📙📙📙 - ببین خانوم! من آدم فراموش کاری نیستم، تو واسه زندگی من خیلی زحمت کشیدی. من هر کاری که انجام دادم، به هرجا که رسیدم، در حقیقت من نبودم، بلکه تو باعث و بانیش بودی. من اگه ده قدم جلو رفتم، تو هر قدم پشت سر من بودی. بغض آلود گفتم: «حالا این حرفا رو چرا امشب می‌زنی؟» با لحنی که یک عالمه علاقه در آن موج می‌زد، گفت: «خانوم! دوست دارم بدونی که من هیچ وقت محبتای تو رو یادم نمیره. تو برای رشد و تربیت مهدی، حامد و هانی خیلی زحمت کشیدی؛ طوری که من اصلا نفهمیدم کی بزرگ شدن. تازه اگه تو نبودی، من اصلا فرصت این همه کار تحقیقاتی رو نداشتم.» خم به پیشانی‌ام چین انداخت: «محسن جان بس کن! نمی‌خوام ادامه بدی.» پافشاری کرد: «نه، باید اینا رو یه بار کامل بگم.» - حالا امشب نگو، بذار برای بعد. - نه، امشب وقت گفتن این حرفاست؛ تو فقط گوش بده. از من اصرار به نگفتن بود، از محسن اصرار به گفتن. با لحنی آمیخته به شرم ادامه داد: «نه فرشته! بذار بگم. همه زحمت بچه‌هامون رو تو کشیدی. اگه نبودی، من کی می‌تونستم این طور اونا رو تربیت کنم، بزرگ کنم، زن بدم. تو فقط همسر من نبودی، همراه و یار و رفیق من بودی.» برای اینکه بحث را عوض کنم، خنده‌ای مصنوعی روی لبم نشاندم: «حالا اینا رو میگی که سر من شیره بمالی.» جدی گفت: «نه به خدا! اصلا همچین قصدی ندارم.» حرفش را بریدم: «پس امشب چه خبره که مدام از رفتن، تشکر از من، فانی بودن دنیا و ارزش شهادت حرف می‌زنی؟» - خانوم جان! هروقت آدم از رفتن بگه، روحش قوی‌تر میشه. - اصلا محسن جان منم از تو سهمی دارم. تو باید بمونی و منو دلداری بدی. اگر قرار شد کسی بره، یه نفر سزاوار نیست. باید با هم بریم تا اون یکی تنها نمونه. سکوت کرده بود و فقط به حرف‌های من گوش می‌داد. گاهی چشمانش را سمت پنجره‌ی روبرویمان می‌چرخاند و به درخت‌های خشک حیاط نگاه می‌کرد. در جوابم با لحنی لبریز از عاطفه گفت: «هیچ کس غیر تو نمی‌دونه که من چقدر دوست دارم. هیچ کس غیر تو نمی‌دونه که من با تو نفس می‌کشم. هیچ کس غیر تو نمی‌دونه که تو همه‌ی سرمایه و هستی منی.» سرد و گرفته گفتم: «پس به حق این حرفا، بحث رو تموم کن.» - فرشته جان! من که چیزی نگفتم، دارم از خانومی و محبتا و ایثار تو میگم. - باشه دیگه حرف رفتن نزن. 📚 برشی از کتاب دانشمند شهید محسن فخری‌زاده به روایت همسر شهید 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab