نازش را کشیدم. دعوایش کردم. نادیده اش گرفتم. نشد . گفتم تاندوم کفِ پای عزیزم، این مسیر شوخی ندارد، بیا باهم راه بیاییم. بیا برای امام ، این درد سخت را که پیچیده در طرف چپِ کفِ پای چپم را بگذاریم و برویم، اصلا اصلِ درد برای حسین باید باشد. اما نشد. خانم پرستار گفت همینکه از مرز ردشدی و تا اینجا آمدی خودش خیلی است، باید برگردی برای دخترهایت مادری کنی. حدود عمود۷۰۰ که مسکن ها چاره نکردند، التماسِ این عضوِ ندیده ام را کردم ، گفتم تا همین دیروز اصلا نمی‌دانستم که هستی ، بیست و نه سال به پایم آمدی ،چندصباحی هم رویش! کوتاه نیامد. یادم آمد اصلا طریق کربلا ، بنای نازکشیدن از ندیده ها و فراموش شده ها را دارد. نازش را کشیدم. https://eitaa.com/mamanemamooli