eitaa logo
رو نوشت های « یک مامانِ معمولی »
43 دنبال‌کننده
79 عکس
5 ویدیو
1 فایل
اینجا جاییه برای رونوشت های یه مامان معمولی که دغدغه ی رشد و آگاهی داره... فقه و اصول خوانده ی متمایل به مشاوره مامانِ نازدونه و دردونه ❤️ من اینجام👇 @nurolhoda74
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت یک معنای حج ، رفتن به سمت کسی و دور او گشتن است... وقتی متوکل(خلیفه ی عباسی) با عصبانیت کنیزک رقاصه ی غایب از مجلس فسق را خطاب قرار داد که شعبان مگر حج دارد که غایب بودی؟ گفت:« حَججتُ الی قبر الحسین(علیه السلام)» الحمدلله که دور حسین(علیه السلام) گشتن ، روزی اربعین ما شد... https://eitaa.com/mamanemamooli
فاصله ی بغداد تا کاظمین کوتاه است باید این مسیر را با وانت می‌رفتیم مردها فرستادنمان داخل ماشین ، ما خانم ها را ... خنکی مطبوع کولر فضا را گرفته آفتاب داغ از صورت و فرق سرمان فاصله دارد اما یادم می رود سمت مطالب کتاب حسین از زبان حسین ، فصل آخر ، از زبان حضرت زینب حال اسراء را می گوید که وقتی رسیدند شام صورت هایشان سوخته بود از آفتاب داغ عِراق و بر مرکب های بی جهاز بدون محارم سوار بودند... انگار باید خانم باشی و قدم قدم در این راه روضه ها را زندگی کنی.... https://eitaa.com/mamanemamooli
امِ احمد، زنی حدودا شصت و چندساله بود. زیرچشم هایش چروک افتاده بود. اما از اینکه شنید نرجس ، نوه اش، شبیه اوست ، خنده در چشم هایش موج زد. کلمه های عربی و فارسی را ردیف می کردیم که باهم تعامل کنیم تا رسیدیم به سید ابراهیم رییسی اینکه جمله اش چه بود را اول متوجه نشدم با ایما و اشاره مجدد تکرارش کرد ، اینبار همنشینی حزین و ابراهیم رییسی بردمان به روزهای اول خرداد و حزنی که اشک شد و آه ، با کلماتِ عربی ای که بلد بودم گفتم :« کرونا راه اربعین را بسته بود و خداوند بواسطه ی ابراهیم رییسی این نعمت را دوباره بر ما برگرداند.» همدلی کردنش از لحن اندوهگین کلماتی که نفهمیدم و چشمانی که زیرشان چروک افتاده بود ، آمد نشست گوشه ی قلبم. جمله ای گفت که مسعودش برایم مفهوم بود ، دوباره که گفت رسیدیم به پزشکیان، پرسید چطور رییس جمهوری است؟ گفتم:«ما برایش دعا میکنیم که به ایران خدمت کند و برای بیشتر شدن وفاق و اخوت ایران و عراق قدم بردارد...» خندید. آهی که داشتم انعکاسی شد در ذهنم که انتخاب های به ظاهر ساده ی ما ، چقدر و کجای جهان و تمدن شیعه اثر گذارند؟! میزبان مهربانی بود ، ام احمد، سخاوت مهمان همیشگی قلبش بود... https://eitaa.com/mamanemamooli
مرد تکیده بود و لاغر اندام. صورتش سبزه و موهایش به سپیدی میزد. مشغول باز کردن بسته ی صبحانه اش بود. یک طوری که انگار بخواهد بلند بلند مرور خاطرات بکند، می‌گفت:« یه زمانی تو جبهه ها می‌گفتیم کربلا ،کربلا داریم می آییم، اومدیم! چهل سال گذشت!» گفت و صبحانه اش را خورد. گفت و به این فکر کردم شاید اگر این حرف ها را از او نمیشنیدم هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم که رنگ جبهه به خودش دیده باشد. گفت و خودم را دیدم جایی در صحن قدس، روبروی گنبد خضراء، شاید تکیده و موی سپید، شاید قبراق و بلند قامت اما حوالی چهل سالگی، دختری جوان با تعجب جملاتی را که میگویم گوش می‌دهد: « یه روزی تو مشایه ، هرلحظه با خودمون می‌گفتیم راه قدس از کربلا میگذرد و الان مستقیم از کربلا آمده ام قدس!