فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان زیبا از کرامت امام رضا (ع)👇
آيه الله وحيد خراساني نقل كرد :
مدت بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستي مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگاني - كه سالها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم . ايشان روزي به من فرمود :
« مدتي در تهران مريض و بستري شدم . روزي به جانب حضرت رضا عليه السلام رو كرده گفتم : آقا ! من چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما ،سجدهي عبادت پهن كرده ،نماز شب و نوافل مي خواندم و بعد خدمت شما شرفياب مي گشتم حال كه بستري شدهام، به من عنايتي بفرماييد . ناگاه در همان حال بيداري ديدم در باغ و بستاني خدمت حضرت رضا عليه السلام قرار دارم ايشان از داخل باغ گلي چيده به دست من دادند من آن گل را بوييدم و حالم خوب شد جالبتر آن كه دستي كه حضرت رضا عليه السلام به آن دست گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر بيماري ميكشيدم، بيدرنگ شفا مييافت ! البته در همان روزهاي نخست با يك مرتبه دست كشيدن بيماريهاي صعب العلاج بهبود مي يافت، ولي بعد از مدتي كه با اين دست با مردم مصافحه كردم، آن بركت اوليه از دست رفت و اكنون بايد دعاهاي ديگري را نيز بر آن بيفزايم تا مريضي شفا يابد .»
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#داستان ناهار امروز ما
۴ تا بادمجون کوچیک دوتا گوجه متوسط و یه قاشق رب شد غذای امروز ما
تا زسیدم توخونه
سریع بادمجون پوست کندم شستم نمک پاشیدم روشون
رفتم یه نمازم و خوندم اومدم توی تابه روغن ریختم داغ که شد بادمجون ها رو چیدم توش
تا سرخ بشن نمازعصرم و هم خوندم
در تابه روعن ریختم زردچوبه ریختم گوجه هارو تفت دادم بادمجان ها رو چیدم یک حبه سیر تازه خرد کردم روشون
با یه لیوان آب گذاشتم پخت
دیگه سفره رو پهن کردم آوردم چیدم
وهمسرم خیلی تعریف کرد که خوب شده شاید هم چون خسته بودیم مزه داد
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#داستان
#جلسه_خواستگاری
قسمت هشتم
این عبارت را با خودم و توی دل خودم مرور می کنم
جالب اینه بعد از اتمام غذا و اینکه ظرف ها را شستم آخه جمعه ها ازش خواستم تا من ظرف ها را بشورم رو کرده به من می گه علی من نون و محبت امروز از نون و کباب اون هفته بیشتر بهم چسبید
راستی فکر نکنید حال نداشته که غذای خوشمزه درست کنه. آخه مواد غذایی زیادی نبود توی خونه
هیچ وقت به خاطر نداشته هام حتی با اخم و حالت صورتش هم ایراد نگرفته
سعی کرده با همین وضع مالیم بتونه مدیریت کنه.
بهم می گه علی آقا من می بینم تو داری همه سعی خودت را می کنی پس ازت راضی نیستم اگه تو دلت غصه بخوری که چرا نمی تونی برام زیاد خرج کنی، باور کن اگه محبت واسم خرج کنی از هرچیزی بیشتر منو راضی می کنه.
چه کنم خدایا ؟ دستم زیاد باز نیست و خرج ها سنگین
در ضمن جمعه اون هفته یک کوچولو با هم قهر بودیم ، آخه من نه تنها نتونستم براش کباب بخرم بلکه مواد زیادی هم تو یخچال نبود، یکم دلم غصه داشت . اما نمی دونم چه سری هست که رباب عزیزم می تونه دقیقا چهره منو ترجمه کنه خودمم گاهاُ تعجب می کنم و هرچه سعی کنم تابلو نکنم اما باز می فهمه تو دلم چی می گذره ، برای همین فهمید ناراحتم و گفت علی چرا ناراحتی ؟ مگه بهت نگفتم دوست ندارم به خاطر وضع اقتصادی غم داشته باشی ؟ من از تو راضی نیستم که اینجوری می کنی چون باور کن تو که غم بخوری منم دلم خالی میشه
خلاصه یک کوچولو قهر کرد
البته قهر های من و رباب عزیزم خیلی خنده داره مثلا با من قهره درحالیکه برام چای میاره..
ادامه دارد
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
🌼
#داستان
#جلسه_خواستگاری
قسمت نهم
یا مثلا من باهاش قهرم در حالیکه اگر ظهر خوابیده باشه و پتو روی خودش ننداخته باشه من با اینکه می دونم بیداره پتو میارم روش می اندازم قهر هامون خنده داره نه ؟
در مورد کباب جمعه ها توضیح بدم که راستش بسته به بودجه خودم تصمیم می گیرم ، گاها شاید نتونم بخرم ، اغلب می خرم اما نفری یک سیخ و گاها هم که وضعم بهتره نفری دو سیخ
در ضمن یه بار که نفری دو سیخ گرفته بودم ، رباب عزیزم فقط سهم یک سیخش را خورد و گفت علی جان سیر شدم و نمی تونم بخورم ، البته من حدس زدم عمدا دوتا سیخش را نخورده تا به من بفهمونه که همون یک سیخ براش کفایت می کنه تا من با این مسئله که چرا نفری یک سیخ می خرم خجالت نکشم
هدفم از غذای جمعه ها اینه که رباب عزیزم بتونه جمعه ها استراحت کنه و آشپزی نکنه
واقعا اینکه می گن با درآمد کم میشه از هرکسی عاشق تر بود را من به عینه تو زندگی خودم دارم می بینم
این هفته نفری یک سیخ کباب جای شما خیلی خالی
موندم پیش رباب عزیزم و فردای اون روز می بایست به فامیل درجه یک ناهاربدیم.
در تمام ابن مراحل توکلم به خدا بود و همه چیز را سپرده بودم به آقام امام زمان و چون کارم را به کسی سپرده بودم که آقای عالم بود برای همین اصلا نگران نبودم.
فردای روز عقد یعنی موقع ناهار خواهر خانم ها و زن داداش های رباب عزیزم آمدند منزل پدرخانمم و بعدا مادرم خواهرام و زن داداشم و یکی دوتا از اقوام ما برای کمک دادن.
همونطور که گفتم رسم این بود خانواده دختر باید مراسم عقد را برگزار کنه .
ادامه دارد
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
🌼
🌼
#داستان
#جلسه خواستگاری
قسمت دهم
و من ازشون خواستم فقط یک ناهار ساده بدن و دیگه هیچ چیز خاصی.
بنا به پیشنهاد رباب عزیزم قرار شد غذا در منزل همسایه رباب عزیزم توسط خودمون پخته بشه تا هزینه ها حداقلی بشه البته حیاط خونه همسایه پدرخانمم بزرگ بود و اون ها هم دریغ نکردن.
پدرخانمم مخالف بود و گفت شما دوتا جوون که نذاشتید مراسم آنچنانی بگیریم و گفتید یک غذای ساده حالا می خواهید آبرو ریزی کنید و باز ساده ترش کنید ؟
رباب عزیزم یکم قربون صدقه باباش رفت و خیلی مهربون گفت آخه باباجونم اینکه غذا از رستوران نگیریم کجاش آبرو ریزی هست ؟ اگر کسی چنین تفکری داره همون بهتر که بدش بیاد و نیاد. آخرم باباش تسلیم شد . تو دلم کیف کردم اما نگو این بلا سر خودم اومد چون الان توی زندگی مشترک رباب عزیزم چنان با زبان خوش و رفتار مهربان با من حرف می زنه که گاها اقتدار مردانه من در این نگاه پر مهر ذوب می شه و این منم که مجبور می شم تسلیم عیال بشم تا من باشم دیگه تو دلم به پدر زنم نخندم
این تخصص رباب عزیزم هست که با زبان شیرین و خنده ملیح و رفتار مهربان با طرفش حرف می زنه.
حتی یه بار خواهر کوچیکیم به من گفت : علی من با رباب تو خیلی راحت ترم تا با خواهر بزرگیم.
منم اذیتش کردم و گفتم خب دیگه !! زن منه دیگه اگه خواستم بهش می گم خواهر تو هم بشه اگرم دلم نخواست بهش نمی گم
بگذریم.
رباب عزیزم همه را متقاعد کرد که خودمون غذا را بپزیم . بعد از عروسی دلیل این کارش را به من گفت. گفت که علی جان اگه اون روز خواستم مراسم عقدم با کمترین ...
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
🌼
داستان
#جلسه خواستگاری
#قسمت یازدهم
شبی که خطبه عقد خوانده شد در منزل رباب عزیزم بودیم و بعد از اتمام مراسم مادرزن گرامی از من دعوت کرد شب را همون جا بمانم
من هم سرخ و سفید البته از خدا خواسته پذیرفتم.
مامانم داشت کارا خراب می کرد و گفت نه حاج خانم ، به اندازه کافی مزاحم شده بگذارید امشب با ما بیاد و فردا که می خواهیم ناهار بدیم و مهمان ها تشریف می آورند در خدمتتون هست
وای که چقدر از دست حرفم مادرم ناراحت شدم ، آخه دلم می خواست پیش ربابم باشم خب !
اما با اصرار مادر زنم من موندم
من و رباب عزیزم انگار نه انگار که ۱۲ جلسه ای با هم آشنا شده بودیم. هی خجالتی بودیم.
یهو خواهر زن گرامی تیکه انداختند که علی آقا نمی رید پیش عیالتون بشینید ؟؟
من هم داشتم پیش باجناق های گرامی ذوب می شدم و خوب چی کار کنم ؟ پاشدم رفتم پیش رباب عزیزم نشستم
همه بر بر ما دوتا را نگاه می کردند و با هم گاها یواشکی حرف می زدند
وای که چقدر بد بود. آخه مگه آزار دارن این متاهل ها که ما زوج های جوون را اذیت می کنند.
باجناق بزرگی فرمودند : خوب این سرخ شدن ها طبیعی هست حالا وقتی رباب خانم توی زندگی سرخت کرد اونوقت مزه می ده همون طور که عیال های ما یه عمره مارا دارن سرخ می کنن.
همه زدن زیر خنده و بدبخت برادر رباب عزیزم رو کرد به خانمش و گفت خانم یادته ؟ من که شب اول روم نشد حتی بشینم پیشت
تیکه بدی بود! من موندم چی بگم ، یهو مادر زن عزیزم رو کرد به برادر خانمم و گفت عجبا!
ادامه دارد
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#داستان
🌼