✍️دست فرشته
🌺فاطمه کنار خیابان با شکیبا ایستاده بود. از میان گرد و غبار بعد موشک باران، مادر حورا را دید که جیغ میکشید و میدوید. جیغ زنان همسایگان را به یاری می طلبید تا حورا را پیدا کند.
🌸خانه دوطبقه شان به خاطر موشک باران روی خانه حورا و مادرش آوار شده بود.
🌼نیم ساعتی گشتند. مادر حورا ، زارزار گریه میکرد و میان آجر و سنگ ها چنگ میکشید تا از میان آوار، حورا فرشتهی کوچک مهربان پنج سالهاش را بیابد.
☘️صدای جیغ همزمان چندزن، بند دل فاطمه را پاره کرد. همه گفتند:«بیایید کمک، اینجاست هنوز بدنش گرمه.»
🌺زنها چندتایی یاعلی گفتند وقطعات بزرگ آوار را از روی دست حورا برداشتند. فاطمه دستش را روی چشم عروسکش گذاشت تا آنچه او میبیند را نبیند.
🌸بدن بیجان حورا را از میان آوار بیرون آوردند و فاطمه مثل عروسکش چشمهایش را بست و گریست.
☘️کمی دورتر چندزنی شیون کنان، گرد عزیزانشان میچرخیدند والغوث یا صاحب الزمان میخواندند.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
🆔
@tanha_rahe_narafte