#فیالطریق
مرد تکیده بود و لاغر اندام.
صورتش سبزه و موهایش به سپیدی میزد.
مشغول باز کردن بسته ی صبحانه اش بود.
یک طوری که انگار بخواهد بلند بلند مرور خاطرات بکند، میگفت:« یه زمانی تو جبهه ها میگفتیم کربلا ،کربلا داریم می آییم، اومدیم! چهل سال گذشت!»
گفت و صبحانه اش را خورد.
گفت و به این فکر کردم شاید اگر این حرف ها را از او نمیشنیدم هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که رنگ جبهه به خودش دیده باشد.
گفت و خودم را دیدم جایی در صحن قدس، روبروی گنبد خضراء، شاید تکیده و موی سپید، شاید قبراق و بلند قامت اما حوالی چهل سالگی، دختری جوان با تعجب جملاتی را که میگویم گوش میدهد: « یه روزی تو مشایه ، هرلحظه با خودمون میگفتیم راه قدس از کربلا میگذرد و الان مستقیم از کربلا آمده ام قدس!قبله ی اول مسلمانان!»
کاش به آن مرد تکیده یِ لاغراندمی که موهایش به سپیدی می زد ، میگفتم، هربار که از مرز ایران برای زیارت ارباب میگذرم،تک تک آن چهره های معصومِ نورانی را که میگفتند :«کربلا، کربلا،داریم می آییم!» به یاد می آورم و به پاس قدردانی از رشادت هایشان، خدمت ارباب میرسم و این شیرین ترین تکراری ست که نه چهل سال که حتی اگر هزار سال از آن بگذرد ، انجامش می دهم.
#سفرنامه
#اربعین
#مشایه
https://eitaa.com/mamanemamooli