✍جوجه‌ی تنها 🍃تقریبا تا ساعت دوازده بیدار ماندند. درباره همه چیز صحبت کردند. مرجان خمیازه‌ای کشید و گفت: «من دیگه خوابم میاد.» پتو را آرام روی مرضیه کشید و با گفتن شب بخیر اتاق را ترک کرد. ☘صبح مرضیه با نوازش دستی از خواب بیدار شد. خیال کرد مادرش او را بیدار می‌کند. چشم‌هایش را باز کرد؛ اما یادش افتاد خانه‌ی خوشان نیست، بلکه خانه‌ی خواهرش مرجان است.مرضیه با بغض گفت: «یه لحظه فکر کردم خونه‌ی خودمونه، مامان داره بیدارم می‌کنه!» 🎋مرجان کنارش نشسته بود و همین‌طور که موهای او را پشت گوشش می‌داد گفت: «دیگه کم‌کم باید عادت کنی!» 🍂باشنیدن حرف‌های مرجان اشک در چشمان مرضیه موج زد. ⚡️_چرا ساکتی؟ ☘_چیزی نیست، یه لحظه دلم گرفت. مرجان دست مرضیه را در دستانش گرفت: «عزیزم نگران نباش! تو که نمی‌تونی به تنهایی تو اون خونه زندگی کنی. این‌جا هم خونه‌ی خودته، بهش عادت می‌کنی. » ☘_آبجی! دلم برا مامان و بابا تنگ شده. ✨_عزیز دلم حالا پاشو! صبحانه آماده‌ست. صدای حسن کوچولو رو می‌شنوی، داره گریه می‌کنه! میگه بدون خاله اصلا حموم نمیرم! 🍃مرضیه از حرف خواهرش لبخندی زد. مرجان دست او را گرفت تا از رختخوابش بلند شود. 💫پدر و مادرشان هنگام بازگشت از مسافرت در سیل گرفتار شدند و در آن حادثه جان باختند. مرضیه به خاطر این که مرجان باردار بود، همراه پدر و مادرش به شهرستان نرفت. 🍂مرجان هم غصه‌دار مصیبت از دست دادن پدر و مادرش بود؛ اما به خاطر مرضیه صبوری می‌کرد.مرضیه هفده سال بیشتر نداشت و مرجان می‌خواست در این شرایط خاص، مراقب او باشد. مرضیه مانند جوجه‌هایی که از لانه بیرون افتاده‌اند؛ با چشمانش التماس آغوش گرم مادرش را داشت و در میان هیاهو و شلوغی قبرستان با نگاهش دنبال دست‌های پر مهر پدر در میان مردم ناآشنا. ناگهان مرجان خواهر کوچکش را به آغوش کشید و به پدر و مادرش قول داد که از تنها یادگاری آن‌ها همچون مادری مهربان مراقبت کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte