eitaa logo
روزمرِگی های من و مامان
57هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
4 فایل
🫶آغوش مادرانه‌ام برایت گستره است🫶 با روزمرگی‌های مادرانه👩‍👧‍👦 آموزش دستپخت مادرانه🍛🍲 آموزش‌ها و سرگرمی ارتباط با من: 🧕 @ghorbani_29 تبلیغات: 🤳 https://eitaa.com/joinchat/520225055Cabc0a1c423
مشاهده در ایتا
دانلود
اول ازین قرار بود👇 راستش اولش که مامان بهم گفت بیا با من بریم حج حرفش و شوخی گرفتم و گفتم نه بابا من اصلا موقعیت و آمادگیش و ندارم وازین حرفها باخودم میگفتم حج رفتن مگه شوخیه خیلی سخته از مامان اصرار از من انکار دیگه مامان از راه احساسی وارد شد که من چطوری تنها برم اونجا بهم کمک میکنن ولی بچه خود آدم یه چیز دیگس دیگه با نارضایتی راضی شدم افتادم دنبال کارهاش از خرید فیش و رفتن محضر که همسرم باید رضایت میداد که خودش داستان داشت می گفت رضایت نمیدم چطوری رضایت بدم دو تا زن هستین سخته و...... ولی خداروشکر روز محضر بدون هیچ حرفی راه افتاد اومد رضایت داد . که تمامش به راحتی آب خوردن انجام شد از کلاس های هفتگی و خرید لوازم وغیره که یادآوریش هم برام شیرینه 😍 شب قبل رفتن مون هم همسرم آش پیش پا رو بار گذاشت همیشه روز قبل رفتن به سفر خیلی کارهای خرده ریز هست که باید انجام بشه من فقط سرم به کارهای خودم بود ولی همسرم درحال تدارک و تهیه آش بود . بنظرم کار اضافی بود توی این شرایط حالا اونروز بخاطر فشار کار و استرس که هم من و هم همسرم دچارش شده بودیم با هم بحث و جدل هم کردیم که حالا براتون تعریف میکنیم خلاصه غروب شده بود تازه داشت آش ها رو تزیین میکرد بگم براتون سر چی حرفمون شد همسرم میگفت برای همسایه ها خودت آش ببری بدی خیلی بهتره منم میگفتم خسته ام نمیتونم ببرم که اخر سر هم بردم ولی همسرم خیلی از دستم دلگیر شد بمن بگو تو که میبردی خوب از اول میگفتی باشه که حالا فردا میخوای بری از هم دلخور نباشین باهم سر سنگین بودیم تا فردا که از صبح دیدم همسرم همش خوابیده بلند نمیشه حالا نگو از غصه که من میخوام برم مریض شده تب ولرز وبدن درد دیگه اونروز و بهش رسیدگی کردم دارو دادم خورده ابمیوه و... خلاصه ساعت 9شب باید توی پارکینگ شهر ری می بودیم اتوبوس ها از اونجا حرکت میکردن به سمت فرودگاه... ادامه دارد.. ⚘️داستان حج من اینستا گرام که فیلتر نشده بود میذاشتیم استقبال زیادی شد خیلی از دوستان تقاضا داشتن ادامه اش را بگذاریم⚘️ 👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
هفتم بعداز اینکه محرم شدیم سوار اتوبوسها شده به طرف عرفات حرکت کردیم اونجا چادر هایی آماده کرده بودن برای اسکان حجاج وقتی وارد شدیم به اندازه ای که بنشینیم و بتونیم یه مقدار پاهامون دراز کنیم جا برامون بود روی زمینی هم که ناصاف بود با این وجود فضای نورانی و معنوی بود همه مشغول عبادت بودند در عرفات، کار دیگرى بجز بودنِ در آنجا واجب نیست، ولى مستحبات بسیارى داره و روایت شده از بهترین مکانها براى استجابت دعاست و دعاهای مهم دعاى معروف ابا عبدالله الحسین(علیه السلام) و امام زین العابدین(علیه السلام) است منظور ااز وقوف، بودن در آن مکان است چه سواره یا پیاده، نشسته یا خوابیده، یعنى حاجى باید آن روز را در صحراى عرفات بماند و از آنجا خارج نشود. همچنین لازم است از ظهر روز نهم ذى حجه تا مغرب همان روز در عرفات بماند. چادر که اختصاص به ما داشت به چند قسمت تقسیم شده بود هر قسمت یه کاروان مستقر شده بودن من اونجا به مامانم نگاه میکردم ببینم سختش هست یا نه ولی میدیدم از شب تا صبح درحال خواندن نماز و ذکر و راز و نیاز بود با خدا اصلا پاهاش هم درد نمیکردمیپرسیدم پات درد مبکنه ؟میگفت نه خیلی ذوق و شوق داشت فردا خیلی روز مهمی بود باید خودمون و آماده میکردیم... 👇 http://ble.ir/join/ZGFiODBlYz
دوم ماجرای ازدواج امام خمینی با همسرش خانم خدیجه ثقفی ادامه: در هرحال آقاجانم هم خوشگل و شیک و اعیان و خوش‌لباس بود. مثلاً در آن زمان پوستین‌ های اسلامبولی می‌ پوشید و می‌ رفت و همه طلبه‌ ها تعجب می‌ کردند؛ هم عالم بود، دانشمند و اهل علم بود. اهل ایمان و متدین بود و هم شیک بود. مثلاً نمی‌ گذاشت ما مدرسه برویم باید چاقچور بپوشیم، کفش‌هایمان مشکی ساده باشد. آستین لباسمان بلند باشد. اصلاً روحاً تجمل را دوست نداشت و خیلی اهل علم و ملا بود. همیشه می‌ گفت:« پدر شما خیلی ملاست، خیلی با فضل و با علم است ولی حیف که رشته ملایی به دستش نیست.» این باعث شد که آسیداحمد آمد خواستگاری. برای قبول خواستگاری حدود ۱۰ ماه طول کشید چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که خانه پدرم می‌ رفتم، بعد از ۱۵ـ۱۰ روز از مادربزرگم می‌ خواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان، تا لب دیوار صحن قبرستان بود، کوچه‌ های باریک و...، زیاد در قم نمی‌ ماندم. به این خاطر بود که زود از قم می‌ آمدم و آن دو ماهی که آقام مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری شروع شد آقاجانم می‌ گفت: «از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت می‌ برد، آدمی است که نمی‌ گذارد به قدسی جان بد بگذرد.» روی رفاقت چند ساله‌اش روی آقا شناخت داشت. من می‌ گفتم که اصلاً قم نمی‌ روم و جهاتی بود که میل نداشتم به قم بروم. خواب‌ های متبرک دیدم، چند خواب، خواب‌ هایی دیدیم که فهمیدیم این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعه آخری دیدم 👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
داستان دهم البته تنها مرد حاضر در مراسم طبخ غذا من بودم و داداش کوچیکه و بابای رباب عزیزم چون رباب عزیزم کمی آرایش کرده بود برای همین داداشم و باجناق ها نبودن . جالبه رباب عزیزم مثلا می رفت اون طرف حیاط آبکش بیاره بعدا صدای من می زد علی آقا بیایید کمک یا مثلا می رفت طرف دیگه حیاط سبد سبزی ها را بیاره می گفت علی آقا بیایید کمک. خودش هی صدام می زد اما بعدا بلند گفت علی آقا می شه بگید چرا من هرجا می رم شما هم میایید ؟؟ پدر خانمم کلی خندید و من بدبخت داشتم آب می شدم کلی اذیتم کرد رباب عزیزم . هر وقت این خاطره ها را مرور می کنیم رباب عزیزم می خنده و من می گم تلافی می کنما!! اما هنوز دلم نیومده تلافی کنم! آخه خیلی معصومه و دلم نمیاد تلافی کنم. خانم ها خونه همسایه و آقایان خونه پدر خانمم ناهار را خوردند و بعدا یک شیرینی و شربت مختصر. جالب اینجاست که عموی من گفت ای کاش ما هم واسه عروسی پسرعموت خودمون غذا پخته بودیم آخه خیلی غذا خوشمزه شده همه تعریف کردند. ( باز به پیشنهاد رباب عزیزم سالاد و ماست نداشتیم تا غذا به مختصر ترین حالتش باشه الگوی حضرت زهرا سلام الله علیها بدجوری توی عمق و ریشه رباب عزیزم نفوذ کرده شب شد و خواهر زن ها و برادر زن ها تشریف بردند و من و رباب عزیزم طبق معمول قبل از خواب سوره یاسین و ۱۱ بار سوره اخلاص را خوندیم و چون روز خسته کننده ای بود و نتونستیم حدیث کساء را در طول روز بخونیم اون هم خوندیم. البته من خسته بودم و امتناع کردم و گفتم بذارید فردا بخونیم اما ... ادامه دارد ✍️کانال روزمرگی من و مامان 🧕http://ble.ir/join/ZGFiODBlYz 🌼
داستان خواستگاری یازدهم شبی که خطبه عقد خوانده شد در منزل رباب عزیزم بودیم و بعد از اتمام مراسم مادرزن گرامی از من دعوت کرد شب را همون جا بمانم من هم سرخ و سفید البته از خدا خواسته پذیرفتم. مامانم داشت کارا خراب می کرد و گفت نه حاج خانم ، به اندازه کافی مزاحم شده بگذارید امشب با ما بیاد و فردا که می خواهیم ناهار بدیم و مهمان ها تشریف می آورند در خدمتتون هست وای که چقدر از دست حرفم مادرم ناراحت شدم ، آخه دلم می خواست پیش ربابم باشم خب ! اما با اصرار مادر زنم من موندم من و رباب عزیزم انگار نه انگار که ۱۲ جلسه ای با هم آشنا شده بودیم. هی خجالتی بودیم. یهو خواهر زن گرامی تیکه انداختند که علی آقا نمی رید پیش عیالتون بشینید ؟؟ من هم داشتم پیش باجناق های گرامی ذوب می شدم و خوب چی کار کنم ؟ پاشدم رفتم پیش رباب عزیزم نشستم همه بر بر ما دوتا را نگاه می کردند و با هم گاها یواشکی حرف می زدند وای که چقدر بد بود. آخه مگه آزار دارن این متاهل ها که ما زوج های جوون را اذیت می کنند. باجناق بزرگی فرمودند : خوب این سرخ شدن ها طبیعی هست حالا وقتی رباب خانم توی زندگی سرخت کرد اونوقت مزه می ده همون طور که عیال های ما یه عمره مارا دارن سرخ می کنن. همه زدن زیر خنده و بدبخت برادر رباب عزیزم رو کرد به خانمش و گفت خانم یادته ؟ من که شب اول روم نشد حتی بشینم پیشت تیکه بدی بود! من موندم چی بگم ، یهو مادر زن عزیزم رو کرد به برادر خانمم و گفت عجبا! ادامه دارد ✍️روزمرِگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