آقا مهدی
🌱 #سلمان_کجاست #قسمت_اول نشستن مهدی ترک موتور محمد، دوستش، کاری همه زمانه شده بود. محمد می آمد دنبا
🌱 محمد بین راه داشت از اتفاقات شب قبل حرف میزد که رسیدند به مسجد الجليل. مهدی از موتور پیاده شد و رفت سمت در ورودی مسجد. سلمان یکی از نوجوان های مسجدی از در خارج می شد که با دیدن مهدی ایستاد سلام کرد. مهدی که از شنیدن حرف های محمد، حالش گرفته بود، به سردی پاسخ سلام سلمان را داد و وارد مسجد شد. سلمان با اشاره از محمد پرسید - چشه آقامهدی؟ محمد بدون اینکه حرفی بزند، با اشاره به سلمان نشان داد که حالش خوش نیست. کاری نداشته باش. سلمان، نوجوان لاغراندامی که چند ماهی بیش از عضویتش در مسجد الجلیل نمیگذشت، در این مدت، با مهدی و محمد خوب آشنا شده بود. می دانست این دو را باید کنار هم ببیند. طوری شده بود که اگر محمد را جایی می دید، نگاهش در پی مهدی بود تا او را هم ببیند‌. با اینکه مادر پیری داشت که باید از او مراقبت می کرد، از وقت شروع اغتشاشات و آشوب های خیابانی، از هر فرصتی برای آمدن به مسجد استفاده می کرد. آن روز هم دل مادر پیرش را به دست آورده بود، تا ساعتی از شب بتواند پیش بچه ها بماند و اگر مهدی خواست جایی برود، همراهش باشد. مهدی چرخی در مسجد زد، با چندتا از بچه ها صحبت کرد و دوباره نشست ترک موتور محمد. دستش را که گذاشت روی شانه ی محمد، سلمان آمد جلو - برمی گردید سرگشت؟ مهدی تکانی به شانه ی محمد داد تا حرکت کند و پاهایش را که روی جاپایی میگذاشت، گفت «آره، ولی تو برگرد خونه. مادرت چشم به راهه.» سلمان ملتمسانه گفت «با مادرم صحبت کردم با شما بیام.» محمد استارت زد و گفت «بچه ها هستن. تو نگران نباش. برو خونه.» این را گفت و حرکت کرد. سلمان ایستاده بود و به دور شدن آنها نگاه میکرد. در همان لحظه یکی از بچه ها را دید که از مسجد بیرون می آید. زود سوار بر موتور شد و گفت «میری ولی عصر، من هم ببر...» 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب ، به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید 📌نشر به مناسبت حمایت سران پلید فتنه ۸۸ از آقای پزشکیان 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir