🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل آخر .(قسمت آخر )🌹 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین سقلمه اي به پهلويش خورد. به احمد نگاه كرد. احمد لب گزيـد. خنـده بـر لبـان اسماعيل ماسيد و گفت: چي شده؟ احمد به مهدي كه با لبخند محزوني به قايق خيره شده بود، اشاره كرد. انگار كه آب سردي روي اسماعيل پاشيدند، دست و پايش خشكيد. آرام برگشت و بـه سـوي نيزار رفت. باد قوت گرفت. نيزار خم و راست ميشد. اسماعيل، نيزار را شكافت. جلو رفت... و جلوتر. به جاي خلوتي رسيد. اسماعيل نشست و به ساقههاي طلايـي نيـزار خيره ماند. نزديك به يك سال از شهادت حميد باكري ميگذشت. همه ميدانستند كـه آقـا مهدي علاقـه فراوانـي بـه بـرادر كـوچكش دارد. بعـد از شـهادت حميـد، بسـيجيها ميديدند و ميشنيدند كه وقتي اسم حميد ميآيد، لبخند محزوني بر چهرة مهـدي مينشيند و چشمان قهوهاياش برق خاصي ميزند. نيروهاي واحد اطلاعات ـ عمليات كه رابطه نزديكي با مهدي داشـتند، ديگـر در حضور او نام حميد را بر زبان نميآوردند. حتـي قـرار شـد كسـاني را كـه اسمشـان حميد است، به نام خانوادگي يا بـرادر و اخـوي خطـاب كننـد؛ امـا حـالا اسـماعيل ناخواسته عهدشان را شكسته بود. باد بيشتر شد. در ذهن و خيال اسماعيل، صداي سوت خمپاره و گلولـه هـا زنـده شد و خاطرات روزهاي عمليات خيبر به يادش آمد. حميد، اولين كسي بود كه در آن شب پرانفجار و خون، قدم بـر جزيـره مجنـون گذاشت. پشت سرش، اسماعيل و بسيجيان لشكر عاشورا به سنگرهاي دشمن هجوم بردند. حميد، معاون لشكر بود و جلودار ديگران. با آمدن نيروهاي تازه نفس، جنگ در ميان جزيره شمالي و جنوبي شديدتر شـد. سرانجام جزيره مجنون آزاد شد. يكي از اسرا، سرتيپ درشت اندامي بـود كـه هنـوز مبهوت و متحير مينمود. سرتيپ وقتي فهميد حميد بـاكري، آن جـوان تركـهاي و سادهپوش، فرمانده قواي اسلام است، جا خورد. باورش نميشـد اسـير ايـن جوانـان شده باشد. رو به يكي از بسيجيان عربزبان گفت: «شما چه طـوري خودتـان را بـه اينجا رسانديد؟ حميد، جدي و محكم گفت: مـا اردن را دور زديـم و از طـرف بصـره بـه اينجـا رسيديم ـ پس آن نيروهايي كه از روبه رو ميآيند، چي؟ حميد خنديد و گفت: آنها از زمين روييده اند! بسيجي ها خنديدند. سرتيپ بعثي هنوز گيج و منگ بود و با حيرت بـه آنهـا نگـاه ميكرد. اما با طلوع آفتاب، دشمن پاتكهايش را براي باز پس گـرفتن جزيـره آغـاز كـرد. عقبه لشكر عاشورا زير آتش شديد دشمن بود. نيروهاي مدافع در زيـر آتـش شـديد دشمن با چنگ و دندان مقاومت ميكردند. در آن بحبوحـه، حميـد، آر،پي،جـي بـه دوش به اسـتقبال تانكهـاي دشـمن رفـت. شـجاعت حميـد، روحيـه نيروهـايش را صدچندان كرد. با منهدم شدن چند تانك، اولين پاتك شكست خورد؛ اما دشمن بـا تقويت نيروهايش بار ديگر حملـه كـرد. حميـد بـه همـه جـا سركشـي مـيكـرد و نيروهايش را تا رسيدن قواي كمكي، به مقاومت و ايستادگي فرا ميخواند. در آن لحظه، اسماعيل در نزديكي حميد بود. متوجـه شـد كـه حميـد در حـال شليك تيربار، زير لب نماز ميخواند. ناگهان فرياد يكي از بچهها بلند شد. ـ دارند محاصرهمان ميكنند. از اين طرف ميآيند! حميد، جلوتر از ديگران، به سوي پلـي كـه دشـمن قصـد گـذر از آن را داشـت، هجوم برد. ساعتي بعـد، اسـماعيل وقتـي بـه خـود آمـد كـه حميـد نبـود. وحشـتزده بـه جستوجويش رفت. سراغش را از اين و آن گرفت؛ اما كسي او را نديده بود. سرانجام نوجواني زخمي، نقطهاي را نشان اسماعيل داد. اسـماعيل در زيـر آتـش گلولهها و خمپارهها به سوي آن نقطه دويد. حميد را پيدا كرد، حميد، آرام خفته و خون سرخش، خاك را سيراب كرده بود. اسماعيل بعدها شنيد وقتي خبر شهادت حميد را به مهـدي دادنـد، او لحظـهاي سكوت كرد و بعد زير لب انا الله و انا اليـه راجعـون گفـت. معـاون حميـد، پشـت بيسيم به مهدي گفته بود كه ميخواهند بروند حميد را بياورند. مهـدي گفتـه بـود: حميد و ديگر شهدا؟ امكانش نيست ديگران را بياوريم. حميد را ميآوريم. ـ يا همه شهدا را بياوريد يا هيچ كدام. حميد با ديگر شهدا باشد، بهتر است. حميد در جزيره ماند؛ نگيني در ميان حلقة شهيدان عاشورا. دستي بر شانه اسماعيل سنگيني كرد. سر از زانو برداشت. مهدي كنارش نشست و گفت: گريه نكن اسماعيل. مگر چه شده؟ گريه اسماعيل شدت گرفت. مهدي گفت: االله بنده سي، من مـيدانـم كـه شـما مراعات حال مرا ميكنيد؛ ولي هر كدام از شما براي من مثل حميد هسـتيد و بـوي او را ميدهيد. حميد، سرباز اسلام بود. دعا كن من هم مثـل او سـرباز خـوبي بـراي اسلام و ايران باشم. اسماعيل، سر بر شانه مهدي گذاشت و بو كشيد؛ انگار كه مهدي بوي گُـل يـاس ميداد. 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