و با مادرانی که فرزند مریض دارند مواجه شدم و تصمیم گرفتم به قدر کافی شکر نعمت سلامتی رو به جا بیاورم🤲🏻.
بعد از اون ماجرا همیشه از خدا میخوام که این سختی رو نصیب هیچ مادری نکنه و هیچ بچهای در بیمارستان بستری نشه🤲🏻.
کنکور ارشد در همین هفتهای که دخترم بیمارستان بستری شده بود، برگزار میشد. یکشنبه یا دوشنبه دخترم بیمارستان بستری شده بود و من قرار بود که جمعهاش کنکور ارشد بدم🤦🏻♀.
وقتی رسیدم خونه به لطف مادرم خونه کاملاً مرتب بود و همسرم و دختر بزرگم الحمدلله سرحال بودن. مادرم غذای مفصلی حاضر کرده بودن😍.
من دیگه کنکور رو فراموش کرده بودم و نمیخواستم برم کنکور بدم. اما همسرم اصرار داشتن که برم و کنکور بدم🥰.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۳. اوضاع نسبتاً آرام و فرزند سوم»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
دوران مریضی دخترم دوران سختی بود و فشار روحی خیلی زیادی روم بود😭.
در حدی که شب کنکور، مامانم تعریف میکنه که، نصفه شب بیدار شدم و دنبال سرم دخترم میگشتم🥺!
صبح زود کنکور همسرم منو بلند کردن و گفتن پاشو باید بری سر جلسه و من گفتم که چرا منو اینقدر اذیت میکنین.
من اصلاً نخوام درس بخونم باید کی رو ببینم🤨.
ایشون کمک کردن و بهم انگیزه دادن، و با هم صبحانه خوردیم و خودشون منو بردن سر جلسه کنکور✍🏻.
سر جلسه امتحان که نشسته بودم از نیمه امتحان به بعد احساس میکردم که حالم بده و سرم درد میکنه و چشمام سیاهی میره😵💫.
خلاصه هر جور بود امتحان رو دادم و الحمدلله به لطف خدا رتبه خیلی خوبی گرفتم و همون دانشگاهی که میخواستم قبول شدم🥳.
دانشگاه باقرالعلوم یک دانشگاه حوزوی هست که فقط دوستان حوزوی میتونن رایگان ارشد و دکتری بخونند و بقیه باید شهریه بدهند🏢.
فصل جدیدی از فرزند داری و تحصیل برام شروع شد. در ابتدای شروع ترم در مهر ماه یک دختر یک سال و دو ماهه، و یک دختر چهار ساله داشتم. درس خوندن تو دانشگاه از درس خوندن تو حوزه سختتره🤦🏻♀!
شرایط مادری در حوزه کاملاً پذیرفته شده و فضای مناسبی برای مادران فراهم شده ولی در دانشگاه اینطور نیست🥲.
باید دنبال مهد خوبی با ویژگیهای مد نظرم میگشتم، با پرستار موافق نبودم و ترجیح میدادم مهد پیدا کنم. یادمه اون دو سالی که من دانشجو بودم همون اوایل من دو تا مهد عوض کردم تا سومین مهدکودک که ویژگیهای مد نظرم رو داشت😎.
خیلی هم نزدیک دانشگاه نبود و یه رفت و آمدی هم اضافه میشد، گاهی همسرم ماشین رو به من میدادن، من خودم میبردم و میآوردم، گاهی هم خودشون تو رفت و آمد کمک میکردن🚙.
غیر از روزهایی که کلاس درسی داشتم بقیه روزهای هفته هم در دانشگاه بودم و سعی میکردم فضای درسی رو وارد خونه نکنم و تمام وقت در اختیار بچهها باشم. به همین خاطر جز زمان امتحان تو خونه خیلی کتاب درسی دست نمیگرفتم📖.
خیلی دانشگاه و رشته فلسفه رو دوست داشتم و با همسرم که استاد فلسفه هستند بیشتر تبادل نظر میکردیم🤝.
اواخر تحصیلم در دانشگاه، یعنی سال دوم ارشد رو باردار بودم و بچه تقریباً دوساله و پنج ساله هم داشتم ولی سخت نبود برام، تقریباً یه شرایط خوبی ایجاد شده بود و روال کار دستم اومده بود و سختی زیادی نداشتم. همون دو روز رو فقط میرفتم و میاومدم🥰.
این بار بچه کمی زودتر از امتحانات تیر به دنیا میاومد و باید بعد از زایمان برمیگشتم و امتحان میدادم🤓.
بچه اول و دومم رو سزارین کرده بودم، در زایمان اول در طول زایمان طبیعی پیشرفتی حاصل نشد و مجبور به سزارین شدیم😞.
در دومی هم به دلیل سزارین اول، سزارین شدم. اون سال ها بحث زایمان طبیعی در ایران خیلی پررنگ شد و قم یکی از مراکز مهم زایمان طبیعی شد👼.
سر دختر اولم خیلی دوست داشتم طبیعی زایمان کنم و همیشه افسوس میخوردم و احساس میکردم که من یک ناتوانی داشتم که یک کاری رو که همه میتونستن انجام بدن من نتونستم😔.
از طرفی ما یواش یواش تو این فکر افتاده بودیم که تعداد بچههامون بیشتر بشه، چون از اولش فکر این نبودم که جزء مادرهای پرفرزند باشم بنابراین به این فکر افتادم که بچه سومم رو زایمان طبیعی کنم یعنی ویبک انجام بدم. 🙄
اون موقع تقریباً میشه گفت تو خیلی از شهرها ویبک انجام نمیدادن، تو قم که اصلاً انجام نمیدادن. بعضی از شهرهای بزرگ تک و توک دکترها قبول میکردن، اون زمان تو مشهد دو تا دکتر ویبک قبول میکردن، ولی به هر حال ویبک رایج نبود🤨.
بعد از تحقیقم فهمیدم خیلی کار خطرناکی نیست و در دنیا انجام میشه و تصمیم بر این شد انشاءالله اگه شرایط فراهم بود سومی رو ویبک کنم.☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۴. ادامه مسیر آهسته و پیوسته»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
خیلی وقت بود مشهد نرفته بودیم و من هنوز فرصت نکرده بودم خبر بارداریم رو به مادرم بدم😅.
مادرم همیشه ماه صفر نذری دارن که ما سعی میکنیم حتماً تو انجام اون نذر کمکش کنیم، اون سال هم به خاطر این نذری راهی مشهد شدیم🚗.
نزدیک خونه که شدیم، به همسرم گفتم که بهتره قبل از رسیدن، مادرم رو از بارداریم باخبر کنیم. همسرم با مادرم تماس گرفتن و به ایشون گفتن که ما نزدیک خونه هستیم، فقط یه مهمونی هم با خودمون آوردیم، اشکالی نداره با خودمون بیاریمش🤭؟
مامانم گفتن که نه، چه اشکالی داره؟ قدم سر چشم، کی هست حالا این مهمون؟ همسرم خندیدن گفتن چیزی نیست یه پسر بچهست حالا با خودمون میاریم میبینینش😍!
وقتی رسیدیم و مادرم فهمید که اون پسر بچه، بچه تو راهی ماست خیلی تعجب کردن و کمی شوکه شدن، همه فامیل هم اونجا بودن و از بارداری من باخبر شدن🥰.
توی همین سفر پیش پزشک متخصص رفتم و تصمیمم برای ویبک، نهایی شد. مادرم با این تصمیم من مخالف بودن و استرس خیلی زیادی داشتن. با توجه به درس و فعالیتهام در قم و نگرانیهای مادرم برای زایمان، تا آخرین لحظات هفته سی وهشت قم بودیم🤦🏻♀.
دکتر قمم خیلی نگران شرایط سفر من بود ولی با توکل بر خدا، دل به جاده زدیم و بدون آسیب به مشهد رسیدیم🤲🏻.
برنامه این بود که هر جا دردم شروع شد در اولین بیمارستان نزدیک، زایمان کنم و این کارم، ریسک بالایی داشت ولی چاره دیگهای نداشتم😫.
هفته بعد از رسیدن دردم شروع شد و به لطف خدا در سال ۱۳۹۴ تونستم *زایمان طبیعی* کنم🤲🏻😍.
با توجه به شرایط خاص ویبک، سختیهای خیلی زیادی حین زایمان طبیعی برام پیش اومد. از لحاظ جسمی خیلی بهم فشار اومده بود و تا سیزده روز دراز کش بودم😢.
حتی غذا رو در حالت خوابیده میخوردم، از لحاظ روحی بهم شوک وارد شده بود و خیلی اوضاع خوبی نداشتم🥺.
