دست پسرکی را گرفته بود و با کمک عصا سعی داشت خودش را به خطبههای نماز جمعه برساند. آرام و عصازنان رو به درهای شبستان در حرکت بود.
صدایم را توی سرم انداختم و داد زدم: «خانما! طومار حمایت از جبهه مقاومت رو امضا نمیکنین؟»
ایستاد و با فاصله برگشت! اصلا روی سخنم با او نبود. آخر توقع نداشتم با این شرایط مسیرش را عوض کند و پای امضای طومار بیاید. اما بعد از یک نگاه به سمت غرفه آمد. همانقدر آرام و در عین حال پرشتاب! استامپ سبز رنگ را جلویش گذاشتم تا انگشت بزند اما گفت: «امضا میکنم.» ماژیک را به دستش دادم، امضا زد. بدون هیچ حرف و لبخندی. اما لبهایش نرم نرمک میجنبید. چه واگویه میکرد و زمزمهاش چه بود، خدا میداند! شاید لبهایش جبهه مقاومت را مهمان صلواتهایی به نذر فتح کرده بود. یا شاید با تمام غضب زیر لب لعن و نفرین بر غدهی سرطانی منطقه میفرستاد. شاید هم قربان صدقهی قد و قامت سربازان مقاومت میرفت. یا دعا برای سلامتی آقا میکرد.
با طمانینه امضایش را زد. بعد سرش را برد عقب و نگاهی به امضایش انداخت. انگار راضی بود. با لبخند دست دراز کردم تا ماژیک را از دستش بگیرم. گفت: «پسرم هم بزنه» رو کرد به پسرکی که بعدا فهمیدم نتیجهاش بود و گفت: «ننجان ایجو امضا بِکُن» و با دست زیر امضای خودش را نشان داد.
🖊 طاهره سلطانی نژاد
#مادرانه_کرمان
#نهضت_مردمی_حمایت_از_جبهه_جهانی_مقاومت
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary