✍مثل مادر 🍃سرش را کمی جلوتر از خودش، وارد سالن کرد. از بالا تا پایین مجلس خانومها، گوش تا گوش نشسته بودند. در مجلسی به آن بزرگی، بیشتر از دو سه کودک، به چشم نمی خوردند. ☘ بیشتر خانومها مسن بودند. در و دیوار اتاق پر از خنزل پنزلهای تزیینی از بادکنک، شرشره، کاغذهای کشی بود و روی زمین ظرفهای بزرگ میوه چیده شده بود. 🌸قلبش تاپ تاپ می‌کرد بار اول بود وارد جمع به این بزرگی می‌شد. ازکیف کوچک بغلش، آینه‌ی کوچک دسته دار را در آورد، برای اخرین بار، خودش را چک کرد. آرایش ملیح و لایت صورتش را پوشانده بود. از آرایش غلیظ خوشش نمی آمد. 🎋دوباره پیش از آنکه وارد شود، از درگاهی کوچک به جمع نگاه کرد. کسی او را ندیده بود و این کار را سخت تر می‌کرد. باید وارد می‌شد و به عنوان عروس تازه‌ی فامیل با تمام جمع زنانه سلام واحوالپرسی می‌کرد. بازهم خوشحال بود که به خاطر کرونا مجبور نیست باهمه روبوسی کند. 🌾سرویس های گران قیمت، لباسهای پرزرق و برق، شمایلهای اتو کشیده وعمل شده، همه، اضطراب او را بیشتر می کرد. 🌺موهای مش‌دار و پریشانش را مرتب کرد. دستی روی قلبش گذاشت، نفس عمیقی کشید و با بسم الله، وارد شد. 🍀کسی از ته سالن فریاد زد: «به عروس خانوم. » صاحب صدا را نشناخت. فقط درحالی که حس می‌کرد سرتا پایش زیر ذره بین فامیل هست، لبخند زد و بلند سلام گفت. ✨همه‌ی نگاه ها به سمتش چرخید. بالاخره یک چهره‌ی اشنا دید. مادر و خواهر حمید بودند که برایش جا باز می‌کردند و او را به بقیه معرفی می‌کردند. با دیدن آنها لبخند زد. اولین بار بود از دیدن آنها این همه خوشحال می‌شد 🍃_سلام عروس گلم 🌱_سلام مادر خوبید؟! 💠 مادر حامد، رویش را به چند زن کناری کرد و گفت:«ایشون عروس خانوممون هستن، حنانه جون» 🔘بعد سرتا پایش را نگاهی انداخت و درحالی که معلوم بود از لباسهای او راضی است، دیگران را به حنانه معرفی کرد. حنانه لبخند رضایت را که دید، آرام شد. روی صندلی کنار مادرشوهر وخواهر شوهرش نشست. موهایش را روی شانه ی یک طرفه‌ی لباسش انداخت، پاهایش را روی هم انداخت و برای اولین بار تصمیم گرفت حس کند مادرشوهر می‌تواند کسی شبیه مادر خودش باشد. این فکر به او آرامش داد و باعث شد تا آخر شب، در جمع حس غربت نکند. 🆔 @tanha_rahe_narafte