همسرم پنج روز بعد از زایمانم به مأموریت رفتن و یک هفته بعد برگشتن و ما راهی قم شدیم، با این شرایط جسمی و روحی باید حواسم به بچهها میبود و امتحانات تیرماه رو هم به نتیجه میرسوندم. به خاطر این شرایط بعد از تموم شدن امتحانهای اون ترم سراغ پایاننامه نرفتم، خیلی خسته بودم و با اوضاع جسمی خرابم فقط میتونستم بچهها رو مدیریت کنم و به کار خونه برسم😢.
سعی کردم به خودم مرخصی بدم و از بودن کنار بچهها لذت ببرم😎.
تقریباً یک سال طول کشید، تا من به لحاظ جسمانی روبهراه شدم ولی این زمان طولانی اثرات مخربی هم روم داشت. از لحاظ روحی نیازمند درمان بودم ولی سراغش نمیرفتم😔.
زندگی آپارتمانی این حال بدم رو تشدید میکرد، هرچقدر هم همسایهها و خودمون مراعات میکردیم ولی باز آپارتمان مناسب خانواده پرجمعیت نبود و نیست🤫.
تذکرهای همسایه بالایی باعث میشد یه وقتایی زود از کوره در برم و متوجه میشدم که یه چیزایی داره از دستم خارج میشه🤯!
همیشه تلاش میکردم ظاهرم رو خوب حفظ کنم. دور شدن از تحصیل و فضای شلوغ خونه و نبودنهای زیاد همسرم و شرایط جسمیام خیلی بهم فشار میاورد و باعث میشد حال خرابم تشدید بشه😰!
از اونجایی که علمآموزی همیشه حالم رو بهتر میکنه و به روحم جلا میده، به این فکر افتادم که سریعتر راه حلی برای شرایط روحیم پیدا کنم👊🏻.
توانایی جمع کردن زندگی با سه بچه و درس حضوری رو در خودم نمیدیدم. لطف خدا بود که به ذهنم انداخت سطح سه حوزه رو به صورت غیرحضوری ادامه بدم به همین خاطر در یک سالگی پسرم تصمیم گرفتم به صورت غیرحضوری سطح سه حوزه رو توی جامعه الزهرا پیش ببرم، با توجه به رشته ارشد که فسلفه بود، سطح سه رو فلسفه رفتم🤔.
گاهی دوستام بهم میگفتن: هدفت الآن چیه، سطح سه هم معادل کارشناسی ارشد هست دیگه، حدود چهارسال و نیم طول میکشه،
به شوخی میگفتم: مدرک گرایی. من هدف دیگهای به جز مدرک ندارم.
ولی خودم بهتر از هر کسی میدونستم که راکد بودن حال منو بدتر میکنه و باید مسیری برای حرکت کردن هرچند کند و ضعیف پیدا کنم👊🏻.
شرایط حوزه طوری بود که میتونستم درس بخونم و تو خونه باشم و گاهی از مزایای مهدکودک حوزه جامعه الزهرا استفاده کنم😎.
حدود دو ترم به صورت غیرحضوری شرکت کردم و تعدادی از درس ها رو خوندم اما راضیم نمیکرد، میدونستم اگر تلاشم رو بیشتر کنم میتونم پایان نامه ارشد رو بنویسم و ارشد فلسفه رو تموم کنم. برای روشن شدن موتور تلاشم نیازمند جرقهای بودم. این جرقه از طرف همسرم زده شد🤩.
تو دو سالگی پسرم، همسرم پیشنهاد داد که دکترای دانشگاه باقرالعلوم شرکت کنم آهسته درسمو ادامه بدم و تلاشمو پیوسته بیشتر کنم😍.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۵. مقطع جدید، فرزند جدید »
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
با شرکت در آزمون دکترا به صورت جدی سراغ پایاننامه رفتم و سعی کردم تو فرصت کوتاه باقی مونده اون رو تموم کنم✍.
تموم تابستون سال ۹۶ رو تو کتابخونه حوزه جامعهالزهرا گذروندم، از صبح تا اذان ظهر پسرم رو مهد میذاشتم و دخترام کلاسهای فوق برنامه حوزه رو شرکت میکردن. بعد از کلاس تو محوطه خود حوزه که خیلی بزرگ و زیبا و امنه اسکیت بازی میکردن🛼.
یک ماه از این سه ماه، ماه رمضان بود. همسرم تبلیغ رفته بودن و ما هم تنها بودیم. تابستون سختی بود اما الحمدلله نتیجه خوبی داشت🤲🏻.
به این باور رسیدم که هرجا حرکتی کردم، خدا برکتش رو داده و واقعاً اون پایان نامه، پایاننامهای نبود که تو سه ماه جمع بشه😍.
موضوع جذاب و خاصی بود و قطعاً وقت بیشتری لازم داشت؛ سه تا تقریر متفاوت از آقایان فیاضی، مصباح و یزدان پناه رو مورد بررسی قرار دادم و لوازم معرفت شناختی اون ها رو درآوردم. این پایان نامه نقطه قوت من در مصاحبه دکترا شد و تونستم راحت تر پذیرش دکترا دانشگاه باقر العلوم رو بگیرم🥳.
سال اول دکترا یعنی سال ۹۶ با بارداری بچه چهارم سپری شد، این بارداری سختتر بود، چون بعد از زایمان سوم خیلی کمخون شده بودم و مرتب نیازمند سرم بودم🤒.
از لحاظ مشکلات جسمی و کمبود ویتامین در شرایط بحرانی بودم و این ضعف من جبران نشده بود. هرچند تلاش کردم با مکمل اوضاع رو بهتر کنم ولی تأثیر ویژه ای نداشت و در ماه ششم بارداری چندین سرم خون تزریق کردم💉.
در طول هفته دو روز کلاس داشتم، دخترام شش و نه ساله بودن و میتونستن خونه بمونن. گاهی از داداششونم مواظبت میکردن، دیگه لازم نبود اونها رو مهد بزارم😎.
گاهی هم که کلاسهای طولانیتری داشتم از پرستار کمک میگرفتم. علتش هم این بود که تعداد بچهها زیاد شده بود و هزینه مهد صرفه اقتصادی نداشت🥲.
با ورود پرستار به خونه، اون به کل خونه شما وارد میشه و من خیلی این رو دوست ندارم. ولی در اون شرایط زمانی مجبور بودم یک روز در هفته پرستار بگیرم🤷🏻♀.
تعهد کاری پرستار از مربی مهد کمتره، یعنی خیلی مواقع پیش میاومد که در روزهای بحرانی ایشون توانایی حضور نداشتن که باعث میشد کارمون سخت بشه😫.
شفاف نبودن مسائل مادی باعث دلخوری و توقع نابهجا از هر دو سمت میشد.
تعامل با پرستار به نظرم تعامل سختیه و ظرافتهای خاصی داره ولی با همه سختیهاش، پرستار بچه ها، پرستار خوبی بود. خانم خیلی محترم و با شخصیتی بود🧕🏻. همسایه بودیم و از اواسط سال تحصیلی بچهها رو به خونه ایشون میبردم🏠.
علت این کار هم این بود که خیلی وقتا به تمیزکاری خونه نمیرسیدم و دوست نداشتم خونه نامرتب و کثیف رو به پرستار تحویل بدم🧐.
پسرم دو ساله شده بود و به سنی رسیده بود که من دخترا رو از پوشک میگرفتم، اما هنوز توی حرکت هم مشکل داشت و خیلی دیر شروع به صحبت کرد. خودم را با این استدلال که پسر با دختر تفاوت داره قانع میکردم ولی میدونستم که چیزی این وسط درست نیست😢.
در خیلی موارد اصلاً حرفمرو نمیفهمید و نمیتونستیم با هم ارتباط بگیریم. توی این سن هیچ درکی از از پوشک گرفتن نداشت🤦🏻♀. خیلی پرجنب و جوش بود و نگهداری ازش خیلی سخت بود، کم تحمل شده بودم و صبرم کم شده بود برای همین از پوشک گرفتنش رو به بعد زایمان موکول کردم😮💨.
یک ماه مونده به زایمان دوباره به مشهد برگشتیم و بچه چهارم رو به خاطر کمتوانی جسمیم سزارین کردم. بعد از زایمان و گذروندن دوره نقاهت به قم برگشتیم. در این بین چالشهای زیادی با پسر اولم پیدا کرده بودم و از لحاظ روحی شرایط خوبی نداشتم😢.
