✍دلتنگ
🍃معصومه دلتنگ گریه می کرد. هرچه از او خواستند دلیل گریه هایش را بگوید، بیشتر هق هق میزد. اینطور نمیشد باید کاری میکردند.
☘خاله عذرا اول از همه سراغش آمد. دستهایش را گرفت و با خودش به اتاق برد. بعد نشست رو به رویش و پرسید: «چی شده؟آقا سلمان روت دست بلند کرده؟»
معصومه سرش را بالا برد: «حرف بدی زده؟ دکترها عیبی روت گذاشتن؟ حرف بچه است؟ »
⚡️معصومه مدام سرش را بالا می.برد و هق هق میزد. بالاخره وقتی گریهاش آرام شد. سرش که خوب درد گرفت. با گوشه ی روسری، بینی اش را تمیز کرد و بریده بریده گفت: «خاله! صبح تا شب مشغول کار خونه هستم. همهی دلخوشیم این آقاست که برگرده و توجهی به هم بکنه؛ اما اصلا از توجه خبری نیست که بماند. تازه فهمیدم آقا سر و گوشش جنبیده و تو صفحه های دایرکت و چتش، داره با این و اون حرف میزنه.چرا به من نمیگه دردش چیه؟ نمیگه مشکل کجاست؟ چرا بلد نیست با من حرف بزنه؟ »
💫بعد اشکهایش را پاک کرد و سرش را کمی بالا آورد. از میز کوتاه کنارش، آب ریخت توی لیوان و بین فینهای گریه اش، پایین داد.
✨آب که به گلویش رسید، گفت: «به جوون خودم، به جون خودش که می خوام دنیا نباشه، هزار بار موقع غذا، تو خلوت، سر سفره، روتخت، هرموقع که بگی، ازش پرسیدم: «عزیزم من عیبی دارم؟ اخلاقمه؟ بگو کدوماش؟ درست میکنم. قیافم هست بگو یا چی؟ تمیزی ونظافت و خونه داریم هم که خب همه میدونن خوبه اگه جاییش مشکل داره، بم بگو.»
💫بعد دوباره اشکهایش شروع به باریدن کردند و گفت: «اما هیچی نمیگه. فقط دوباره سرشو میکنه تو گوشی. من خسته شدم. من دلم محبت میخواد. دیده شدن می خواد. آخه خونهی بابام که بهتر از خونه ی این دیده میشدم. اینجا خبری از محبت نیست. »
🍃 بلندشد. کیف و مانتوش را روی هم گذاشت و گفت: «خاله. من میرم. میرم جایی یا پیش کسی که دل منو بخواد. این زندگی برای من زندگی بشو نیست. »
🍁معصومه اینها را گفت و با گامهای محکم بیرون رفت و خاله عذرا به دیوار تکیه داد و به این فکر کرد که کاش سلمان لااقل میتوانست و میخواست مشکلاتش را به زبان بیاورد. آن وقت شاید میشد خانهی محبت را از نو ساخت.
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_ترنم
🆔
@tanha_rahe_narafte