داستان خواستگاری یازدهم شبی که خطبه عقد خوانده شد در منزل رباب عزیزم بودیم و بعد از اتمام مراسم مادرزن گرامی از من دعوت کرد شب را همون جا بمانم من هم سرخ و سفید البته از خدا خواسته پذیرفتم. مامانم داشت کارا خراب می کرد و گفت نه حاج خانم ، به اندازه کافی مزاحم شده بگذارید امشب با ما بیاد و فردا که می خواهیم ناهار بدیم و مهمان ها تشریف می آورند در خدمتتون هست وای که چقدر از دست حرفم مادرم ناراحت شدم ، آخه دلم می خواست پیش ربابم باشم خب ! اما با اصرار مادر زنم من موندم من و رباب عزیزم انگار نه انگار که ۱۲ جلسه ای با هم آشنا شده بودیم. هی خجالتی بودیم. یهو خواهر زن گرامی تیکه انداختند که علی آقا نمی رید پیش عیالتون بشینید ؟؟ من هم داشتم پیش باجناق های گرامی ذوب می شدم و خوب چی کار کنم ؟ پاشدم رفتم پیش رباب عزیزم نشستم همه بر بر ما دوتا را نگاه می کردند و با هم گاها یواشکی حرف می زدند وای که چقدر بد بود. آخه مگه آزار دارن این متاهل ها که ما زوج های جوون را اذیت می کنند. باجناق بزرگی فرمودند : خوب این سرخ شدن ها طبیعی هست حالا وقتی رباب خانم توی زندگی سرخت کرد اونوقت مزه می ده همون طور که عیال های ما یه عمره مارا دارن سرخ می کنن. همه زدن زیر خنده و بدبخت برادر رباب عزیزم رو کرد به خانمش و گفت خانم یادته ؟ من که شب اول روم نشد حتی بشینم پیشت تیکه بدی بود! من موندم چی بگم ، یهو مادر زن عزیزم رو کرد به برادر خانمم و گفت عجبا! ادامه دارد ✍️روزمرِگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