با شروع سال تحصیلی جدید تقریباً کلاسی توی دانشگاه نداشتم و تدریس فلسفه در یکی از مدارس غیرانتفاعی قم رو قبول کردم، که با توجه به مسیر طولانی از خونه تا مدرسه و داشتن بچه شیرخوار کار سختی بود، اما حدود یک سال با این شرایط پیش رفتیم و آزمون جامع دکترا رو هم همون سال ۹۸ دادم😇.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۶. متوجه شدیم پسرم تاخیر رشد داره»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
شرایط پسرم من رو مستأصل کرده بود، به سختی تونستم از پوشک بگیرمش و تا اون موقع اصلاً نمیتونست خوب صحبت کنه😢.
چالشهای ارتباطی زیادی باهاش داشتم. پسرم نمیتونست دو چیز مجزا رو درنظر بگیره و اون رو نقاشی بکشه، ضعف شدید عضلانی داشت، غیر واضح صحبت کردنش هم به همین دلیل بود😔.
همین عدم توانمندی در صحبت، تعاملات اجتماعی پسرم رو تحت تأثیر قرار داده بود. توقع داشتم پسرم هم مثل دو دخترم عاقلتر باشد و کارهایش را مانند آنها به موقع انجام دهد👶🏻.
اطرافیان اصرار داشتن که اون رو با خواهراش مقایسه نکنم و به تفاوتهای پسر و دختر بیشتر توجه کنم، ولی این تفاوت از حالت عادی خارج شده بود🥺.
سه سال و چند ماهه بود که ما بالاخره تصمیم گرفتیم پسرم رو پیش یه مشاور مذهبی ببریم. مشاور با پسرم تنهایی صحبت کردن و بعد از ما خواستن که وارد اتاق بشیم. ایشون نظرشون این بود که پسرم در طیفی از اوتیسم قرار میگیره، البته ایشون اون موقع اسم اوتیسم رو نبردن ولی نکاتی که گفتن و تاکید جدیشون به رفتن پیش کار درمان متوجه شدم ایشون از اوتیسم صحبت میکنه😢.
با این تشخیص شکستم و خودم رو ناتوان میدیدم و آینده خیلی برام مبهم شد😭.
تا چندین وقت تو فاز انکار قرار گرفتم و نمیخواستم باور کنم که پسرم همچین مشکلی داره. همسرم خیلی کمکم میکرد که زودتر این شرایط رو بپذیرم. چرا که اگر میخواستیم درمانش رو شروع کنیم باید سریعتر وارد عمل میشدیم🥺.
بچههای *اوتیسم* ظاهر عادی دارند و شاید کسی از ظاهر متوجه این تفاوت نشه. ما هیچ اطلاعاتی نداشتیم و نمیدونستیم باید برای درمانش چیکار کنیم و کجا ببریم🧐.
در همون اولین جستوجو متوجه شدیم خیلی هزینهها بالاست و برای ما خیلی سخت بود که همچین هزینههایی پرداخت کنیم🥲.
یکی از دوستانم فرزندش مشکل بیش فعالی داشت، از ایشون خواستم که کار درمان و گفتار درمان به من معرفی کنه و اصلاً بهشون نگفتم که شرایط پسرم دقیقاً چیه🫢!
دوستم گفتن که مرکز خدمات حوزه از ماه پیش با مرکز معتبری در همین زمینه قرارداد بسته و اگر بری و تشخیص اونا این بشه که پسرت نیاز به کار درمان یا گفتار درمان داره، هزینهها رو مرکز خدمات میده👌🏻.
من اون موقع تصوری از تعداد جلسات نداشتم و نمیدونستم خدا چه لطفی در حقم کرده! اما بعدها متوجه شدم که چقدر میتونست هزینههای درمان پسرم کمرشکن بشه و حتی شاید نمیتونستیم پروسه درمانش رو تکمیل کنیم. مثلاً با توجه به نرخ الان هفتهای یک میلیون و پونصد میشد😱. اینجا بود که *دست خدا* رو در زندگیمون دیدم. اگر سختی هم باشه خود خدا حواسش به بندههاش هست🥹🤲🏻.
وقتی به مرکز مراجعه کردیم، متوجه شدیم که اونجا *مرکز خیریه اوتیسم قم* هست که از صبح تا ظهر کار میکردن، بعدازظهر هم به صورت خصوصی کار میکردن. اگر واقعاً بچه ای مشکل اوتیسم داشت به خیریه ارجاع داده میشد و همه هزینهها رو خیریه پرداخت میکرد. سر همین خیلی حساس بودن که تشخیص درست بدن🔍.
وقتی به اونجا مراجعه کردیم از پسرم در طی چند روز تستهای مختلفی گرفتن و در نتیجه به ما گفتن که مشکل فرزندم اوتیسم نیست ولی تاخیر رشد داره. ویژگی بچههایی که تاخیر رشد دارن با بچههای اوتیسمی خیلی شباهت داره👦🏻.
توضیحات زیادی به من دادن من جمله اینکه دو سال تاخیر رشد داره و کارهاش رو باید مثل بچه دوساله در نظر بگیرم چه از لحاظ ذهنی چه از لحاظ حرکتی😢.
البته اوتیسم یک طیف است و هر قسمت از این طیف ویژگیهای خاصی داره. تاخیر رشد نزدیک به اوتیسم خیلی ضعیفه و خوبیش اینه که قابلیت درمان داره. خیلی خیلی خوشحال شدم ولی نمیدونستم این مسیر درمان به چه صورتی قراره پیش بره🤷🏻♀.
اواخر سال ۹۸ دختر اولم کلاس پنجم و دختر دومم کلاس دومی بود. با اومدن کرونا زندگی ما تغییر اساسی کرد😷🦠.
شرایط کرونا برای ما خیر و برکتهای زیادی داشت، البته الان که از دور به این اتفاق نگاه میکنم اون رو لطف الهی میدونم در صورتیکه اون موقع شاید اینطوری فکر نمیکردم🤔.
مدت طولانی بود که عادت کرده بودم یک روز کامل خونه نباشم و نصف روز بچهها مهد یا پیش پرستار باشند، اما در اون شرایط با چهار بچه سحرخیز مواجه شده بودم که باید توی خونه مشغولشون میکردم و بحث درس و مطالعه خودم به حاشیه رفته بود📒.
معضل بزرگی شده بود و نمیتونستم راه حلی برای این شرایط پیدا کنم. ساعت پنج یا شش صبح بیدار میشدن، ساعت نه یا ده صبح که میشد، حوصلشون سررفته بود و کاری برای انجام دادن نداشتن. شرایط آپارتمان نشینی هم بر این بیحوصلگیها اضافه میکرد🤦🏻♀.
این وضعیت شوک عصبی جدی به من داده بود و باید راه حلی براش پیدا میکردم🧐.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۷. با وجود کرونا حرم پناهگاه همیشگی ما بود»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
سال تحصیلی ۹۹ یک بازه ده روزه کلاسها حضوری شد که به دلیل کرونا دوباره مدارس تعطیل شد و کلاسها مجازی شد. از طرفی آموزش و پرورش به مدارس گفته بود، خانوادهها مجبور به تهیه گوشی نیستن. پرونده بچهها رو از غیرانتفاعی گرفتیم و در یک مدرسه دولتی ثبت نام کردیم✍🏻.
با مدیر مدرسه صحبت کردم و از ایشون خواستم درسها رو به بچهها خودم یاد بدم و در کلاس مجازی شرکت نکنن. ایشون هم قبول کردن و اینجوری از شر گوشی به دست شدن بچهها، خلاص شدیم🥳.
سال ۹۹ با بچهها کاملاً خونه بودیم ولی همسرم کارشون رو تعطیل نکردن و با رعایت نکات بهداشتی بیرون از خونه مشغول فعالیتهای خودشون بودن🧔🏻♂.
در این بین هفتهای چهار جلسه باید پسرم رو گفتار درمانی و کاردرمانی میبردم. به خاطر شرایط کرونا کمی جلسات این مرکز تعطیل شد، ولی به خاطر شرایط خاص این بچهها نمیشد بین جلساتشون وقفه انداخت. بعد از مدتی دوباره شروع به کار کردند، در اصل این مجموعه هم جزء کادر درمان حساب میشدن👨🏻⚕.
سعی میکردیم خیلی شرایط پسرم رو برای کسی توضیح ندیم، حتی خواهرهاش. تلاش میکردیم برچسبی روی بچه نمونه که بعدها براش دردسر بزرگتری نشه👼🏻.
کاردرمانیهای فرزندم ذهنی بود. کمی بیش فعالی داشت و نمیتونست تمرکز کنه و اگر میخواستیم جلسات رو با تمرکز شرکت کنه باید بهش دارو میدادیم ولی من خیلی موافق نبودم🧐.
چون با دارو، مشخص نمیشد که پیشرفتش به خاطر دارو هست یا خودش داره پیشرفت میکنه. روزی ما این بود که مربی خوبی در کار درمانی و گفتار درمانی داشته باشیم و ایشون هم موافق این بود که نیاز به دارو نیست، شاید جلسات طولانی بشه ولی بدون دارو روند بهتری خواهد داشت. شکر خدا روند پیشرفتش در این جلسات خیلی خوب بود😍🤲🏻.
به خاطر این شرایط و مدرسه توی خونه تلاشم رو میکردم، خیلی قضیه کرونا رو برجسته نکنم تا سطح اضطراب خونه بالا نره🦠.
بارها نشستیم در مورد کرونا با همسرم صحبت کردیم یا مقالاتی با زبونهای مختلف خوندیم و برامون مسجل شد که کرونا رو انکار نکنیم، اما خیلی سخت هم نگیریم. در نتیجه زندگی روزمره ما به جز اون جاهایی که ما تحت جبر بیرونی بودیم واقعاً تحت تأثیر کرونا قرار نگرفت، مثلاً بچههای ما هر روز محوطه میرفتن و بازی میکردن🏃🏻♂.
موقع برگشت دستامونرو میشستیم و نکات بهداشتی رو رعایت میکردیم😷🧼.
توی این چند سالی که ساکن شهر قم هستیم، با عنایت حضرت معصومه (س)، این توفیق رو داشتیم که شبهای جمعه به جای منزل پدری، مادری، خواهری و برادری، منزل حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) بریم.
جای همه کس و کار نداشتهمون بهشون سلام میکنیم. قبل کرونا این روال رو داشتیم و حتی توی اوج کرونا که همه جای حرمها رو ضدعفونی میکردن، ما برنامه حرممون منتفی نشد🥰😍.
به خاطر غربت و مظلومیتی که اهل بیت پیدا کرده بودن، حتی گاهی اوقات که کار داشتیم، هر طوری بود حتماً حرم میرفتیم👊🏻.
یواش یواش خیلی حرم خلوت شد تا اینکه بعضی از رواقها رو بستن. قسمت ضریح رو بستن. فقط یکی دو رواق باز بود. بعداً همین هم کمتر شد😭.
دو سه هفتهای همینطور بود که فقط میتونستیم وارد حرم بشیم و از سمت دیگه خارج بشیم. فقط یه قسمت کوچیکی رو گذاشته بودن که میشد چند لحظه بشینی😢.
هیچ برنامهای در حرم نبود. بعد از اون چند ماهی کلاً حرمها بسته شد و ما فقط همون ایامی که بسته بود نرفتیم🥹😭.
البته بعد اون بسته بودن حرمها، به لطف امام حسین (علیهالسلام) به خاطر محرم دوباره حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) باز شد. هر چند فقط صحنها رو باز کردن و توی صحنها مراسم عزاداری برگزار میشد.
همین هم برای ما غنیمت بود، شعاری که اون سال برای هیئتها انتخاب شده بود این بود که:
زیر علمت امنترین جای جهان است.
الحمدلله خانواده شش نفری ما هر شب زیرعلم آقا داخل حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) بود🤲🏻.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۸. خونهای که خدا برامون مقدر کرد»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
ما خونهمون رو بهمن ماه فروخته بودیم و تا ماه رمضان که اردیبهشت بود، خونهای پیدا نکرده بودیم. قرار بود خونه آپارتمانی رو در خرداد تحویل خریدار بدیم🏢.
با توجه به شرایط خاص بچهها و شرایط جسمی و روحی خودم دیگه توانی برام نمونده بود، نذر کردم برای تولد امام حسن مجتبی (علیهالسلام) آش بپزم و بین همسایهها پخش کنم و از همهشون خواستم حتماً دعا کنند🤲🏻.
همسرم شب شانزدهم ماه رمضان از تبلیغ اومدن و قرار شد خیلی جدی دنبال خونه باشیم🏠.
شب نوزدهم یعنی شب قدر، قرار بود بریم مراسم احیا، قبل از رفتن همینطور دیوار رو داشتم چک میکردم، که یکدفعه یه خونهای تو دیوار دیدم که منطقه خوبی بود🤩.
اون خونه اجمالاً یکی دو تا از نکاتی که ما مد نظرمون بود رو داشت ولی اصلاً عکس از خونه نذاشته بود🧐.
با همسرم تماس گرفتم و گفتم مهم نیست خوبه یا نه، بیا زودتر معامله کنیم که خدایی نکرده پول از دستمون نره😱.
همسرم هم با صاحبخونه تماس گرفته بودن و همون شب نوزدهم و قبل از اینکه بیان منزل رفته بودن خونه رو دیده بودن و پسندیده بودن😍.
بهم زنگ زدن و گفتن نقشه خونه و محلش خوبه. شب بیست و یکم خونه رو دیدم و شب بیست و سوم ماه رمضان، اون خونه رو معامله کردیم و شبش رفتیم مراسم احیاء.
همیشه میگن تقدیر اینجوریه، شب نوزدهم نوشته میشه، شب بیست و یکم محکم میشه و شب بیست و سوم امضاء و نهایی میشه🥹.
خونه ما هم اینجوری شد و آنقدر فاصلهاش با اون نذری امام حسن مجتبی (علیهالسلام) که دادیم کم بود که مطمئنم از کرم اهلبیت (علیهالسلام) خونه برای ما جورشد😍.
پولی که ما داشتیم در واقع به اندازه پول دو آپارتمان بود، یعنی پول آپارتمانمون و همون قدر پول از سرمایهگذاریهایی که در طول این پانزده شانزده سال زندگی و پساندازهایی که کرده بودیم😇.
اما قیمت خونه اندازهی پول سه آپارتمان بود. به همین خاطر چارهای نداشتیم که از آشنایان مقدار زیادی قرض بگیریم. خونه اصلاً قابل سکونت نبود، فقط شش تا اتاق تودرتو داشت و بقیهاش حیاط🧐!
خونه آپارتمانی ما خیلی بزرگتر و جادارتر بود ولی اینجا بچهها راحتتر میتونستن زندگی کنن😍🌲.
تصمیم گرفتیم و توکل بر خدا کردیم و ریسک بزرگی کردیم. از خریدار خونه یه ماه مهلت گرفتیم و ساختوساز خونه جدید رو شروع کردیم👊🏻.
بیست و پنج ماه رمضان کارگر آوردیم و با سرعت و حجم کاری خیلی بالا همسرم شروع کردن و انگار دوباره خونه رو ساختن. تقریباً بیست روز بعد، خریدار خونه قبلیمون گفت تخلیه کنین😥.
اسبابمون رو داخل خونه نیمهکاره گذاشتیم، اما خودمون مکانی برای موندن نداشتیم. داخل گروه دوستان پیامی برای درخواست جایی برای موندن دادم. طبقه همکف خانه مادر یکی از دوستان حسینیه بود، لطف کردن و در اختیارمون قرار دادن🥰.
اما مادرشون با سر و صدا مشکل داشتن. دو سه روز اونجا موندیم. ولی به دلیل سر و صدای بچهها، نبود تلویزیون و امکانات دنبال جای دیگه هم میگشتیم👀.
به لطف خدا همسایه خواهر شوهرم کل تابستون برای تبلیغ رفته بودن، لطف کردن و اجازه دادن سه هفته خونهشون زندگی کنیم🙏🏻.
بچههای ما و خواهرشوهرم با هم بازی میکردن و ناهار و شام پیش هم بودیم. لطف خدا شامل حالمون شد و تقریباً مرداد ماه تو خونه جدید ساکن شدیم🥳.
این چهار، پنج ماه جالب بود. خدا هی گره میانداخت هی گره رو باز میکرد. هی چالش ایجاد میکرد، هی خودش راهکارهای رفع چالش جلوی پامون قرار میداد.
خیلی عجیب بود. این مدت کامل متوجه شدیم اختیار دیگه اصلاً دست ما نیست. حس میکردیم، مهرههایی هستیم در دست خدا که هرجور دلش میخواد ما رو اینور و اونور پرتاب میکنه و چقدر خوبه آدم احساس کنه بازیچه دست خداست😍.
با شروع کرونا، درس رو کلاً تعطیل کردم و در فضای مجازی و حقیقی ارتباطاتم رو به حداقل رسوندم چون احساس میکردم باید مدتی وقف بچهها و مخصوصاً پسرم باشم💪🏻.
خونه جدید شرایط ایدهآلی برای درمان به وجود آورد و درمانش الحمدلله موفقیت آمیز بود. ما باید ارتباط پسرم رو با طبیعت حفظ میکردیم🍀. مثلاً از درخت بالا میرفت و با خاک، مرتب بازی میکرد، این مسئله روی روح و روان خودمم تأثیر مثبت گذاشت😇.
پس از مدتی برای بچهها مرغ و خروس گرفتیم، و با آزمون و خطا و کسب تجربه به خودکفایی در زمینه مرغ و تخم مرغ رسیدیم😎🐓🥚.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۹. یاد گرفتم شکر نعمت سلامتی بچهها رو فراموش نکنم»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
روند درمانی پسرم به خاطر سبک زندگیمون الحمدلله خوب پیش میرفت. بچهها تو شرایط کرونا دائماً در حال آببازی، گلبازی و... بودن، که الحمدلله باعث رشد جسمانی و روحی بچهها میشد😍🤲🏻.
کاردرمانی و گفتار درمانی پسرم ادامه داشت. یکی از تمرینهایی که با پسرم همون اول میکردن، این بود که مثلاً یه توپ به سمتش پرت میکردن و پسرم باید توپ رو میگرفت⚽️.
تو همین حرکت ساده چندین فعل و انفعال فکری وجود داره، اون اوایل پسرم اصلاً نمیتونست این کار رو انجام بده. یعنی مثلاً از ده تا یه دونه رو هم نمیتونست بگیره🥲.
من میرفتم اونجا مینشستم چون همینها رو باید بعداً باهاش کار میکردم و یا مثلاً تو حرکت «گردو شکستم»، تعادلش رو نمیتونست حفظ کنه، و من از این عدم تعادل پسرم تعجب میکردم😳.
کار درمانش میگفت چرا وقتی بچههای دیگهت این کار رو میتونستن انجام بدن تعجب نمیکردی؟ بعد از این حرف ایشون، خیلی تو فکر میرفتم🤔.
میگفتم خدایا این همه نعمت به ما دادی، ما آنقدر که غرقشون هستیم، متوجه نمیشیم، بچه داره یه کار خارقالعاده انجام میده😔.
وقتایی که پسرم رو کاردرمانی یا گفتار درمانی میبردم خیلی صحنههای عجیبی میدیدم. وقتی به خونه برمیگشتم تا چندین ساعت فقط گریه میکردم😭.
بعد به فکر فرو میرفتم و با خودم میگفتم اینا همهش درس خدا شناسیه، در اون شرایط در عین حال که زجر میکشیدم، بزرگ هم میشدم🥹.
مثلاً بچههایی بودن که مشکلات متعدد ذهنی (بینایی، شنوایی، حرکتی و...) رو همزمان باهم داشتن😢؛
و یا بچه بسیار زیبایی که توانایی بلعیدن نداشت.
بچههای هفت هشت سالهای که نمیتونستن حتی حرف بزنن وقتی به حرف میافتادن و میگفتن مامان یا بابا، اشک تو چشم خانوادهشون جمع میشد😭.
ذوقی که این خانوادهها از مامان گفتن این بچههاشون داشتن غیرقابل وصفه.
بچههای ما سالمن و خیلی راحت راه میرن و حرف میزنن و ما قدر این نعمتهای مخفی خدا رو نمیدونیم😔🤲🏻.
همزمان با کار درمانیهای پسرم، قرار شده بود درسهای مدرسه رو به دخترا آموزش بدم🤦🏻♀. ولی برنامه منظم روزانه نداشتیم، به صورت کلی چند بخش رو میخوندیم و بعد از مدت طولانی دوباره ادامه میدادیم😫.
وقتهای خالی رو با یادگیری کارهای هنری پر میکردن و از محصولات خودشون مثل کیف و جامدادی و... استفاده میکردن😍. این موفقیت رو ناشی از تصمیمم در راستای استفاده نکردن از فضای مجازی میدونم😎.
سعی کردم در راهی که همه طی میکنن راهحل متفاوتی پیدا کنم و باعث شکوفایی استعدادشون بشم. با این تصمیم از خیلی آسیبهای فضای مجازی نجات پیدا کرده بودیم و الحمدلله بچهها معتاد گوشی نشده بودن🤲🏻.
ماه رمضون سال بعد به خاطر کرونا مساجد تکوتوک برنامه داشتن. اون سال طرحی بود که سازمان تبلیغات مبلغها رو به صورت رایگان برای جلسه قرآنهای خونگی اعزام میکرد.
برای مبلغ، ده روز درخواست دادم و به همه همسایهها اطلاع دادم. کلاً سه، چهار نفر آمدن جلسه قرآن، با فاصله میشستیم و جزءخوانی میکردیم و تفسیر قرآن هم داشتیم😇.
اداره کردن جلسات قرآن و پسر اولم و دختر دوم روزه اولیم و پسر دوساله شیطونم، همزمان باهم کار سختی بود🤦🏻♀.
ولی دوست داشتم این جلسه قرآن رو تا آخر ماه رمضون بگیرم.
تابستون سال ۱۴۰۰ با یک مجتمع آموزشی قرآنی غیرانتفاعی که دو بخش دبستان و متوسطه اول داشت ولی کد آموزش و پرورش نداشتن، درقم آشنا شدم که در طول سال تحصیلی ۹۹ هم تعطیل نبودن.
تصمیم بر این شد دو تا دخترم که یکیشون چهارم و یکی هفتم بود رو اونجا بفرستم تا از فضای آموزش حضوری استفاده کنن😍.
علت تصمیم ما برای فرستادن حضوری بچهها به مدرسه این بود که وقت خالی خیلی زیادی تو خونه داشتن که عملاً کار خاصی انجام نمیشد. خیلی بهشون اجازه نمیدادم جلوی تلویزیون باشن و گوشی هم نداشتیم.
برنامه تدریس درمنزل هم با نظم پیش نمیرفت و فضای درسی در خونه حاکم نبود. میترسیدم دور بودن از فضای آموزشی بچه هارو تنبل کنه و بعدها به سختی به فضای درس و تلاش برگردن😫.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۰. کرونا وسط مدرسه یا مدرسه وسط کرونا»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
فرستادن دخترا توی شرایط کرونا و تعطیلیها چالشهای زیادی داشت. افرادی که از تصمیم ما باخبر میشدن واکنشهای متفاوتی داشتن، بعضیها مخالفت میکردن، چون از اینکه بچهها کرونا بگیرن میترسیدن، بعضیها هم موافق بودن و میگفتن بچههای ما تو خونه پوسیدن. اما همه جرات این کار رو نداشتن🤗.
با همه این حرفها، آسیبی که احتمالاً از کرونا گرفتن میدیدیم رو به آسیبی که از ترک محیط اجتماعی و مدرسه میدیدیم ترجیح دادیم🥲.
از طرفی چون مدرسه کد آموزش و پرورش نداشت، باید دخترها رو در یک مدرسه دولتی ثبت نام میکردیم، اینکه مدرسهای پیدا بشه که قبول کنه بچههای ما فقط اسماً اونجا باشن و رسماً تحت آموزش مدرسه دیگهای باشن سخت بود. قرار بود در طول سال در مدرسه غیرانتفاعی حضوری درس بخونن و آخر سال در مدرسه دولتی امتحان بدن. ما به سختی دوتا مدرسه دولتی پیدا کردیم، که قبول کردن بچهها فقط پروندهشون اونجا باشه و دخترا فقط برای امتحان حضور پیدا کنن🤦🏻♀.
بودن دخترا در مدرسه غیرانتفاعی قرآنی برکات زیادی برای ما داشت، در مدت زمانی که اکثر دانش آموزا از مدار درس خوندن حضوری خارج شده بودن، دخترای ما درسشونو حضوری خوندن و قرآن حفظ میکردن و در انتها هم با نمرات خوبی تونستن اون پایه رو به اتمام برسونند👏🏻 .
در این بین کادر مدرسههای دولتی دو دخترم با این مدرسه همکاری خوبی داشتند و حتی مدیر مدرسه دختر بزرگم امتحانات ترم اول دانش آموزای این مدلی رو توی همون مدرسه غیرانتفاعی گرفت✍🏻.
برنامه مدرسه اینجوری بود که بچهها تا ساعت ۲ مدرسه بودن. هفت ونیم تا نه صبح مدرسه برنامه حفظ قرآن داشت و بچهها بر اساس استعداد قرآنیشون یعنی فارغ از این که کلاس چندم هستن تو کلاسهای قرآنی کلاس بندی میشدن و کار حفظ قرآن رو شروع میکردن. من برای بچههای خودم تا اون موقع برنامهای برای حفظ قرآن نداشتم ولی چون این مدرسه داشت، بچههای منم رفتن و کار حفظ قرآن رو شروع کردن.
مدرسهای که میرفتن، خیلی مدرسه کم امکاناتی بود. مثلاً یادمه دختر دومم تعریف میکرد سه نفری روی یک میز میشینن، یا اینکه کلاسهایی بود که پنجره نداشت که بعدها امکانات الحمدلله بهتر شد🤲🏻.
برای من خیلی جالب بود ما سال قبلش همهمون کرونای خفیف گرفتیم ولی اون سال که بچهها به این شکل رفتن مدرسه، حتی یک سرماخوردگی و آنفولانزای ساده که معمولاً بچههای ما توی یه سال تحصیلی سه چهار بار میگرفتن، نگرفتن😊.
این رو من از چند چیز میبینم، اول لطف و عنایت خدا، دوم عنایت قرآن سوم این که واقعاً ما سبک زندگیمون رو توی دو سال کرونا خیلی سالم کردیم. یعنی از اون طرف کرونا رو جدی نگرفته بودیم، از طرفی مجبور بودم کارایی کنم که سیستم ایمنی بچهها قوی بشه💪🏻.
من روی این کار خیلی حساس شده بودم مثلاً عسل و آویشن و یک سری دمنوشها جزو روتین زندگی ما شده بود☕️.
حس میکردم این مدرسه قرآنی و بعدها مسیری که خدا پیش پای ما گذاشت، از برکت جلسات قرآنی بود که تو خونه برگزار کردیم و بر برگزاری اون مقاومت کردیم. چون ایمان دارم که قرآن و اهلبیت(ع) آدمو مدیون خودشون نمیذارن، اگه یه کاری براشون کردی، حتماً چند برابر جواب میدن🥹.
اواخر سال تحصیلی زمزمههای باز شدن مدارس شروع شده بود و چند هفتهای با رعایت پروتکل بهداشتی در مدرسه حضور داشتند. با توجه به قرضهای زیادی که برای خونه کرده بودیم شرایط مالی خوبی نداشتیم و شهریه مدرسه غیرانتفاعی برامون زیاد بود، از طرفی از مدرسه در زمینه قرآنی بودن خیلی راضی بودم ولی از لحاظ علمی شرایط رو نمیپسندیدم🤔.
در جمع همه این عوامل تصمیم من و همسرم این شد که سال تحصیلی جدید بچه ها رو به یه مدرسه دولتی خوب ببریم.
بعد از کلی گشتن بین مدرسههای دولتی، یک مدرسه دولتی متوسطه اول با شرایط خوبی پیدا کردیم که به نسبت از خونه ما دور بود ولی راضی بودم که بچه ها در این مدرسه درس بخونن ولی هر روز درگیر رفت و آمد باشیم🚙.
یکی از دوستان خانوادگی هم راضی شد که دخترشو اون مدرسه ثبت نام کنه و رفت و آمد رو مشارکتی کنیم.
لطف خدا شامل حالمون شد و مدرسه اجازه ثبت نام داد و دخترا در این مدرسه ثبت نام شدن😍🤲🏻.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۱. عنایت خدا برای حافظشدن دخترا»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
معلمهای دخترام در مدرسه قرآنی، بهم گفتن که دخترام استعداد حفظ قرآن دارن. به صورت اتفاقی متوجه شدم، معلم قرآن دختر دومم تازگی خونشون رو عوض کردن و نزدیک ما خونه گرفتن😍.
ایشون از اینکه به دخترای من در منزل خودشون قرآن یاد بدن خیلی استقبال کردن و مسیر حفظ قرآن رو با ایشون ادامه دادیم🥰.
دخترا در طول سال تحصیلی یک روز درمیان به مدت یک ساعت و نیم با ایشون حفظ قرآن کار میکردن. خیلی مربی خوبی بودن و هزینه کمی بابت کلاس از ما دریافت میکردن. من همیشه از این بابت شرمنده ایشون بودم ولی ایشون معتقد بودن که پول قرآن برکت داره😇.
پایان سال تحصیلی ۱۳۹۹-۱۴۰۰ دخترای من در مدرسه قرآنی یک جز و نیم حفظ شده بودن و درسال تحصیلی جدید با مربی، کار حفظ رو ادامه میدادن و دو جز دیگه رو، الحمدلله حفظ شدن🤲🏻.
من قبل از بردنشون به مدرسه قرآنی اصراری برای حفظ قرآن نداشتم، اما بعدش به این فکر میکردم که آیا کار درستیه دخترام به طور ویژه و تخصصی حفظ قرآن انجام بدن یا نه🤔؟ مربیشون خیلی همراه بود و معتقد بود توانمندیشو دارن و میتونن حافظ کل قرآن بشن. ازطرفی حفظ قرآن جزء سختترین کارهای این دنیاست چون در یک صفحه این همه کلمات مشابه داره که باید واو به واو حفظ بشه🥲.
به معلم قرآنشون گفتم شما خودتون قضیه حفظ تخصصی قرآن رو براشون مطرح کنید، اگه از شما بشنون بهتره تا از من🧕🏻.
ایشونم با این شیوه مطرح کرده بودن: من به شما پیشنهاد میدم که حفظ تخصصی برید استعدادش رو دارید، تواناییشو دارید، برید حالا با مامانتون مشورت کنید ببینین مامان چی میگه🤭.
تصمیم سختی بود و باید تمایل زیادی از شروع براشون ایجاد میشد، که اگر سرد شدن به همین انگیزه شروع کار، تکیه کنن. برای همین یکم تصمیم گیری رو کش دادیم😁.
از طرفی اگه میخواستن برن حفظ تخصصی باید درسشون رو یک سال میذاشتن کنار. مخصوصاً برای دختر اولم که هشتم بود و میخواست بره نهم سخت بود🤦🏻♀.
توی قم سه تا مرکز حفظ تخصصی بود، روالش بر این بود که تابستون رو یه دوره آزمایشی داشتن، اگر تو این دوره آزمایشی موفق میشدن و مایل بودن که ادامه بدن وارد دورهی اصلی میشدن👊🏻.
تو اون دورهی تابستون که فرصت ارزیابی بود سعی کردم بیشتر پای بچهها رو داخل مسیر محکم کنم. البته در مسیر خیلی اتفاق میافتاد که کم میآوردن یا خسته میشدن😫.
باید بهشون دلگرمی میدادم و حواسم بهشون میبود، شاید مهمترین سال مادریم همین سال بود که باید بچهها رو حمایت میکردم و همه جوره کنارشون میبودم💪🏻.
در مرکز حفظ دو تا کلاس بود، یه کلاس برای بالای پونزده سال و یکی برای زیر پونزده سال. همین جدا شدن و تفکیک سنیشون، خیلی عالی بود👍🏻.
معمولاً طرحهای تخصصی دو جور طرح داره: حفظ روزی یک صفحه، و حفظ روزی دو صفحه.
به دلیل شرایط کلی منزل که پر سروصداست و کمبود وقتی که همیشه داریم، ترجیح دادیم روزی یک صفحه رو انتخاب کنیم😊.
از اول تابستون برنامه بچههای من این بود. صبح از ساعت ۷.۳۰ تا ۱۲ موسسه بودن. مرتب در حال قرآن خوندن و در خونه حتماً سه چهار ساعت باید وقت میذاشتن. روزی ۸ ساعت کار قرآنی میکردن😍.
برنامه اینجوری بود که روزانه به غیر از یک صفحهای که باید حفظ میکردن، سه یا چهار جزء فقط مرور داشتن. اگر یک روزی انجام نمیدادن، باید جبران میکردن🤦🏻♀.
به لطف خدا و عنایت اهلبیت(ع)، دخترای من الآن ۲۳ جزء قرآن و حفظن🥺🤲🏻.
این یکی از روزیهای "من حیث لایحتسب" خانواده ما بود که خدا نصیبمون کرد. اون سال تحصیلی رو کاملاً مدرسه نرفتن والحمدلله سال تحصیلیای که گذشت رو در محضر قرآن گذروندن. سال بعد، بعد از تموم شدن حفظ، به مدرسه برگشتن😍.
امیدوارم به برکت قرآن خدا همه رو عاقبت به خیر کنه. ما لیاقت همچین نعمتهایی رو تو زندگیمون واقعاً نداشتیم. انشاءالله بتونیم قدردان باشیم و ذخیرهای باشه برای روزی که اسلام نیاز داره بتونیم این نعمتهایی که خدا به ما داده رو برای اسلام خرج کنیم🤲🏻.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۲. کلاس اول با کمی تاخیر»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
پسر اولم رو دو سال کامل، کاردرمانی و گفتار درمانی بردم. اواخر دوره کاردرمانی، پسرم تقریباً شش سال و نیمش بود و باید کلاس اول میرفت👨🏻🏫.
از ابتدای شروع کاردرمانی، کاردرمانش به ما گفت که به نفعتونه پسرتون رو یکسال دیرتر مدرسه ثبت نام کنین. پایان سال دوم، پسرم در منطقه بچههای عادی قرار گرفته بود و الحمدلله نیازی به ادامه کاردرمانی نبود🥹🤲🏻.
البته این به این معنا نبود که نیاز به حمایت نداره. در منطقه بچههای عادی قرار گرفتن به این معناست که مدرسه عادی میتونه بره و کارای عادی میتونه بکنه، ولی انتظار نداشته باشیم جزء شاگردای خوب کلاس باشه و همیشه باید عضلاتش تمرین داده بشه🥲.
با این تفاسیر سال ۱۴۰۰ گذاشتمش پیشدبستانی و سال بعد یعنی سال ۱۴۰۱، میخواستم پسرمو یکی از غیرانتفاعیهای قم که هم به لحاظ درسی و مذهبی خیلی خوشنام هست، بنویسم🥰.
مدرسه برای ورود، سنجش داشت و پسرم باید تست سنجش آموزش و پرورش رو هم میداد. قرار شد کاردرمانش تستها رو باهاش تمرین کنه🧕🏻.
خیلی استرس داشتم میترسیدم خدایی نکرده پسرم مهر دیرآموز بخوره یا مشکلی پیش بیاد😥.
به لطف خدا هر دو رو موفق شد و من به توصیه کاردرمانش به مدرسهش هم نگفتم که قبلاً این مشکلات وجود داشته🤫.
حتی به دخترا چیزی درمورد برادرشون نگفته بودیم و همین باعث شده بود خیلی دیدی نسبت به این قضیه نداشته باشن ولی میفهمیدن که برادرشون متفاوته🥲
الحمدلله معلم کلاس اول پسرم خیلی خوب و خلاق بود و خداروشکر کلاس اولش رو به خوبی گذروند🤲🏻😍.
هنوز یه وقتایی که پسرمو با هم سن و سالهاش مقایسه میکنم، اذیت میشم😭.
موقعی که به حمایت نیاز داره، اذیت میشم و میگم خدایا نکنه یه وقت در آینده نتونه از پس خودش بر بیاد، نکنه نتونه در جامعه به اون رشد خودش برسه، ولی وقتی خودشو با خودش مقایسه میکنم، امیدوار میشم و خدا رو شکر میکنم🤲🏻🥹.
اینکه از کجا به کجا رسیده و من نباید ناشکری و زیادهخواهی کنم. من اونو با همه نقاط ضعف و مثبتش پذیرفتم، میدونم چه نقاط قوت و ضعفی داره، اینو شاید در مورد بچههای قبلیم نمیدونستم😇.
خدا سر این پسرم ما رو امتحان کرده بود و دو تا بچه اولم رو باهوش و خاص بهمون داده بود و فکر میکردیم که همه بچههامون همینجوری هستن😢.
دختر اولم قبل از کلاس اول رفتنش، کامل خوندن و نوشتن رو بلد بود در حدی بود که معلمش میگفت من هیچ کاری ندارم با این بچه بکنم اون دستیار منه تو کلاس👏🏻.
حتی به خاطر مسلط بودنش به خوندن و نوشتن به بقیه دیکته میگفت. چون دیده بودم دختر اولم حوصلش سر میره، دیگه نذاشته بودم دختر دومم خوندن و نوشتن رو زود یاد بگیره، اما دختر دومم هم به نحوی مثل خواهرش بود😊.
من توی شرایطی بودم که فکر میکردم همه بچهها همینن. راحت ذهنشون تجزیه و ترکیب میکنه، تحلیل کنه، مسائل مختلف رو به هم ربط میده و یه چیز جدید از توش استخراج میکنه🧐.
بعد از پسرم وارد شرایط متفاوتی شدم که خیلی از کارهای معمولی رو برای اینکه انجام بده، باید بهش یاد میدادم👦🏻.
مثلاً اول این کارو بکن بعد اون کارو بکن و اگه بهش آموزش نمیدادم، خودش نمیدونست باید چیکار کنه😢.
از زمانی که من درگیر کار گفتار درمانی و کار درمانی پسرم شدم، پروژه فرزندآوری برای من تموم شده بود. شرایط جسمی خوبی نداشتم و توی همون بارداری چهارمم حسم این بود که من دیگه توانی برای بارداری بعدی ندارم و نخواهم داشت🤦🏻♀.
اون موقع از لحاظ کمردرد و پا درد طوری به مشکل برخورده بودم، که آرزو داشتم یک روز رو بدون درد پشت سر بذارم. اینقدر درد داشتم که نمیتونستم چهارزانو روی زمین بشینم😫.
از طرفی خیلی نگران مدرسه رفتن پسرم بودم و دوست داشتم اگر قرار به بارداری مجدد باشه، بعد از اینکه پسرم مدرسه رفت و مشکلی نداشت، دوباره اقدام کنم😊.
سردردهای زیادم باعث شده بود خیلی اذیت بشم، طوریکه تو تمرکز و کارهای ساده هم درمانده میشدم🤕.
دنبال راه درمان بودم و در انتها تصمیم گرفتیم از روشهای جدید درمانی شبیه نوروفیدبک استفاده کنم و خداروشکر به مرور خوب شدم و اون سردردهای شدید تقریباً از بین رفت🥳. الحمدلله پس از گذشت چند سال از تولد فرزند چهارمم بلاخره توان جسمی و روحیم رو بازیابی کردم😍🤲🏻.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۳. با وجود ۴ تا بچه رفتم دنبال درمان ناباروری»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
من دیگه نگاهم به فرزندآوری تغییر کرده بود و اون رو جهاد میدونستم. با همسرم درمورد آوردن فرزند جدید صحبت کردم ولی ایشون در ابتدا خیلی راضی نبودن. بعد از مدتی رضایت دادن آزمایشهای لازم رو بدم و شرایط رو برای بارداری مجدد بسنجم💉🌡.
بعد از آزمایشات متوجه شدم به حالت عادی امکان باردار شدن برای من وجود نداره، هم ذخیره تخمدانی پایین اومده بود، هم این ۵ و ۶ سالی که بچهدار نشده بودیم، شرایط جسمیم فرق کرده بود😔.
گزینههای دیگه رو بررسی کردم و به گزینه IVF رسیدم. وقتی با همسرم مطرح کردم، خیلی مخالفت کردن و اصلاً همراه نبودن😢.
ولی من حتی تو ذهنم این بود که با این روش میتونیم چندقلو بیاریم و با یک تیر چند نشون بزنیم😍.
به همین خاطر بیشتر باهاشون صحبت کردم و بعد از مدتی راضی شدن که بررسیهای لازم رو انجام بدیم تا ببینیم چقدر شرایطش رو داریم🤔.
با مرکز رویان قم که در اختیار جهاد دانشگاهیه تماس گرفتم و شرایط رو پرسیدم ولی خیلی خجالت میکشیدم که حضوری برم، نمیدونستم بهشون چی بگم🫢!
بلاخره یک روز از صبح زود به مرکز رفتم و همه مراحل لازم که خیلی هم طولانی بود رو انجام دادم🧐.
یه پروسهای داره که از چندین خان باید رد شی و فرمهای زیادی پر کنی و تشکیل پرونده بدی✍🏻🤦🏻♀.
خان بعدیش باید بری پیش دکتر و ماما، اونجا هم باید فرمهای متعددی پر کنی و آزمایشهای مختلف بدی.
الحمدلله اکثر آزمایشهایی که مدنظرشون بود رو داده بودم و نیاز به آزمایش مجدد نداشتم🤲🏻.
توی یه پروتکلی قرار میگیری که دونه دونه اون پروتکلها میره جلو و اگه آزمایشهاتون کامل باشه، میتونی تو یک روز به مرحله نهایی تشکیل پرونده برسی😮💨.
مرحله نهاییش، ویزیت پزشک متخصص ناباروری زنان و زایمانه، که من برای همون روز به مرحله ویزیت پزشک رسیدم و اتفاقاً خانوم دکتری که اون روز شیفتش بود، دکتری بود که سر بچه اولم پیش ایشون میرفتم😍.
ایشون یکسری سوال پرسید، بعد گفت چند تا بچه داری، گفتم ۴تا🥰.
بعد گفت آهان مثلاً دختر نداری👧🏻؟ پسر نداری👦🏻؟ تعیین جنسیت میخوای؟ گفتم نه، گفت جنسیت بچهها چیه؟
گفتم دو تا دختر دو تا پسر، یه نگاهی به من کرد گفت حالت خوبه، مشکلی نداری😳؟
با خنده گفتم نه حالم خوبه، من فقط بچه میخوام و هیچ مشکل دیگهای ندارم🤭. هیچ دلیل و انگیزه دیگهای هم ندارم الا اینکه بچه میخوام، دلایلمم شخصیه دیگه😁.
بعدش با توجه به آزمایشهام پرونده رو تشکیل داد. دکتر شرایط تو سیکل قرار گرفتن رو برام توضیح داد که، بین ۳۰ تا ۳۵ روز یک سیکل کاملش طول میکشه.
