eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
373 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل آخر..(قسمت آخر )🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم. ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شــهيد را به بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانمها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشي شده و بايد آنها را شناسائي کنم. بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت. وقتي مشغول دعا ميشد، حال و هواي همه تغيير ميکرد. من ديده بودم که بسيجيها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود. تا اينکه در اواخر سال ۱۳۶۰ آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتيم از خيابان ۱۷ شهريور عبور ميکرديم که يکباره تصوير آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نميدانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده! از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز ميخوانم. تا اينکه در سال ۱۳۸۸ و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت. بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم ميشناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتلاق هستند! آنها ميخواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا ميزدند بيشتر در باتلاق فرو ميرفتنــد! ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند: این تذهبون به کجا ميرويد؟! اما آنها اعتنائي نکردند! روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟! پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت: مادر، يک هديه برايت گرفته ام! بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ شده ... به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد! پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر ميکردم خوشحال ميشي؟! جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو... من دقيقًا همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در همين حالت ديدم! بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سالها زنگ زديم. از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟ خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي سابقه جبهه و مجاهدت، از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گيــري دارند! هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم. خدا را شــکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد و ... : http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل آخر .(قسمت آخر )🌹 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین سقلمه اي به پهلويش خورد. به احمد نگاه كرد. احمد لب گزيـد. خنـده بـر لبـان اسماعيل ماسيد و گفت: چي شده؟ احمد به مهدي كه با لبخند محزوني به قايق خيره شده بود، اشاره كرد. انگار كه آب سردي روي اسماعيل پاشيدند، دست و پايش خشكيد. آرام برگشت و بـه سـوي نيزار رفت. باد قوت گرفت. نيزار خم و راست ميشد. اسماعيل، نيزار را شكافت. جلو رفت... و جلوتر. به جاي خلوتي رسيد. اسماعيل نشست و به ساقههاي طلايـي نيـزار خيره ماند. نزديك به يك سال از شهادت حميد باكري ميگذشت. همه ميدانستند كـه آقـا مهدي علاقـه فراوانـي بـه بـرادر كـوچكش دارد. بعـد از شـهادت حميـد، بسـيجيها ميديدند و ميشنيدند كه وقتي اسم حميد ميآيد، لبخند محزوني بر چهرة مهـدي مينشيند و چشمان قهوهاياش برق خاصي ميزند. نيروهاي واحد اطلاعات ـ عمليات كه رابطه نزديكي با مهدي داشـتند، ديگـر در حضور او نام حميد را بر زبان نميآوردند. حتـي قـرار شـد كسـاني را كـه اسمشـان حميد است، به نام خانوادگي يا بـرادر و اخـوي خطـاب كننـد؛ امـا حـالا اسـماعيل ناخواسته عهدشان را شكسته بود. باد بيشتر شد. در ذهن و خيال اسماعيل، صداي سوت خمپاره و گلولـه هـا زنـده شد و خاطرات روزهاي عمليات خيبر به يادش آمد. حميد، اولين كسي بود كه در آن شب پرانفجار و خون، قدم بـر جزيـره مجنـون گذاشت. پشت سرش، اسماعيل و بسيجيان لشكر عاشورا به سنگرهاي دشمن هجوم بردند. حميد، معاون لشكر بود و جلودار ديگران. با آمدن نيروهاي تازه نفس، جنگ در ميان جزيره شمالي و جنوبي شديدتر شـد. سرانجام جزيره مجنون آزاد شد. يكي از اسرا، سرتيپ درشت اندامي بـود كـه هنـوز مبهوت و متحير مينمود. سرتيپ وقتي فهميد حميد بـاكري، آن جـوان تركـهاي و سادهپوش، فرمانده قواي اسلام است، جا خورد. باورش نميشـد اسـير ايـن جوانـان شده باشد. رو به يكي از بسيجيان عربزبان گفت: «شما چه طـوري خودتـان را بـه اينجا رسانديد؟ حميد، جدي و محكم گفت: مـا اردن را دور زديـم و از طـرف بصـره بـه اينجـا رسيديم ـ پس آن نيروهايي كه از روبه رو ميآيند، چي؟ حميد خنديد و گفت: آنها از زمين روييده اند! بسيجي ها خنديدند. سرتيپ بعثي هنوز گيج و منگ بود و با حيرت بـه آنهـا نگـاه ميكرد. اما با طلوع آفتاب، دشمن پاتكهايش را براي باز پس گـرفتن جزيـره آغـاز كـرد. عقبه لشكر عاشورا زير آتش شديد دشمن بود. نيروهاي مدافع در زيـر آتـش شـديد دشمن با چنگ و دندان مقاومت ميكردند. در آن بحبوحـه، حميـد، آر،پي،جـي بـه دوش به اسـتقبال تانكهـاي دشـمن رفـت. شـجاعت حميـد، روحيـه نيروهـايش را صدچندان كرد. با منهدم شدن چند تانك، اولين پاتك شكست خورد؛ اما دشمن بـا تقويت نيروهايش بار ديگر حملـه كـرد. حميـد بـه همـه جـا سركشـي مـيكـرد و نيروهايش را تا رسيدن قواي كمكي، به مقاومت و ايستادگي فرا ميخواند. در آن لحظه، اسماعيل در نزديكي حميد بود. متوجـه شـد كـه حميـد در حـال شليك تيربار، زير لب نماز ميخواند. ناگهان فرياد يكي از بچهها بلند شد. ـ دارند محاصرهمان ميكنند. از اين طرف ميآيند! حميد، جلوتر از ديگران، به سوي پلـي كـه دشـمن قصـد گـذر از آن را داشـت، هجوم برد. ساعتي بعـد، اسـماعيل وقتـي بـه خـود آمـد كـه حميـد نبـود. وحشـتزده بـه جستوجويش رفت. سراغش را از اين و آن گرفت؛ اما كسي او را نديده بود. سرانجام نوجواني زخمي، نقطهاي را نشان اسماعيل داد. اسـماعيل در زيـر آتـش گلولهها و خمپارهها به سوي آن نقطه دويد. حميد را پيدا كرد، حميد، آرام خفته و خون سرخش، خاك را سيراب كرده بود. اسماعيل بعدها شنيد وقتي خبر شهادت حميد را به مهـدي دادنـد، او لحظـهاي سكوت كرد و بعد زير لب انا الله و انا اليـه راجعـون گفـت. معـاون حميـد، پشـت بيسيم به مهدي گفته بود كه ميخواهند بروند حميد را بياورند. مهـدي گفتـه بـود: حميد و ديگر شهدا؟ امكانش نيست ديگران را بياوريم. حميد را ميآوريم. ـ يا همه شهدا را بياوريد يا هيچ كدام. حميد با ديگر شهدا باشد، بهتر است. حميد در جزيره ماند؛ نگيني در ميان حلقة شهيدان عاشورا. دستي بر شانه اسماعيل سنگيني كرد. سر از زانو برداشت. مهدي كنارش نشست و گفت: گريه نكن اسماعيل. مگر چه شده؟ گريه اسماعيل شدت گرفت. مهدي گفت: االله بنده سي، من مـيدانـم كـه شـما مراعات حال مرا ميكنيد؛ ولي هر كدام از شما براي من مثل حميد هسـتيد و بـوي او را ميدهيد. حميد، سرباز اسلام بود. دعا كن من هم مثـل او سـرباز خـوبي بـراي اسلام و ايران باشم. اسماعيل، سر بر شانه مهدي گذاشت و بو كشيد؛ انگار كه مهدي بوي گُـل يـاس ميداد. 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
❤️شهید مدافع حــــــــرم❤️ 💞وصیت نامه 💞 🦋بسم رب شهدا و صدیقین 🦋 دل نوشته ای به رسم وصیت نامه ... خدایا ما با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم و بر پیمان خویش استوار مانده ایم خدایا های و هوی بهشت را می بینم چه غوغایی! حسین علیه السلام به پیشواز یارانش امده است چه صحنه ای فرشتگان ندا میدهند که هم رزمان ابراهیم، همراهان موسی،هم دستان عیسی هم کیشان محمد هم سنگران علی همفکران حسین و همگامان خمینی و خامنه ای از سنگر کربلا امده اند چه شکوهی چرا ما باید همیشه شاهد شهادت و عروج برادری باشیم و حسرت بخوریم که چرا ما از این قافله عقب مانده ایم چرا فقط ما باید زیر تابوت انها را بگیریم و دیگران زیر تابوت ما را نگیرند آخر صبر و تحمل تا کی؟ ما هم دوست داریم شهید بشویم و مشمول ایه کریمه و لا تحسبن الذین قتلوا باشیم ما هم دوست داریم سرمان در دامان سرورمان حسین بن علی علیه السلام قرار بگیرد و دوست داریم از دست حضرتش آب بنوشیم پس حال که این سعادت در خانه ما را که کوبیده است سراسیمه به طرفش می شتابیم و خود را از جام شهادت سیراب می کنیم و جهان و این دنیا را با تمام مظاهر فریبنده اش ترک می کنیم و به حقیقت و ذات دنیا که همان آخرت است می رسیم ای کاش پر داشتم و میتوانستم بار دیگر خانواده ام را مخصوصا مادر و همسرم را ببینم ولی نه خدایا چون این هجرت و جدایی در راه توست با جان و دل آن را خریدارم در حالی می نویسم که امیدی به شهادت ندارم مگر به فضل و کرم خداوند متعال زیرا ما بنده نافرمان بردار درگاه خداوند بوده ایم که اگر بخواهیم خود را از شهدا و شاهدان حقانیت خداوند تبارک و تعالی بدانیم دچار جرم دیگری شده ایم دوست دارم اگر جنازه ام به دست شما رسید پیکر بی جان مرا غریبانه تحویل بگیرید غریبانه تشییع کنید و غریبانه در بهشت معصومه قم قطعه ۳۱به خاک بسپارید و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید و اگر خواستید چیزی بنویسید فقط بنویسید تنها پر کاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی حتما چنین کاری بکنید چون من از روی پرنور و با جمال شهدای گمنام خجالت می کشم که قبر من مشخص و جناره ام با احترام تشییع و دفن شود ولی آن نوگلان پرپر روی دشت ها و کوه ها بی غسل و کفن بمانند یا زیر تانک ها له گردند ای ای امت دلاور حزب الله ای کسانی که اگر پایش بیفتد حاضرید تمام هستی تان را تقدیم اسلام کنید من که چیزی نداشتم هستی من یک جان بود که به پای رهبرم عزیزم و امت حزب الله فدا کردم ولی افسوس که یک جان بود کاش چندین جان داشتم و آنها را به پای رهبرم و کوی عشق حسین می ریختم و به اندازه یک لبخند او را شاد می کردم به نماز اول وقت پایبند باشید و بر خواندن قرآن مخصوصا معنایش تداوم و پشتیبان ولایت فقیه باشید از همه تقاضا دارم طوری عزاداری نکنید که باعث خوشحالی دشمنان شود جشن بگیرید تا کور دلان بدانند که ما سعادت را در شهادت می دانیم اگر کسی از اهل فامیل و دوست و آشنا خدایی نکرده گفت فلانی رفت و ای کاش زنده بود و... به ایشان بگویید که احمد جایش خوب است و شما فکری به حال خود بکنید که هنوز مانده اید... عجب هوای قشنگیه هوای بارانی آخ خدا یعنی میشه تو یه روز بارونی ما هم مثل تو فیلم ها شهید بشیم؟ دعا کنید واسه مون چند وقت دیگه دارم میرم منطقه از همه تون التماس دعای شهادت را دارم ایشالله آخرین کلیپم باشه که اینطوری درست میکنم شفاعت همه تون میکنم میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه خدایا به این بارون قسمت میدهم اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک. ساعت ۳۰ :۱۲ شب زیر باران روحت شاد داداش احمد دلتنگتم🖤😔 http://eitaa.com/mahdavieat
با سرفه ایی شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند ( یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ایی.. واسه بعد از شهادت.. راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه.. هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه.. انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون.. سارایِ من، وقتی پام به خاک نجف رسید اولین چیزی که حضرت امیر خواستم، شفای تو بود. پس فقط به بودن فکر کن. هوای مامانو هم خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره.. راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم.. ) در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود ( منتظرت، میمو نم..) گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود.. لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش میرسید.. نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد. بی صدا گریستم. و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم.. کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده میایستاد.. خدا میداند که دانستم، حیف میشد اگر حسامم میمیرد.. شهادت لباسِ تن اش بود.. به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم. خوابیده در خونِ مردِ زندگیم بود. به آشپزخانه بردمو شستم اش. انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود. مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود.. آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم. آن شب گذشت.. آن شب به خنکی بهشت و سوزانی جهنم، گذشت.. و من مثه یک آدم برفیِ یخ زده، زیر آتشِ آفتاب، آب شدم.. روز بعد در مراسم تشییع پیکرش با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم.. دوستانش اتومبیلی که پیکرش را حمل میکرد مانند ماشینِ عروس به گل آذین بستند و کاغذی بزرگ با این جمله که ” دامادیت مبارک سید” روی آن چسباندند. چند ماهی از آن روزها میگذر و من هنوز زنده ام.. انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمیگیرد.. نمیدانم او هم غم زده ی پروازِ امیرمهدیِ من ست و عذابم را حوصله نمیکند یا اینکه دعایِ نجفیِ سیدم گیرا بود و مرا به هچل زندگیِ انداخته.. روزهایم میگذرد بدونِ حسام.. با پروینی که غذا میپزد و اشک میریزد.. دانیالی که میان خنده هایش، بغض میکند.. مادری که حتی با مرگ دامادش، روزه ی سکوتش را افطار نکرد.. و فاطمه خانومی که دل خوش به دیدارِ هروزه ی عروسش، تارهای سفید موهایش را میشمارد.. حسام، سارایِ کافر را از آلمان به ایران کشاند و امیرمهدی شد و به کربلا برد.. حالا من ماندمو گوش دادنهایِ شبانه به قرآنش.. تماشایِ عکسهایِ پر شورش.. عطرِ گلاب و مزار پر فروغش.. اینجا من ماندم و دو انگشتر .. عروسی، پوشیده در عربی ترین چادر دنیا.. و دامادی که چای هایش طعم خدا میداد.. (تنها نشسته ام و به یاد گذشته هااا دارم برایِ بی کسی ام گریه میکنم..) تقدیم به شهدایِ مدافع.. پاسداران مرزهای اسلام.. شیردلان خاکهای ایران.. زنانِ سرسپرده ی زینبی.. که ثابت کردند “شهادت” شیرین ترین، غم انگیز دنیاست.. صلواتی هدیه میکنیم به روحِ سبزشان.. (اللهم صلی علی محمد و آل محمد.) .. اما تا ظهور ادامه دارد… 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat