آری اگرچه دستِ هجران بسته بالم را بستم کنار مرقدت پای خیالم را روزی که از داغ تو گریه می‌کنم خوبم از وضع چشمم می‌توان فهمید حالم را باکی ندارم از تباکی وقت بی اشکی کافی‌ست که زهرا ببیند قیل و قالم را سینه‌کبودت‌بودنم هم ماجرا دارد بر گردنم انداخته زهرا مدالم را از کل قبرستان عذاب قبر بردارند با من اگر در قبر بگذارند شالم را رد می‌شدم از محفلی و می‌شنیدم شمع- در محضر پروانه‌ها می‌زد مثالم را از شُستن دیگِ غذای نذریِ روضه دارم تمامیِ مقاماتِ کمالم‌ را هرچه که دارم از بساط روضه‌ات دارم از برکت روضه گرفتم رزق سالم را ** گفتند از هُرم عطش گل‌های باغت سوخت داغ گلستان تو سوزانده‌ست عالم را نیزه کجا و حنجر شش‌ماهه‌ی تشنه؟ عباس گریه می‌کند بر نی سؤالم را