قبله ی اول مسلمانان!» کاش به آن مرد تکیده یِ لاغراندمی که موهایش به سپیدی می زد ، میگفتم، هربار که از مرز ایران برای زیارت ارباب میگذرم،تک تک آن چهره های معصومِ نورانی را که میگفتند :«کربلا، کربلا،داریم می آییم!» به یاد می آورم و به پاس قدردانی از رشادت هایشان، خدمت ارباب میرسم و این شیرین ترین تکراری ست که نه چهل سال که حتی اگر هزار سال از آن بگذرد ، انجامش می دهم. https://eitaa.com/mamanemamooli
نازش را کشیدم. دعوایش کردم. نادیده اش گرفتم. نشد . گفتم تاندوم کفِ پای عزیزم، این مسیر شوخی ندارد، بیا باهم راه بیاییم. بیا برای امام ، این درد سخت را که پیچیده در طرف چپِ کفِ پای چپم را بگذاریم و برویم، اصلا اصلِ درد برای حسین باید باشد. اما نشد. خانم پرستار گفت همینکه از مرز ردشدی و تا اینجا آمدی خودش خیلی است، باید برگردی برای دخترهایت مادری کنی. حدود عمود۷۰۰ که مسکن ها چاره نکردند، التماسِ این عضوِ ندیده ام را کردم ، گفتم تا همین دیروز اصلا نمی‌دانستم که هستی ، بیست و نه سال به پایم آمدی ،چندصباحی هم رویش! کوتاه نیامد. یادم آمد اصلا طریق کربلا ، بنای نازکشیدن از ندیده ها و فراموش شده ها را دارد. نازش را کشیدم. https://eitaa.com/mamanemamooli
درد که امانم را برید ،بالاخره گوشه ای از حرم جایی برای نشستن پیدا کردم، چشم گرداندم دیدم بالای سرم بود. سایه ی سرم حسین. https://eitaa.com/mamanemamooli
مرد با تمام خانواده اش خوابیده است. جایی وسط بین الحرمین. بین آن همه هیاهو و صدای بی وقفه ی مرکز مفقودین. همه شان راحت و آرامند ، نیم ساعتی هست نگاهشان میکنم. می داند ،در پناه حسین است. زن، تک و تنها، بچه های قدو نیم قدش را برداشته و مسیر مشایه را شروع کرده... خیالش راحت است ، در پناه حسین اند. راننده ، میراند و می رود، طوری که الان میخورد به ماشین دیگر اما میرود. با اطمینان میراند ،مسافرش زائرحسین است و میداند در پناه حسین است. جاده ها را بسته اند، از راه فرعی می رویم، قدم قدم ماشین نظامی ایستاده ، آثار داعش جایی دور جایی نزدیک نمایان است. راننده از تکفیری ها و سلفی ها می گوید. دلم آمد بلرزد که ندایی درونم گفت در پناه حسینی... عالم همه در پناه حسین است. https://eitaa.com/mamanemamooli
اونجا که ورد زبونت میشه: اللّهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتِی... https://eitaa.com/mamanemamooli
آفتاب موازی گنبد حضرت عباس قرار گرفته بود. جوانی سبزه رو ، وسطِ وسطِ بین الحرمین تمام حنجره اش را خرج حسین می کرد. گاهی می‌چرخید روبه گنبد امام حسین و روضه ای میخواند ، گاهی روبه گنبد حضرت عباس شرح دلدادگی میکرد. روضه به آخر رسیده بود. که نوبت به رقیه رسید ، وقتی همه ی خواسته اش امام حسین بود ، و وقتی جان داد، حضرت زینب همان جا در خرابه ها نشستن زمین و با دست گودالی کندند و رقیه را دفن کردند چون اگر این کار را نمی کردند ، رقیه را می‌بردند قبرستان کفار ... روضه خوان شرح دلم را ندانست که با این روضه از بین الحرمین وداع کردم و حسرتی ماند در دلم که کاش حضرت زینب شفیع ام می شدند و دلم را همان جاها یک گوشه ی بین الحرمین دفن میکردند تا به قبرستان دنیا بازنگردد... https://eitaa.com/mamanemamooli