با حساب کتاب خودم تقریباً بارداری در مهر اتفاق میافتاد و این قضیه خیلی برام خوشایند بود😊.
من وارد سیکل شدم همونطور که گفتن داروها رو مصرف کردم، که مصرف کردن این داروها خیلی سخت بود😫💊.
یه سختی خود این داروها و حجم داروها داره و یه سختی هم اینکه تعداد تزریقهایی که داره خیلی بالاست💉.
از طرفی من و همسرم تصمیم گرفته بودیم هیچ کس حتی بچهها در مورد این موضوع چیزی ندونن. فکر میکنم فقط دو تا از دوستان خیلی نزدیک میدونستن که یکیشونم چون خواهرش دکترای مامایی داشت میدونست🧕🏻.
پنهان کردن این داروها از چشم بچهها، مخصوصاً داروهای یخچالی، خیلی سخت بود. دو هفته دارو خوردن تموم شد و عمل پانچر انجام دادم، بعد از تشکیل جنین، عمل انتقال انجام دادم😍.
خیلی از خودم مطمئن بودم، فکر میکردم که جنین تشکیل بشه و تا مرحله تشکیل جنین اتفاقی نمیافته، قطعاً باردار میشم، چون من چهار تا بچه داشتم و رحم من تجربه چهار تا بارداری رو داشت🤰🏻.
با اعتماد به نفس وارد این مسیر شده بودم، ولی عمل پانچر خیلی موفق نبود به هر حال همون دو تا جنین تقریباً ضعیف رو انتقال دادیم🥹.
همون اولش استخاره کردم، خیلی خوبی اومد. یه دور قرآن نیت کردم که تو این ماهی که درگیر پروسه هستم، بخونم. هر بار که توی یه روز خاصی و یک شرایط خاص قرارمیگیرفتم، آیات امیدبخش میاومد که من مطمئن میشدم این کار انجام میشه🥹.
ده روز بعد از انتقال، یه مراقبتهای خیلی ویژهای داره، تقریباً شبیه استراحت مطلق باید فعالیتها کم بشه و داروهای زیادی باید تزریق بشه. یکی از سختترین قسمتهای IVF همین تزریقات و داروهاست که خیلی روی هورمونهای زنانه تأثیر داره😢.
بعد از این انتقال استرس زیادی داشتم که انتقال موفق بوده یا نه. تا دو هفته باید صبر میکردم و بعد آزمایش بارداری می دادم. وقتی آزمایش دادم در کمال ناباوری دیدم که جواب منفیه😭!
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۴. وقتی خواست خدا با خواست ما یکی نیست»
#ام_محمد
(مامان #محدثه ۱۵، #مطهره ۱۲، #محمد ۹ و #مهدی ۶ساله)
بعد از انتقال ناموفق مهر ماه، خواستم دوباره وارد سیکل بشیم، ولی گفتن سه ماه باید فاصله بدیم تا بدن بازیابی بشه و تعداد جنین بهتری تشکیل بشه.
سه ماه و نیم به خودمون فرصت دادیم و روی سلامتی تمرکز کردیم و دوباره وارد سیکل شدیم🥰.
اون ماه به خاطر سونوگرافیهای متعدد و داروهای مورد نیاز، تقریباً یک روز یا دو روز یک بار، مرکز ناباروری بودم🤦🏻♀.
دی ماه دوباره پانچر کردم، این دفعه فقط یک جنین تشکیل شد که دکتر گفت اینو فریز کنین و یه بار دیگه وارد سیکل بشین تا دوباره تخمک پیدا کنیم و جنین بگیریم🥲.
در همین بین آموزش و پرورش آزمون استخدامی برگزار میکرد و همسرم به من گفتن که فرصت خیلی خوبیه که شرکت کنم.
ولی من دلم میخواست که باردار بشم و بچه های خودم رو بزرگ کنم.
با اصرار خیلی زیاد ایشون نخونده آزمون دبیری دادم✍🏻.
با انگیزه زیادی که داشتم، دوباره اسفند ماه پانچر کردم. این بارم دو تا جنین تشکیل شد. حالا سه تا جنین داشتم👶🏻.
برای انتقال آماده شدم. اواخر خرداد یا اوایل تیر بود، برای بار دوم، برای انتقال اقدام کردم. این بار هم انتقال ما موفقیت آمیز نبود😭.
خیلی ناراحت شدم، فکر نمیکردم یه زمانی بچه بخوام ولی بغل کردنش برام حسرت بشه، اونم بعد از ۴ تا بارداری👩🏻🍼😢.
یه وقتایی هم میگفتم دیگه نمیخوام، مونده بودم چی کار کنم این پروسه رو ادامه بدم یا نه🧐؟
از طرفی بدنم به لحاظ حجم بسیار بالای دارو، مخصوصاً پروژسترونی که توی این یک سال استفاده کرده بودم، خیلی اذیت شده بود. میگرنهای خیلی شدید و طولانی داشتم و بسیار چاق شده بودم🤕.
از همسرم خواستم بعد مدتی که صبر کردیم دوباره اقدام کنیم، ولی ایشون مخالف بودن و اصرار داشتن که سلامتی من در خطر هست و خدا اگه میخواست به ما میداد🥲.
یکسالی که من مرتب در مرکز ناباروری رفت و آمد داشتم، تجربههای ارزشمندی به دست آوردم و با خیلی از مسائل آشنا شدم😇.
خانمهایی که تو مرکز ناباروری دیدم، خیلی تحت فشار بودن، سختی داروهایی که میگیرن یه طرف، استرسهایی که وارد میشه بهشون، طرف دیگه🥺.
تازه فهمیدم من چه نعمتی داشتم و نمیدونستم و خدا رو شاکر شدم که چهار تا بچه خدا بهم داده بود که حتی تاریخهای به دنیا اومدنشون رو هم خودم برای خدا تعیین کرده بودم😍🤲🏻.
حالا تو شرایطی بودم که اینجوری داشتم به خدا التماس میکردم، درحالی که عدهای بودن برای نداشتن بچه زندگیشون از روال عادی داشت خارج میشد😢.
افرادی که میان مرکز ناباروری سه دسته میشن: دسته اول کسایی هستن که بچهدار نمیشن😔.
دسته دوم که اکثریت مطلقن، کسایی هستن که ناباروریهای ثانویه دارن، یعنی یک یا دوتا بچه دارن ولی بعد دیگه باردار نمیشن🥺.
دسته سوم کسایی هستن که به هر دلیلی برای تعیین جنسیت اومدن🥲.
دستهای که بچهدار نمیشن، شرایط سختی دارن! بانوانی با مشکلات عمیق روحی و عاطفی و بعضاً مشکلات جسمی متعدد که گاهی ناباروریشون بخاطر مشکلات جسمیشونه🥺.
اون موقع فهمیدم، عدم مراقبتهای لازم تو شیردهی و بغل کردنهای زیاد بچهها باعث شده بود از لحاظ جسمی خیلی به مشکل بخورم😢.
عدهای توی این مرکز مجبور میشن از تخمکهای اهدایی استفاده کنن. این خانوادهها نگران طیب بودن تخمکهای اهدایی بودن.
چون در روایات تاکید شده که، از قبل ازدواج کارهای شما روی نطفهها تأثیر داره و یه سری مراقبتهای لازم برای طیب شدن نطفه وجود داره📿.
یه بخش بسیار جذابی هم این پروسه برام داشت، که پیشرفت ایران تو زمینه درمان ناباروری بود💪🏻🇮🇷.
تقریباً میشه گفت پروسه ناباروری توی ایران رایگانه. داروها، عملها، ویزیتهای رایگان باعث شده خیلی شرایط خوبی فراهم بشه و اون خیل عظیم آدمهایی که میان اونجا حتی نمیدونن این سوپسید رو داره دولت بهشون میده👏🏻.
مثلاً ویزیت فوق تخصص ناباروری با پرداخت
حق ویزیت کم و داروهای بسیار گرانش بالای ۹۰ درصد تحت پوششه😎.
عمل پانچری که عمل خیلی حساسی هست، خیلی راحت، مثل یک عمل روتین داره انجام میشه که هزینش رو اکثر بیمههای تکمیلی میدادن. حتی اونایی که بیمه تکمیلی نداشتن، بهشون همون مرکز طبقه دوم، این هزینه رو وام بدون سود میداد👏🏻.
تعداد خیلی زیادی مراجعان از خارج از ایران بودن، به خاطر شرایط خوب مالی که داشتن اومدن و این کار رو توی ایران با کیفیت خوب انجام میدادن، که دیدن این فرآیند خیلی حس افتخار به من میداد👊🏻🥳.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif