✍اسباب بازی 🗾 روی پله، ابتدای شبستان مسجد نشست. دستانِ سردش را بین پاهایش گذاشت تا گرم شوند. کلاه بافتنی را از سرش برداشت و به کنارش پرت کرد. مادر ابتدای بازار به او گفت : « حامد حواست باشه گُم نشی، بازار شلوغه » امّا پسر بازیگوشی چون حامد، مگر می‌توانست آرام بگیرد. مخصوصاً وقتی به مغازه اسباب بازی فروشی می‌رسید، تمام هوش و حواسش به سمت آنجا می‌رفت. 🌸مادر کنار مغازه اسباب فروشی ایستاد. داخل مغازه کناری آن شد. حامد از خوشحالی بال درآورد و به سوی اسباب بازی‌ها رفت. در خیال خود، هر لحظه با یکی از آن‌ها بازی می‌کرد. بعد از مدتی که حواسش جمع شد، دیگر اثری از مادر ندید. نگرانی به دلش چنگ ‌زد. پسر غُدی بود و نمی‌گذاشت دیگران اشک چشمانش را ببینند. فکری به ذهنش رسید. مادرش گفته بود بعد از خرید، برای خواندن نمازِ ظهر، به مسجد کنار بازار می‌رویم. 🌱صدای اذان به گوشش رسید، با این فکر که مادر الان به مسجد می‌آید و او را دعوا می‌کند، لب هایش را ورچید و غصّه خورد. چند مرتبه طول بازار را راه رفت و پاهایش درد می‌کرد. 🌺صدای چند زن که در حال آرام کردن یکی بودند، به گوشش رسید. سرش را بالا گرفت. مادرش را در حال ناله کردن و اشک ریختن دید. از روی پله برخاست تا به سمت مادر رود، یکدفعه از ترس دعواشدن پاهایش سست شد و بی حرکت سر جایش ‌ماند. ☘ همزمان نگاه مادر به او اُفتاد، نگاه او هم به نگاه مادر گره خورد. مادر اخمهایش را درهم کرد و به سمتش پا تند کرد. دستش را برای کتک زدن بالا بُرد؛ ولی در همان لحظه به یاد مهربانی فاطمه خانم همسایه دیوار به دیوارشان ، با فرزندانش اُفتاد. دستهایی که به طرف بالا آمد تا کتکی باشد بر جان نحیف پسرش، مثل بال دو کبوتر از هم باز شدند. حامد قطره اشکی که از گوشه چشمش، بیرون آمده بود را با پشت آستین خود پاک کرد. خودش را در بغل مادر رها کرد. « مامان من و ببخش، قول میدم دیگه به حرفت گوش کنم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte