#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊
#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل دوم..(قسمت اول)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
مرد روي پشت بام بود و داشـت موشك تازه را در اسلحهاش جا ميداد.جوان نشانه گرفت و گلولـه هـايش را بـه سوي او شليك كرد. دستهاي مرد چنانكه ضربهاي سنگين به سينهاش خورد باشد، گشوده شد و آر،پي،جي از دستش افتاد. بعد با صداي خشكي به زمين خـورد. او هم در پي اسلحه اش به پايين پرت شد و بيحركت افتاد روي زمـين. ماشـين بـاصداي شديد كشيده شدن لاستيكها بر آسفالت، كنارِ آنها ترمز كرد. جوان، رو به همراهانش داد زد: سوار شويد دو درِ عقب ماشين باز شد. چند سرباز دستشان را دراز كردند تا آنها را در بالا رفتن كمك كنند. جوان پريد روي ركاب و با يك دست سقف ماشين را چسبيد و با دست ديگر اسلحهاش را. لولة اسلحه به سوي ساختمان بود. ماشين حركت كرد؛ با سرعت از سه پلة كوتاهجلو ساختمان بـالا رفـت و از سكوي پهن مقابل سالن گذشت.جوان دستش را با اسلحه جلو صورت گرفـت و سرش را خم كرد. در بزرگ آهني كه شيشه هايش ريخته بود، در برخورد با پـوزة پهن ماشين آتشنشاني گشوده شد و با لولههاي شكسته افتـاد. حـالا آنهـا وسـط سالن بودند. وقتي از ماشين بيرون پريدند، ده دوازده نفر، شليك كنان از درِ ديگـر سالن با عجله بيرون ميرفتند. صداي تيراندازي در سالن بزرگ انعكاسي كركننده داشت. مرد ميانسالي كه شلواري كردي به پا داشت و پيراهن سـادهاي پوشـيده بـود، روي لبة پنجره خم شده بود. باريكة خـون از دهـانش قطـره قطـره روي آجرهـا ميريخت. تيربار داغش هنوز كنار پايش روي زمين افتاده بود. حالا ديگر شـدت آتش كم شده بود. جوان در جستوجوي راه پلّه، به اطراف نگاه ميكرد كه در زاوية شرقي سالن به طور مارپيچ بالا رفته بود. دويد و از پلّه ها بالا رفت. نه؛ كسي نبود، فقط دو نفر كنار ديوارك كوتاه لبة بام افتاده بودند. برگشت كه پايين بيايد، ناله اي او را بر جا ميخكوب كرد. چرخيد و به سوي آن دو نفر رفت. يك نفر زنده بـود؛ بـا زخمـي گشوده در شكم و چند گلوله در كتف. نشسـت. دسـتهايش را زيـرِ زانـو و سـر زخمي سراند و بسختي از جا بلند شد. مرد درشت اندام بود. چهرة مرد كه آفتاب سوخته بود، حالا از درد، خاكستري ميزد. از ميان پلكهاي مرطوب و نيمهبـازش او را نگاه ميكرد. از ميان لبهاهاي خشكش كه از درد جمع شده بود، صداي نفير مانند نَفَسهايش بريده بريده به گوش ميرسيد. جوان او را از پله ها پايين برد. ارتشيها و نيروهاي تازه نَفَس در سالن به ايـن سـو آن سـو مـيرفتنـد.چنـد نفر،زخميها را به طرف تويوتايي كه بيرون پارك شده بود، ميبردند. تعدادي هم جنازهها را رديف هم كنار ديواري كه از آفتاب دورتر بود، ميچيدند. دو نفر به سويش آمدند.آهسته زخمي را از روي دستهاي خستهاش برداشـتند. از در پشتي سالن بيرون را نگاه كرد. دو ماشين، پشت سر هم بسرعت از فرودگاه دور ميشدند و پشت سرشان انبوهي از گرد و غبـار برجـا مـيگذاشـتند. لبهـاي خشك جوان به لبخندي خسته گشوده شد. كنارة لبها تـرك خـورد و يـك قطـره خون شفاف سرخ رنگ بيرون زد. سنگيني دستي را روي شانهاش احسـاس كـرد. برگشت. خلبان بود؛ كنار افسري كه بيسيم روشن در دستهايش خرخر ميكرد و به او لبخند ميزد. خلبان باز به شانة او زد، چنانكه بخواهد خاك را از لباسش بتكاند و با لبخندي پر از تحسين و رضايت گفت: دست مريزاد. افسر كه ميانسال بود و رد عرق از شقيقه تا چانهاش كشيده شده بـود، گفـت: خوش آمديد، شما مسئول گروه هستيد؟ جوان با لبخندي خجول جواب داد: اين جور ميشود گفت! خلبان با چشمهايي كه پر از صميميت بود، گفت: اميـدوارم دوبـاره ببينمتـان آقاي... جوان جواب گفت: خرازي؛ حسين خرازي.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat